آنگاه كه اسبها پي مي شد
پس از اقامه ي نماز و اداء فريضه از طرف ابي عبدالله و يارانش، عمر سعد، عمرو بن سعيد را با گروهي از سپاهيان تيرانداز، موظف كرد با تير بطرف ياران حسين حمله كنند. تمام اسبهاي آنها را پي كردند و به غير از ضحاك بن عبدالله مشرقيّ ديگر سواره اي در سپاه حسين عليه السلام باقي نمانده بود. ضحاك نقل مي كند چون ديدم تمام اسبها را پي مي كنند من اسب خودم را بردم در يكي از خيمه هاي دوستانم گذاشتم، و ياران امام قتال سختي انجام دادند و هر كدام كه مي خواستند بميدان بروند با حسين عليه السلام وداع مي كردند و مي گفتند: (السلام عليك يابن رسول الله) امام هم در جوابشان مي فرمود: «و عليك السلام و نحن خلفك» سلام بر تو ما نيز بزودي به تو ملحق خواهيم شد، و آنگاه اين آيه را مي خواند: برخي از آنان بوظيفه ي خود عمل كردند و برخي ديگر هنوز در انتظارند و هيچ تغيير و تبديلي در آن نداده اند «و منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» [1] .
در همين جا بود كه ابوثمامه ي صائدي با
اينكه از كثرت جراحات و زخمهائي كه بر بدنش وارد شده بود دچار ضعف و سستي شده بود در عين حال وقتي كه ديد پسر عمويش قيس بن عبدالله در لشكر عمر سعد است بر او حمله كرد و او را كشت، و خود نيز به شهادت رسيد.
پاورقي
[1] در کامل ج 4 ص 73 و طبري در تاريخ خود ج 7 ص 354 طبع ليدن مينويسد: ضحاک بن عبدالله مشرقي ميگويد: چون ديدم اصحاب حسين بن علي عليهالسلام يکي پس از ديگري شهيد ميشوند و ديگر کسي غير از سويد بن عمرو بن ابيالمطاع خثعمي، و بشير بن عمرو حضرمي، از ياران امام باقي نمانده بود، خدمت آن حضرت رفتم و عرض کردم: شرطي که ميان من و شما بود يادتان هست؟ روزي که در رکاب شما آدم من شرط کردم مادامي از شما دفاع خواهم کرد که شما ياوراني داشته باشيد و آنگاه که شما ياور و مدافعي نداشتيد من در برگشتن آزاد باشم و شما اين شرط را قبول کرديد! امام مرا تأييد کرد و گفت راست ميگوئي اما چگونه ميتواني از ميان اين همه افراد دشمن جان سالم درببري؟ اگر ميتواني خودت را نجات بدهي از طرف من آزادي، قال عليهالسلام: «صدقت و کيف لک بالنجاة؟ ان قدرت علي ذلک فانت في حل».
ضحاک ميافزايد چون ديدم همهي اسبها را پي کردند من اسبم را در خيمهي يکي از دوستان پنهان کردم و خودم پياده آمدم مقاتله کردم. در پيش روي امام دو نفر از اهل کوفه را کشتم و دست يک نفر را هم قطع کردم، امام عليهالسلام آن روز مکرر به من گفت: «لا تشلل لا يقطع الله يداک» دستت درد نکند، خدا به تو قوت بدهد، خداوند به تو جزاي خير بدهد. و چون به من اجازه داد، اسبم را از آن خيمه برداشتم و سواره از کنار اهل کوفه بيرون رفتم، پانزده نفر از آنها تا شفية که نزديک شاطيء الفرات بود مرا تعقيب کردند، در آنجا که به من رسيدند چند نفرشان مرا شناختند و چون پسر عموي من بودند مرا به حال خود گذاشتند!!
مترجم ميگويد: مقايسهي بين ضحاک بن عبدالله با حرّ بن يزيد رياحي به ما نشان ميدهد که تفاوت ره از کجا است تا به کجا، ضحاک در آخرين مراحل حساس از عمر، عاقبت به شرّ ميشود و حرّ عاقبت به خير... اللهم اجعل عواقب امورنا خيرا.