سخني با ابن سعد گمراه
امام عليه السلام پس از سخنراني دوم، عمر سعد را خواست، با اينكه وي از ملاقات با امام كراهت داشت و نمي خواست با امام مواجه شود، در عين حال پذيرفت و به حضور امام آمد، حضرت به او فرمود: تو خيال مي كني پس از آن كه مرا كشتي، اين فرومايه ي پست، حكومت ري و گرگان را به تو مي دهد؟ به خدا سوگند اين رياست هرگز براي تو گوارا نخواهد شد. «انك تقتلني و تزعم ان يوليك الدعي بلاد الري و جرجان، و الله لا تتهنأ بذلك ابدا» و اين پيماني است محكم و پيش بيني شده، حالا هر چه از دستت مي آيد انجام بده «عهد معهود، فاصنع ما انت صانع» كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت، روي خوش نخواهي ديد «فانك لا تفرح بعدي بدنيا و لا آخرة» و از هم اكنون مي بينم سر بريده ات را در همين شهر بر بالاي ني آويزان مي كنند و كودكان آن را وسيله ي سنگ بازي خود قرار مي دهند.
عمر سعد با شنيدن سخنان امام خشمگين شد و بدون اينكه جوابي بدهد روي برگرداند و به طرف سپاهيان خود رفت [1] .
پاورقي
[1] امام عليهالسلام مجددا ابنسعد را نصيحت کرد و فرمود: حاضر است هر نوع خسارت مادي که به تو وارد ميآيد جبران کند، هر چه خواست او را ارشاد و هدايت نمايد تا دست از اين جنايت وحشتناک بردارد، به خاطر حبّ رياست و مقام حاضر نشد نصايح امام را بپذيرد و سرانجام امام در همان ملاقات نخست او را نفرين کرد و فرمود: «ذبحک الله علي فراشک» خداوند کسي را بر تو مسلط کند که در ميان رختخواب سر از بدنت جدا کند و در قيامت از رحمت خدا محروم گردي و در دنيا گندم ري نصيبت نگردد.
پس از آن ذلت عمر سعد شروع شد همان روزي که به کوفه آمد تا گزارش جنگ و کشتن امام حسين را به ابنزياد بدهد، عوض تشويق و جايزه، ابنزياد به او گفت فرمان کتبياي که براي جنگ با حسين به تو دادهام به من پس بده، هر چه بهانه آورد مؤثر واقع نشد و سرانجام ابنزياد فرمان کتبي را پس گرفت و او را دست خالي برگرداند، هر جا ميرفت مردم از او کنارهگيري ميکردند و هر کس در کوچه و بين راهها او را ميديد، او را سبّ و لعن ميکرد و به يکديگر ميگفتند: (هذا قاتل الحسين). و سرانجام در سال 65، مختار رئيس شرطهي خود «کيسان تمار» را امر کرد که برود و سر عمر سعد را از تنش جدا کند و برايش بياورد، وقتي که کيسان وارد خانه عمر سعد شد وي در رختخواب خوابيده بود، خواست بلند شود و فرار کند، رختخواب به پاهايش گير کرد، افتاد و در همان حال کيسان سرش را بريد و نزد مختار آورد، پسر عمر سعد در آن حال نزد مختار نشسته بود. مختار خطاب به پسر عمر سعد کرد و گفت اين سر بريده را ميشناسي؟ گفت: آري، و پس از او در زندگي خيري نيست. مختار گفت آري براي تو زندگي سودي ندارد لذا دستور داد سر او را نيز بريدند و کنار سر پدرش گذاشت و گفت: عمر سعد در برابر حسين و «حفص» در برابر علياکبر، و سپس افزود: نه به خدا قسم، هرگز برابر نيستند، اگر سه چهارم خاندان قريش را هم بکشم به اندازهي يک بند انگشت حسين بن علي نخواهند رسيد. اين بود نتيجهي حبّ رياست و مقام و نپذيرفتن سخن حق و نفرين امام عليهالسلام.