بازگشت

شهادت حضرت ابوالفضل


حضرت ابوالفضل عليه السلام پس از آنكه ديد تمام اصحاب و ياران و افراد خاندانش شهيد شدند و حجت خدا در ميان دريايي از لشكر دشمن تنها مانده و از هيچ سو مدد و كمكي بسويش نمي رسد، و صداي شيون و گريه ي زنان و فرياد العطش كودكان گوش فلك را كر نموده است نتوانست آن همه مصيبت را ناديده بگيرد و تحمل بياورد لذا براي چندمين بار نزد برادر آمد و درخواست اجازه ي رفتن به ميدان كرد.

چون به نظر امام حسين عليه السلام حضرت ابوالفضل عليه السلام از نفيس ترين ذخاير الهي به شمار مي رفت كه دشمن از صوت و هيبتش بيمناك و از هر نوع اقدام او لرزه بر اندامش مي افتاد و اهل حرم به مناسبت اينكه مي ديدند پرچم پر افتخار اسلام در دستش برافراشته است آرامش خاطري داشتند، از اين رو امام عليه السلام آن نفس ابيّه ي قدسيه، دلش راضي نمي شد به او اجازه ميدان بدهد و لذا به او فرمود:

برادر تو علمدار مني، شهادت تو دليل شكست ما خواهد بود «يا اخي انت صاحب لوائي» [1] .


حضرت ابوالفضل عليه السلام در پاسخ امام عليه السلام عرض كرد: دلم از دست اين منافقين گرفته و سينه ام بفشار آمده، از زندگي سير شده ام، مي خواهم قصاص خونمان را از اين منافقان بگيرم «قد ضاق صدري، و سنمت من الحياة، و اريد ان اطلب ثاري من هؤلاء المنافقين».

امام عليه السلام فرمود: حال كه تصميم جنگ گرفته اي، پس مقداري آب براي اين كودكان خردسال تهيه كن «فاطلب لهؤلاء الأطفال قليلا من الماء». حضرت ابوالفضل عليه السلام نخست به سوي سپاه كوفه رفت و آنها را موعظه و نصيحت كرد، و از خشم و غضبت خدا بر حذرشان داشت چون نصايح و مواعظه آن حضرت در آنها اثري نكرد خطاب به عمر سعد كرد و با صداي بلند فرمود:

اي پسر سعد! اين حسين فرزند دختر پيغمبر خدا (ص) است كه اصحاب و ياران، و افراد خاندانش را كشتيد، و اينك زنان و دختران و فرزندي وي جگرشان از تشنگي مي سوزد، صدايشان به العطش بلند است مقداري به آنها بدهيد «فاسقوهم من الماء قد احرق الظماء قلوبهم» چرا آب را بروي آنها بسته ايد با اينكه او مي گويد: بگذاريد من سرزمين حجاز و عراق را ترك كنم و در روم و هند (هر كجا كه شما مي خواهيد) بروم، در اينجا سخن حضرت در دل آنها اثر گذاشت و برخي از آنها از شدت تأثر اشكشان جاري شد، ولي شمر لعنة الله عليه با صداي بلند فرياد كشيد: اي فرزند ابوتراب! اگر تمام روي زمين را آب فراگيرد و اختيار آن در دست ما باشد، مادام كه با يزيد بيعت نكنيد يك قطره از آن به شما نخواهيم داد (يا ابن ابي تراب لو كان وجه الأرض كله ماء و هو تحت ايدينا، لما سقيناكم منه قطرة الا ان تدخلوا في بيعة يزيد).

حضرت ابوالفضل عليه السلام به سوي برادر برگشت تا گزارش امر را به امام عليه السلام برساند. صداي شيون و العطش دسته جمعي اطفال برادر را شنيد، غيرت و حميت بني هاشمي او به جوش آمد و نتوانست طاقت بياورد، مشكي را برداشت، بر اسب سوار شد و به سوي شريعه ي فرات حركت كرد، چهار هزار نفر سپاهي تيرانداز اطراف او را گرفتند و تيرهاي خود را به سويش پرتاب كردند، ولي آن بزرگوار و يادگار حيدر كرّار كوچكترين بيم و هراسي از كثرت جمعيت تيراندازان به خود راه نداد. پرچم


پرافتخار اسلام را بالاي سر به اهتزاز درآورد و به تنهايي بر آنها حمله كرد و آنچنان بر آنها مي تازيد و قهرمانانشان را به خاك مذلت مي افكند كه فكر مي كردند حيدر كرّار و شير خداست كه اين چنين در ميدان كارزار نعره مي زند و كسي جرأت ايستادگي در برابرش را ندارد. صفوفشان را درهم شكست و با قلبي آرام و خاطري آسوده بدون كمترين اضطراب و نگراني از دشمن وارد شريعه ي فرات شد، و چون مشك را پر از آب كرد خواست خود نيز آب بياشامد، مشت پر از آب را نزديك لبهاي خشكيده اش رسانيد، بياد تشنگي ابي عبدالله عليه السلام و صداي العطش اطفال خردسال آمد (تذكّر عطش الحسين و اهل بيته، فرمي الماء) بلافاصله آب را بفرات ريخت و به خود گفت:



يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لا كنت ان تكوني



هذا الحسين وارد المنون

و تشربين بارد المعين



تا لله ما هذا فعال ديني [2] .



مشك را پر از آب كرد، سوار بر اسب شد و به سوي خيمه ها برگشت، چون خود را در برابر سيلي خروشان از دشمن ديد كه سر راه او را گرفته اند باز بر آن ها حمله كرد و بسياري را كشت و در حين حمله اين رجز را مي خواند:



لا ارهب الموت اذا الموت زقا

حتّي أواري في المصاليت لقي



نفسي لسبط المصطفي الطهر وقي

انا انا العباس أغدو بالسقا



و لا اخاف الشّرّ يوم الملتقي [3] .


در همين حال كه با شور و عشق فراوان مي كوشيد تا آب را به خيمه ها برساند مردي بنام زيد بن رقاد [4] جهني كه در پشت درخت خرمائي كمين كرده بود با يك روش ناجوانمردانه اي بر او حمله كرد و با كمك حكيم بن طفيل سنبسي توانست دست راستش را قطع كند. فرزند حيدر كرّار و شير خدا كه از دست راست مأيوس و محروم ماند هنوز از رساندن آن به خيمه ها مأيوس نبود و باز هدف خود را تعقيب مي كرد و مي گفت:



والله ان قطعتم يميني

انّي احامي ابدا عن ديني



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الأمين [5] .


او از اينكه دست راستش را قطع كرده بودند ناراحت نبود، بلكه تمام همّ و غم و ناراحتي اش اين بود كه آب را به اطفال و فرزندان برادر برساند، ولي حكيم بن طفيل كه در پشت درخت خرمايي كمين كرده بود، همينكه حضرت عباس عليه السلام از آنجا مي گذشت با همان روش ناجوانمردانه ي قبل، دست چپ آقا را هم قطع كرد [6] .

در اين هنگام كه هر دو دست حضرت عباس عليه السلام قطع شد مشك را به دندان گرفت و تيراندازان نيز اطرافش را محاصره كردند و مانند قطرات باران از اطراف تيرهاي خود را به سويش رها مي كردند كه تيري به مشك آب و تير ديگري به سينه ي آن حضرت فرود آمد [7] و از حركت بازماند در اينجا بود كه ستمگري توانست از نزديك با عمود آهنين فرق مباركش را بشكافد. آن گاه كه روي زمين قرار گرفت برادرش را صدا زد و فرمود:

(عليك مني السلام اباعبدالله) امام عليه السلام با شنيدن صداي برادر ببالين او آمد! آه ايكاش مي دانستم حسين عليه السلام با چه حالي ببالين برادر آمد؟ آيا با حيات واقعي آمد و آن همه مصائب دلخراش و جانگداز را مي ديد يا با بدني مجرد و عراي از روح بود كه به قتلگاه برادر و پاره ي تن خود آمد.

آري حسين عليه السلام آمد و ديد بدن برادر را كه فداي قداست و پرهيزكاري شده است، پر از چوبه هاي تير و غرق در خون روي زمين افتاده، مي بيند نه دستي دارد كه از خود دفاع كند و نه زباني كه رجز بخواند، و نه صوتي كه دشمن به وحشت بيفتد، و نه چشمي دارد كه ببيند، بلكه مي بيند پاره هاي مغز سرش را كه پراكنده و با خاك آغشته گرديده است. آيا با چنين وضعي، حسين عليه السلام ديگر مي تواند زنده بماند؟ آيا پس از حضرت ابوالفضل عليه السلام براي امام حسين غير كالبدي بدون روح، و جسمي خالي از همه ي آثار حيات چيز ديگري باقي مانده بود؟ اين است كه خود امام از اين حالت پرده برمي دارد و بالاي جنازه ي برادر مي فرمايد: «الان انكسر ظهري و قلّت حيلتي» حالا ديگر كمرم شكست و چاره ام ناچار شد [8] .




و بان الانكسار في جبينه

فاندكت الجبال من حنينه



و كيف لا و هو جمال بهجته

و في محياه سرور مهجته



كافل اهله و ساقي صبيته

و حامل اللواء بعالي همته [9] .

امام عليه السلام بدليلي كه بر كسي روشن نيست و شايد مرور زمان آن را روشن كند جنازه ي حضرت عباس را بر خلاف ساير شهداء از جائي كه شهيد شده بود جابجا نكرد و گذاشت همانجا به دور از ساير شهداء دفن گردد تا بارگاهش زيارتگاه حاجتمندان گشته و مسلمانان براي زيارت و بهره مند شدن از ستايش، و براي تقرب بخداي سبحان فراسويش بروند، و تحت قبه ي مقدسه اش كه در رفعت و بلندي همچون آسمان برتر از همه چيز است با ذكر نيازها و حاجات خود كرامات باهره و معجزات آن حضرت را آشكارا ببينند، و امت، مقام و منزلت خاص او را نزد پروردگار بشناسند، و حق واجب او را كه همان مودت اهل بيت و حبّ شديد به آن بزرگوار است را اداء كنند و بدانند آن حضرت حلقه ي وصل بين آنها و بين خداي تبارك و تعالي است. از اين رو خواست امام عليه السلام و خواست خداي سبحان اين بود كه مقام و


مرتبه ي ظاهري حضرت ابوالفضل عليه السلام شبيه و مانند مقام و مرتبه ي معنوي آن بزرگوار باشد و آنچه را كه خواستند همان شد.

امام عليه السلام بناچار از كنار بدن پاره پاره و بي دست برادر با حالت انكسار و شكستگي، با يك دنيا غم و اندوه و با چشم گريان به سوي خيمه ها برگشت. ديد سپاه دشمن دسته جمعي بخيمه ها يورش برده اند، اشكهاي خود را پاك كرد و خطاب به آن ها فرمود:

آيا ياري كننده اي هست كه بياري ما بشتابد؟ آيا پناه دهنده اي هست كه ما را پناه دهد؟ آيا حق طلبي هست كه ما را ياري كند؟ آيا خدا ترسي نيست كه از جهنم بترسد و از ما دفاع كند؟ «اما من مغيث يغيثنا؟ اما من مجير يجيرنا؟ اما من طالب حق ينصرنا؟ اما من خائف من النار فيذب عنا؟» [10] .

در اينجا سكينه كه در انتظار عمويش به سر مي برد جلو آمد و سؤال كرد: پدر جان عمويم عباس كجاست؟ (اين عمّي العباس؟)

حضرت خبر كشته شدن اباالفضل عليه السلام را به او داد، حضرت زينب سلام الله عليها نيز كه اين خبر را شنيد صدايش به شيون بلند شد و گفت: (وااخاه، واعباساه، واضيعتنا بعدك)، زنهاي حرم همه به گريه درآمدند و امام نيز با آن ها گريه كرد و فرمود: «واضيعتنا بعدك» اي واي از بي كسي بعد از تو!



نادي و قد ملأ البوادي صيحة

صمّ الصخور لهو لها تتألم



أأخيّ من يحمي بنات محمد

اذ صرن يسترحمن من لا يرحم



ما خلت بعدك أن تشل سواعدي

و تكفّ باصرتي و ظهري يقصم



لسواك يلطم بالأكفّ و هذه

بيض الظبي لك في جبيني تلطم



ما بين مصرعك الفضيع و مصرعي

الاكما أدعوك قبل و تنعم



هذا حسامك من يذلّ به العدي

و لواك هذا من به يتقدّم



هوّنت يا ابن ابي مصارع فتيتي

و الجرح يسكنه الذي هوأ ألم



فأكبّ منحنيا عليه و دمعه

صبغ البسيط كأنما هو عندم



قد رام يلثمه فلم ير موضعا

لم يدمه غص السلاح فيلثم





پاورقي

[1] در بحار ج 45 ص 41 نوشته است: پس از آنکه حضرت ابوالفضل عليه‏السلام درخواست اجازه کرد امام نخست که اين حالت را ديد گريست و سپس فرمود: «يا اخي انت صاحب لوائي و اذا مضيت تفرق عسکري». با توجه به اينکه مرحوم مجلسي فرموده است: در بعض تأليفات اصحاب چنين نوشته است. ولي ضمن اينکه مشخص نفرموده است از چه کتابي و چه نويسنده‏اي مي‏باشد که نقل مجهور است، مخالف با همه‏ي مقاتل نيز مي‏باشد زيرا تمام اصحاب قبل از حضرت عباس عليه‏السلام شهيد شده بودند و ديگر کسي نمانده بود که لشکر متفرق شود. و حضرت عباس آخرين آنها بوده است.

[2]

اي نفس پس از حسين (ع) ذلت و خواري بر تو باد

پس از حسين زنده نباشي، اگر چه خواهان آن هستي‏

اينک حسين وارد ميدان کارزار شده است

و تو آب سرد گوارا مي‏نوشي؟

بخدا قسم دين من چنين اجازه‏اي نمي‏دهد

رياض المصائب ص 313 و ابصار العين ص 30.

[3]

من از مرگ ترسي ندارم آنگاه که صدايش بگوشم برسد

تا آنجا که بدنم در ميدان جنگ و در ميان شمشيرها پنهان شود

جان من فداي فرزند پاک مصطفي باد

منم عباس که مشک آب را به سوي خيمه‏ها مي‏برم‏

و در اين روز جنگ ترسي از مرگ ندارم

کلمه‏ي «زقا» بمعني صيحه و بانگ مي‏آيد. عربها چنين مي‏پنداشتند که براي مرگ پرنده‏اي است که هنگام آمدن صيحه مي‏زند، و نامش «هامّه» است، و معتقد بودند وقتي که کسي کشته شود تا روزيکه از قاتلش قصاص نشود اين پرنده پيوسته صدا مي‏دهد.

مرحوم مقرم مي‏نويسد: از مرحوم عالم فاضل شيخ کاظم سبتي رحمة الله عليه شنيدم که مي‏فرمود: يکي از علماء ثقه نزد من آمد و گفت: من از سوي حضرت عباس عليه‏السلام پيامي براي تو دارم، در خواب ديدم آن حضرت تو را نکوهش مي‏کرد و مي‏فرمود: شيخ کاظم سبتي مصيبت مرا نمي‏خواند، عرض کردم اي آقاي من، من مکرر شنيده‏ام که ايشان مصيبت شما را مي‏خواند. حضرت فرمود: به او بگو اين مصيبت را بخواند:

اگر شخصي از بالاي اسب به زمين بيفتد، دست خود را ستون قرار مي‏دهد تا کمتر صدمه ببيند اما کسيکه چوبه‏هاي تير در سينه‏اش رفته و دستهايش قطع شده وقتي که از اسب بزمين مي‏افتد چگونه مي‏تواند بدنش را حفظ کند؟

اين عبد فاني (مترجم) مي‏گويد روايت شده است که بدن نازنين آن حضرت از کثرت تير مثل بدن مرغ پر درآورده بود. با بدن اين چنيني، و فرق شکافته و دستهاي قطع شده وقتي که از بالاي اسب به زمين فروافتاد، و دستي هم نداشت که تيرها را از بدن بيرون بکشد و يا هنگام افتادن آن‏ها را ستون قرار دهد. با اين وضع آيا نوک تيرها با بدن آن مظلوم چه کردند؟ قطعا ظاهر بدن آن حضرت در ثار ضربات شمشيرها و نيزه‏ها و نوک تيرها قطعه قطعه شده بود.

[4] در کتاب ارشاد ص 240 و مناقب ج 4 ص 108 قاتل را زيد بن ورقاء حنفي نوشته‏اند. ولي در کتاب مقاتل الطالبين ص 56 آن را زيد بن رقاد جنبي و حکيم بن طفيل طائي نوشته است. احتمال دارد کلمه‏ي ورقاء با رقاد و همچنين کلمه‏ي حنفي با جنبي که در خط کوفي تشابه داشته‏اند موجب اشتباه و تحريف شده است وگرنه در اصل اختلافي وجود ندارد و همين موجب شده که بعضي‏ها آن را جهني بنويسند.

[5]

بخدا قسم اگر چه دست راست مرا قطع کرديد

ولي من تا وقتي که زنده‏ام از دين و آئين خود دفاع خواهم کرد

و از امام و پيشوايم که در ايمان يقينا صادق است

و فرزند پيغمبر پاک و امين است حمايت مي‏کنم.

[6] مناقب شهرآشوب ج 1 ص 221.

[7] رياض المصائب ص 315.

[8] بحار ج 45 ص 42 و تظلم الزهراء ص 120.

[9]

آثار و علام شکست در جبين حسين عليه‏السلام آشکار شد

و جا داشت که کوهها از ناله‏ي او ويران و نابود گردند

چرا چنين نباشد و حال آن که عباس مايه‏ي شکوه و عظمت

و در زندگي موجب شادي دل حسين عليه‏السلام بود

پشت و پناه اهل حرم و ساقي کودکان

و پرچمدار عاليقدر حسين عليه‏السلام بود



در بحار ج 45 ص 41 از بعضي از مقاتل نقل کرده است هنگامي که امام عليه‏السلام بر بالين برادر آمد در سوک او خطاب به اهل کوفه اين اشعار را خواند:



تعديتم يا شرّ قوم ببغيکم

و خالفتم دين النبي محمد



اما کان خير الرسل أوصاکم بنا؟

اما نحن من نجل النبي المسدد؟



اما کانت الزهراء امّي دونکم؟

اما کان من خير البرية أحمد؟



لعنتم و اخزيتم بما قد جنيتم

فسوف تلاقوا حرّ نار توقد



شما اي بدترين مردم! از راه ستم و دشمني تجاوز کرديد. درباره‏ي ما با دين پيغمبر (ص) مخالفت نموديد. آيا پيغمبر (ص) آن بهترين پيامبران ما را به شما توصيه نکرده بود؟ آيا جد ما پيغمبر (ص) منتخب خدا نبود؟ آيا فاطمه‏ي زهرا سلام الله عليها مادر من نبود؟ آيا علي عليه‏السلام آن نيکوترين مردم، برادر پيغمبر (ص) پدر من نبود؟ شما مردم به خاطر جنايتي که مرتکب شديد مورد لعن و ذلت قرار گرفتيد، و به زودي به سوي آشتي که حرارتش شديد است کشانده خواهيد شد.

[10] منتخب طريحي ص 312.