بازگشت

شهادت عابس


عابس بن شبيب شاكري در آن روز بدوست خود «شوذب» كه از رجال مخلص و از علماء شيعه و خانه اش پيوسته مركز بحث و حديث و بيان فضائل اهل بيت بود گفت: شوذب! امروز چه در نظر داري؟ (يا شوذب ما في نفسك ان تصنع)؟ شوذب در پاسخ عابس گفت: مي خواهي چه در نظر داشته باشم با تو در ركاب پسر دختر پيغمبر جنگ مي كنم تا كشته شوم (اقاتل معك دون ابن بنت رسول الله حتي اقتل).

عابس پس از دعاي خير به او گفت: بخدمت امام برو تا تو را مانند ديگران به شمار آورد، و من نيز تو را به شمار بياورم كه امروز، روز مزد است و فردا روز حساب، چه خوب است تا آنجا كه مي توانيم امروز بهره برداري كنيم (فان هذا يوم ينبغي لنا ان لطلب فيه الأجر بكل ما نقدر عليه فانه لا عمل بعد اليوم و انما هو الحساب).

شوذب بخدمت امام رفت، پس از سلام بر حسين، وداع كرد و سپس به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.

آنگاه عابس خود عازم ميدان شد، نخست نزد امام آمد [1] و عرض كرد:

اي اباعبدالله! هيچ كس در روي زمين نزد من عزيزتر و محبوبتر از تو نيست، اگر مي توانستم تو را از اين ستم و كشتن برهانم گر چه با چيزي عزيزتر از جان و خونم باشد دريغ نمي كردم، اكنون خدا را گواهي مي گيرم كه من در خط تو و در خط پدر تو هستم (يا اباعبدالله! اما والله ما امسي علي ظهر الأرض قريب و لا بعيد اعزّ عليّ و لا احبّ الي منك، و لو قدرت علي ان ادفع عنك الضيم و القتل بشي ء اعزّ علي من نفسي و دمي لفعلته. سلام عليك يا اباعبدالله! اشهد الله انّي علي هديك و هدي ابيك).

پس از آن با شمشير آخته به سوي ميدان تاخت، در حالي كه قبلا پيشانيش از


ضرب شمشير دشمن مصدوم شده بود. مردانه در ميدان ايستاد و مبارز طلبيد ولي كسي جرأت آن نداشت كه در برابرش ظاهر شود و با او بجنگد، زيرا او را از پيش مي شناختند و شجاعتش را در جنگ ها ديده بودند [2] لذا عمر سعد سخت برآشفته شد و فرمان داد او را سنگباران كنند. عابس كه ديد از هر طرف سنگ بسويش پرتاب مي كنند مانند يك شير، زره از تن درآورد و كلاه خود از سر بيفكند و خود را در دل درياي لشكر انداخت و به هر طرف حمله مي كرد بيش از دويست نفر را جلو مي كرد و مانند روباه از برابر او مي گريختند، تا اينكه از چهار طرف او را محاصره كردند و پس از جراحات بسيار كه از سنگ و شمشير و غيره برداشته بود او را كشتند و سر از بدنش جدا كردند، و جماعتي از شجاعان لشكر عمر سعد هر يك ادعا مي كرد وي او را كشته است، و چون كار ستيز و ادعا بالا گرفت عمر سعد گفت: بر سر عابس مجادله مكنيد هيچكس نمي توانست يك تنه او را بكشد شما همگي با هم توانستيد او را بكشيد. و بدين وسيله به نزاع و كشمكش آنها خاتمه داد.


پاورقي

[1] سنت شهيدان عاشورا اين بود که: هر کدام عازم ميدان مي‏شدند، نخست نزد امام مي‏آمدند و از او اجازه مي‏گرفتند و پس از بيان مطالبي وداع مي‏کردند. آنگاه به سوي ميدان کارزار مي‏شتافتند. اين حکايت از ادب و انقياد محض آنها مي‏کند با اينکه جهاد و دفاع از وجود مقدس امام معصوم و ثقل پيامبر برايشان واجب بود در عين حال بدون کسب اجازه کوچکترين عمل و يا حرکتي از خود ابراز نمي‏کردند. و علاوه بر آن بر خود لازم مي‏دانستند آخرين زاد و توشه‏ي خود را از امام برگيرند و دعاي خيرش را بدرقه‏ي راه خود نمايند.

[2] ربيع بن تميم مي‏گويد: وقتي که عابس به ميدان آمد او را شناختم و چون شجاعت او را در جنگ‏ها ديده بودم و مي‏دانستم او از شجاعترين شجاعان است از اين رو در ميان لشکر داد زدم: (ايها الناس هذا اسد الأسود) اين شير شيران است، اين عابس بن ابي شبيب شاکري است، هر کس به او نزديک شود کشته مي‏شود. طبري ج 7 ص 354.