بازگشت

داستان قصر دارالاماره


وقتي كه ابن زياد از نخيله ي لشكرگاه خود برگشت و وارد قصر دارالاماره شد و سر مقدس امام عليه السلام را در طشتي جلو رويش [1] گذاشتند، از تمام ديوارهاي قصر




دارالاماره خون جاري شد [2] و از يك طرف قصر شعله ي آتشي زبانه كشيد و به سوي تخت ابن زياد روي آورد [3] .

ابن زياد كه اين حادثه ي عجيب و غريب را ديد فرار كرده و به يكي از اطاقها پناه برد، در اين هنگام كه فرار مي كرد آن سر نوراني با صداي بلندي كه ابن زياد و همراهيانش شنيدند فرمود:

«الي اين تهرب؟ فان لم تنلك في الدنيا، فهي في الآخرة مثواك» آي ابن زياد! كجا فرار مي كني؟ اگر اين آتش در دنيا به تو نرسد در آخرت جايگاهت در آن خواهد بود.

شعله ي آتش خاموش نشد تا اينكه جلو آمد و همه ي كساني را كه در قصر بودند وحشت زده و مبهوت كرد چون چنين حادثه و پديده ي نوظهوري هرگز نديده بودند [4] ، ولي ابن زياد از اين حادثه اي كه بي مانند و بي سابقه بود متنبه نشد و باز دستور داد براي ورود اسرا در قصر بارعام بدهند، و اهل بيت را با وضعي بسيار دلخراش و جگرسوز


وارد قصر دارالاماره كردند [5] .



أبرزت حاسرة لكن علي

حالة لم تبق للجلد اصطبارا



لا خمار يستر الوجه و هل

لكريمات الهدي ابقوا خمارا



لا و من ألبسها من نوره

ازرا مذ سلبوا عنها الازارا



لم تدع (يا شلّت الايدي) لها

من حجاب فيه عنهم تتواري [6] .



و سر مقدس امام را نزد او نهادند، و با قضيبي كه در دست داشت مدتي با مسخرگي بر لب و دندانهاي جلو امام مي زد [7] .

زيد بن ارقم به او گفت: (ارفع قضيبك عن هاتين الشفتين، فوالله الذي لا اله الا هو لقد رأيت رسول الله يقبل موضع قضيبك من فيه) اي پسر زياد چوبت را از اين لب و دندان بردار، بخدا سوگند من مكرر ديدم كه پيغمبر (ص) بر اين لبها جاي چوب تو را بوسه مي زد، هنوز سخنش تمام نشده بود كه صدايش به گريه بلند شد و بشدت ناله ميزد.

ابن زياد به او گفت: (أبكي الله عينيك يا عدو الله، فوالله لو لا انك شيخ قد خرفت و ذهبت عقلك لضربت عنقك) خدا چشمهاي تو را نخشكاند اي دشمن خدا، گريه ي تو براي اين است كه ما پيروز شديم!؟ اگر به خاطر پيري و سالخوردگيت نبود كه عقل خود را از دست داده اي دستور مي دادم سرت را از تنت جدا كنند. زيد كه اوضاع را چنين ديد از مسجد خارج شد و اين سخنان را بر زبان مي راند: (ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا، انتم يا مشعر العرب، العبيد بعد اليوم، قتلتم ابن فاطمة، و امرتم ابن مرجانة يقتل خياركم و يستعبد شراركم فرضيتم بالذل) شگفتا! برده اي مردم را برده ي خود قرار داده و آنها را ملك موروثي خود مي داند، اي مردم عرب! كه پس از اين بنده ي بردگان و ذليل خواهيد شد! كشتيد فرزند فاطمه را و به سلطنت برگزيديد پسر مرجانه


را تا بكشد نيكان شما را؟ و به بردگي بگيرد اشرار شما را و شما به اين ذلت و زبوني سر فرود آورديد؟! نابود باد هر كس بخواهد تن به ذلت بدهد.

در اين هنگام ابن زياد دستور داد اهل بيت را به مجلس درآورند. ايشان را مانند اسيران كفار آوردند، و زينب دختر اميرالمؤمنين در حالي كه ناشناس بود از زنها كناره گرفت و بنشست، لكن عزت و بزرگواري نبوت، و جلا و درخشندگي امامت كه از تمام وجودش ظاهر بود نظر ابن زياد را جلب كرد. لذا از حاضرين پرسيد: (من هذه المتنكره؟) اين زن ناشناس كيست؟

كسي در جوابش گفت: ابنة اميرالمؤمنين «زينب العقيلة» اين دختر اميرالمؤمنين زينب است.

همين كه ابن زياد او را شناخت، خواست بيش از آنچه تا به حال كرده دل زينب سلام الله عليها را بسوزاند، لذا با لحن شماتت گفت: (الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و أكذب احدوثتكم) سپاس و شكر خدا را كه رسوا كرد شما را و نابودتان كرد، و دروغ و گزاف شما را بر همه روشن كرد.

حضرت زينب سلام الله عليها در جوابش فرمود:

الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه محمد و طهرنا من الرجس تطهيرا، انما يفتضح الفاسق، و يكذب الفاجر، و هو غيرنا.

سپاس و شكر خداوندي را سزا است كه ما را به واسطه ي پيغمبرش حضرت محمد (ص) مكرم داشت و از هر رجس و آلايشي پاك و پاكيزه گردانيد، اين را بدانيد كه فقط فاسق و گناهكار رسوا مي شود، و فاجر دروغ مي گويد و ما از آنان نيستيم.

ابن زياد گفت: (كيف رأيت فعل الله بأخيك؟) چگونه ديدي كار خدا را در مورد برادرت؟!

زينب سلام الله عليها فرمود: ما رأيت الا جميلا. هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم [8] فانظر لمن الفلج يومئذ ثكلتك امك يا ابن مرجانة [9] .


فرمود: جز نيكي چيزي نديدم، زيرا اهل بيت پيغمبر (ص) كساني بودند كه خداوند براي علو مقام در ازل حكم شهادت را بر آنها نوشت، و آنها نيز به سوي آرامگاه خود شتافتند. ولي ديري نخواهد گذشت كه خداوند شما و آنها را در يكجا حاضر خواهد كرد و شما را مورد محاكمه قرار خواهد داد.از هم اكنون نيك بينديش و ببين در آن روز چه كسي حاكم و چه كسي محكوم خواهد شد، آي پسر مرجانه تو گور خودت را كندي و مادرت را به عزايت نشاندي.

سخن كه بدينجا رسيد ابن زياد خشمگين شد، زيرا سخنان زينب سلام الله عليها در حضور آن جمع بي اندازه ناراحتش كرد و لذا براي تشفي خاطر خود و تلافي كردن آن جسارت تصميم گرفت وي را بكشد...!

عمرو بن حريث كه اين تصميم را ديد به او گفت: (انهاامرأة و المرأة لا تؤاخذ بشي ء من منطقها، و لا تلام علي خطل!) يابن زياد! او زن است و هيچ كس زن را به خاطر گفتارش كيفر نمي دهد و بر سخنان بيمورد نكوهش نمي نمايد.

ابن زياد نگاهي به حضرت زينب سلام الله عليها كرد و گفت: (لقد شفي الله قلبي من طاغيتك الحسين و العصاة المردة من اهل بيتك) خداوند دل ما را با كشتن حسين طاغي، و با قتل بزهكاران متجاوز از اهل بيت تو، شفا داد...!

حضرت زينب سلام الله عليها با شنيدن اين عبارت دلش سوخت و فرمود: لعمري لقد قتلت كهلي و ابرزت أهلي، و قطعت فرعي، و اجثثت اصلي، ان يشفك هذا فقد اشتفيت.

قسم به جان خودم، تو بزرگان ما را كشتي، و پرده از حريم ما برداشتي و شاخ و برگ ما را شكستي، و اصل ما را از بيخ و بن بركندي، اگر شفاي تو در اينها است خوب شفا يافتي!!! [10] .

پس از مكالمه با حضرت زينب سلام الله عليها رو به علي بن الحسين


عليه السلام كرد و گفت: (ما اسمك؟) نام تو چيست؟

امام سجاد عليه السلام فرمود: «انا علي بن الحسين» من علي بن الحسين هستم.

ابن زياد گفت: (اولم يقتل الله عليا؟) مگر علي بن الحسين نبود كه خدا او را كشت؟!

امام سجاد عليه السلام فرمود: «كان لي اخ اكبر مني [11] يسمي عليا قتلة الناس» من برادر ديگري بزرگتر از خودم داشتم كه نام او نيز علي بود كه مردم او را كشتند نه خدا. ابن زياد مجدا گفت: نه، خدا او را كشت.

امام سجاد عليه السلام فرمود: «الله يتوفي الأنفس حين موتها و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله» خدا جان هر كسي را هنگام مردن مي گيرد و جان ديگران را كه نمي ميرند هنگام خفتن مي گيرد و هيچ كس جز با اذن خدا نمي ميرد.

جوابگوئي حضرت سجاد عليه السلام بر ابن زياد گران تمام شد، ضمن اينكه به او گفت خيلي جسوري دستور داد او را از اينجا خارج كنيد و گردن بزنيد...!

حضرت زينب سلام الله عليها از اين دستور سراسيمه و آشفته خاطر شد، دست برد امام سجاد را دربرگرفت و به ابن زياد فرمود: (حسبك يا ابن زياد من دمائنا ما سفكت و هل ابقيت منا احدا [12] غير هذا؟ فان اردت قتله فاقتلني معه) اي پسر زياد! اين همه خون كه از ما ريختي هنوز تو را بسنده نيست، مگر غير از علي بن الحسين ديگر مردي براي ما باقي گذاشته اي؟ اگر مي خواهي او را هم بكشي اول بايد مرا بكشي...!

پس از سخنان حضرت زينب سلام الله عليها، امام سجاد عليه السلام به او فرمود: «يابن زياد! أبا القتل تهددني؟! أما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة [13] ؟ «اي پسر زياد مرا از قتل مي ترساني؟ مگر هنوز ندانسته اي كه قتل در راه خدا عادت ما، و كرامت و بزرگواري ما در شهادت ما است؟!

پس از شنيدن اين سخنان، ابن زياد گفت: او را به زينب ببخشيد، شگفتا از


اين خويشاوندي!! او دوست دارد با پسر برادرش كشته شود [14] !!

در اين هنگام رباب همسر امام عليه السلام سر مقدس امام حسين را برداشت در دامن گذاشت و مي بوسيد و اين شعر را مي خواند:



واحسينا فلا نسيت حسينا

اقصدته أسنة الأعداء



غادروه بكربلاء صريعا

لا سقي الله جانبي كربلاء [15] .



چون براي ابن زياد جوش و خروش مردم و داد و فرياد اهل مجلس روشن شد بويژه با توجه به سخنان حضرت زينب در آن جلسه، از ترس اينكه مبادا مردم تظاهرات كنند به مأمورين مربوطه دستور داد اسرا را در خانه اي كه كنار مسجد اعظم [16] بود زندان نمايند.دربان ابن زياد مي گويد: وقتي كه ابن زياد دستور داد اسرا را زنداني كنند من با آنها بودم و ديدم مردان و زنان را كه اجتماع كرده و گريه مي كنند و سيلي به صورت خود مي زدند [17] .

حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: لا يدخل علينا الا مملوكة او ام ولد، فانهن سبين كما سبينا هيچكس جز كنيزان و مماليك نبايد به ديدن ما بيايد، زيرا ايشان اسيرند و ما نيز اسير [18] .

منظور حضرت زينب اين بوده است كه درد و رنج اسيري را جز اسير درك نمي كند، و زبان به شماتت و نكوهش نمي گشايد. البته اين مطلبي است كه قابل انكار نيست.

در تاريخ آمده است: وقتي كه جساس بن مرّه شوهر خواهر خويش كليب بن ربيعه را كشت و زنان قبيله به سوگ او نشستند بخواهر جساس گفتند: تو به احترام كليب ماتم مگير زيرا عزاداري تو موجب شماتت و ننگ ما خواهد بود زيرا تو خواهر قاتل ما هستي چگونه مي خواهي با ما عزاداري كني؟! وي با شنيدن اين سخن دامن


خود برگرفت و با تبختر صحنه را ترك كرد، چون بيرون رفت خواهر كليب گفت: نه وجود متجاوز و نه شماتت مردم [19] !

ابن زياد مجددا اهل بيت را از زندان خواست. همين كه وارد قصر شدند ديدند سر مقدس ابي عبدالله عليه السلام را جلو او گذاشته اند و نور از اطراف آن به آسمان بالا مي رود، رباب همسر امام كه اين حالت را مشاهده كرد نتوانست تحمل كند، بي اختيار خود را روي سر مقدس انداخت و مي بوسيد و مي گفت:



ان الذي كان نورا يستضاء به

بكربلاء قتيل غير مدفون



سبط النبي جزاك الله صالحة

عنا و جنبت خسران الموازين



قد كنت لي جبلا صعبا الوذ به

و كنت تصحبنا بالرحم والدين



من لليتامي و من للسائلين و من

يعني و يأوي اليه كل مسكين



و الله لا ابتغي صهرا بصهركم

حتي اغيب بين الماء و الطين [20] .



زماني كه اهل بيت در زندان كوفه به سر مي بردند، سنگي داخل زندان افتاد كه نامه اي به آن بسته شده بود، در آن نامه نوشته بود در فلان روز پيكي بسوي يزيد رفته تا در مورد شما دستور بگيرد، وي چند روز در بين راه خواهد بود و در فلان روز برمي گردد، اگر آن روز صداي تكبير شنيديد بدانيد كه دستور قتل شما را داده است و اگر صداي تكبير بلند نشد آن دليل امن و امان شما خواهد بود. دو روز قبل از ورود پيك مخصوص مجددا سنگي به داخل زندان افتاد كه اين بار علاوه بر نامه يك تيغ تيز با آن بود، در اين نامه نوشته بود: هر گونه وصيت و پيماني داريد انجام دهيد كه فلان روز پيك خواهد رسيد! روز موعود پيك رسيد ولي صداي تكبير را كسي نشنيد زيرا يزيد در نامه ي خود دستور داده بود كه ابن زياد اسرا را به شام بفرستد [21] .



پاورقي

[1] ثعالبي در کتاب لطائف المعارف ص 142 در باب تاسع نوشته است: عبدالملک بن عمير لخمي روايت کرده روزي در قصر دارالاماره نزد ابن‏زياد بودم که ديدم سر مقدس حسين بن علي عليه‏السلام را روي سپر نزد وي آوردند، پس از چندي که مختار کوفه را تسخير کرد با او در همين مجلس نشسته بودم که سر ابن‏زياد را براي او آوردند، پس از مختار سر او را نزد مصعب بن زبير ديدم، و اينک سر مصعب را روي سپر نزد عبدالملک مروان مي‏بينم. وقتي که اين سرگذشت را براي عبدالملک مروان نقل کردم آن را به فال بد گرفت و از آن قصر بيرون رفت. همين داستان را سيوطي در تاريخ الخفا ص 139 و ابن‏جوزي در تذکرة الخواص ص 148 چاپ ايران نقل کرده‏اند:



يکسره مردي ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملک از روي پند



روي همين مسند و اين تکيه‏گاه

زير همين قبه و اين بارگاه‏



بودم و ديدم بر ابن زياد

آه چه ديدم که دو چشمم مباد



تازه سري چون سپر آسمان

طلعت خورشيد ز رويش نهان‏



بعد ز چندي سر آن خيره سر

بد بر مختار بروي سپر



بعد که مصعب سر و سردار شد

دستکش او سر مختار شد



اين سر مصعب به تقاضاي کار

تا چه کند با تو دگر روزگار.

[2] تاريخ ابن‏عساکر ج 4 ص 339، و صواعق محرقه ص 116.

[3] کامل ابن‏اثير ج 4 ص 103 و مجمع الزوائد ابن‏حجر ج 9 ص 196 و مقتل خوارزمي ج 2 ص 87 و منتخب طريحي ص 339 چاپ حيديه نجف.

[4] شرح قصيده‏ي ابي‏فراس ص 149.

[5] تاريخ قرماني ص 108.

[6] سيد عبدالمطلب حلي، شعراء حله ج 3 ص 218.

[7] صواعق محرقه ص 118. و در تاريخ طبري ج 7 ص 371. و البداية و النهاية ابن‏کثير ج 8 ص 190. و مجمع الزوائد ج 9 ص 195 و تاريخ ابن‏عساکر ج 4 ص 340 داستان اعتراض زيد را نوشته‏اند و سپس يادآور شده‏اند اعتراض زيد منافات با نابينائي وي ندارد، زيرا در صورت صحت پس از آنکه شنيده است که ابن‏زياد چوب مي‏زند آن اعتراض را کرده و سپس از مسجد خارج گشته است، و لذا ابن‏عساکر نوشته است: (و کان زيد حاضرا).

[8] تاريخ طبري ج 7 ص 371.

[9] لهوف ص 90.

[10] کامل ابن‏اثير ج 4 ص 33. و مقتل خوارزمي ج 2 ص 42. و تاريخ طبري ج 7 ص 263. در کامل مبرد چاپ سنه 1347 ج 3 ص 145 نوشته است: حضرت زينب سلام الله عليها بسيار شيوا و رسا و بافصاحت و بلاغت مطلب خود را بيان فرمود. ابن‏زياد که خود زبانش الکن بود بوي گفت: اگر تو داراي ذوق شاعري هستي پدرت نيز خطيب و شاعر بود. حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: (ما للنساء و الشعر!) يعني دل غمديده‏ي من چه کار به شعر و سجع و قافيه دارد.

[11] طبري و ابوالفرج و دميري در حياة الحيوان ماده‏ي بغل و منتخب طريحي و ديگراني نيز تصريح کرده‏اند که امام سجاد عليه‏السلام از علي‏اکبر کوچکتر بود که در کربلا شهيد شد.

[12] طبري ج 7 ص 373.

[13] لهوف ص 91 و مقتل خوارزمي ج 2 ص 43.

[14] کامل ابن‏اثير ج 4 ص 34.

[15] واحسيناه، من هرگز حسين را فراموش نخواهم کرد که دشمنان بر بدن او نيزه زدند و فراموش نخواهم کرد جنازه‏ي او را در کربلا روي زمين انداختند و دفن نکردند و او را با لب تشنه شهيد نمودند. (تذکرة الخواص ص 148).

[16] لهوف ص 91 و مقتل خوارزمي ج 2 ص 43.

[17] روضة الواعظين ص 163.

[18] لهوف ص 92 و مقتل العوالم ص 130.

[19] الاغاني ج 4 ص 150.

[20] الاغاني ج 14 ص 158 طبع ساسي.

[21] تاريخ طبري ج 7 ص 375.