بازگشت

برخيز و به سر و صورت بزن


عالم والامقام شيخ حسن، كه از نوادگان صاحب «جواهر» قدس سره است، از فردي موثق و مورد اعتماد، كه شاهد اين كرامت حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده، چنين نقل مي كند: مردي از طايفه «براجعه» در خرمشهر به نام «فحيلف» به مرضي در


پاهايش دچار شد، درد به تدريج به همه پاهايش رخنه كرد و آن را از حركت انداخت. سه سال بدين ترتيب گذشت. اكثر مردم خرمشهر او را در كوچه و بازار و مجالس امام حسين عليه السلام مشاهده مي كردند، در حالي كه توان راه رفتن نداشت و هر گاه مي نشست، چيزي بر پاهاي خود مي كشيد. شيخ خزعل كعبي در خرمشهر حسينيه اي داشت كه، در دهه اول محرم، در آن مجلس عزاداري برپا مي كرد. رسم عزاداري در اين شهر چنان بود كه چون نوحه خوان در نوحه خود به ذكر شهادت مي رسيد اهل مجلس برمي خاستند و با لهجه هاي مختلف به سر و سينه مي زدند. فحيلف در اين مجلس شركت مي كرد و چون نمي توانست پاهاي خود را جمع كند، در زير منبر مي نشست. در روز هفتم محرم هر سال مصيبت حضرت ابوالفضل عليه السلام خوانده مي شد و همگي برخاسته، به شيوه معمول عزاداري مي كردند. در اين سال نيز زنان و مردان با شور و شوق بسياري گرم عزاداري بودند كه فحيلف ايستاد و در حالي كه به سر و روي خود مي زد چنين نوحه خواند: «منم فحيلف كه عباس مرا بر سر پا داشت» چون مردم اين كرامت را از حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده كردند هجوم آورده، او را در آغوش گرفتند و بوسيدند، لباسهايش را براي تبرك پاره پاره كردند و با خود بردند. شيخ خزعل به خدمتكارانش دستور داد كه او را از ميان مردم خارج كنند و به يكي از اتاقهاي مجاور ببرند!


آن روز شور و شوق مردم در عزاداري بيشتر از عاشورا شد و فرياد و شيون زن و مرد تمامي شهر را به لرزه درآورد. اشك از چشمان ريزان بود و صداي يا ابوالفضل كوچه و بازار را پر كرده بود. شيخ خزعل، هر روز براي حاضران مجلس طعامي تهيه مي كرد در آن روز بسيار ديرتر از روزهاي قبل موفق به پذيرايي سوگواران شد. گروهي نزد فحيلف آمدند و چگونگي شفاي او را جويا شدند. او گفت: وقتي مردم به عزاداري حضرت ابوالفضل مشغول بودند، من زير منبر بودم. در همين حال به خوابي كوتاه رفتم، مردي بلند قد و خوش سيما را بر اسبي سپيد و درشت هيكل در مجلس ديدم. آن مرد به من گفت: اي فحيلف! چرا براي عزاي عباس به سر و صورت نمي زني؟ گفتم: اي آقاي من، توانايي ندارم. فرمود: برخيز و به سر و صورت بزن. گفتم: مولايم، نمي توانم برخيزم. دو مرتبه فرمود: برخيز و به سر و صورت بزن. گفتم: مولايم، دستت را بده تا برخيزم. فرمود: «من دست ندارم». گفتم چگونه برخيزم؟ فرمود: ركاب اسب را بگير و برخيز. پس من ركاب اسب را گرفتم، اسب جهيد و مرا از از زير منبر خارج كرد و از من غايب شد. در اين لحظه به خود


آمدم و ديدم سلامت خود را بازيافته ام. [1] .


پاورقي

[1] سردار کربلا، ص 264 - 262.