بازگشت

روز نهم محرم


عصر پنج شنبه روز نهم محرم ابن سعد دستور داد حمله را به طرف ابي عبدالله عليه السلام شروع كنند، در آن هنگام ابي عبدالله عليه السلام جلو خيمه ي خود نشسته بود و شمشيرش را براي فردا تميز و اصلاح مي كرد در همين بين چرتي عارضش شد، پيغمبر را در عالم رؤيا ديد كه به او مي فرمود: حسين جان تو به زودي بر ما وارد خواهي شد «انّك سائر الينا عن قريب».

زينب كبري صلوات الله عليها همهمه و هلهله ي لشكر پسر سعد را شنيد و به برادر گفت: دشمن بما نزديك شده است. (قد اقترب العدوّ منّا).

ابي عبدالله عليه السلام به برادرش عباس عليه السلام فرمود: فدايت گردم [1] برادر جان سوار شو و از اينها سوال كن هدفشان از اين پيشروي چيست؟ و چه مي خواهند؟ «اركب بنفسي انت يا أخي». حضرت ابوالفضل سوار بر اسب شد و بيست نفر ديگر از آن جمله زهير و حبيب بن مظاهر در خدمتش سوار شدند و جلو لشكر ابن سعد آمدند، هدفشان را سؤال كردند در جواب گفتند: امير دستور داده يا تسليم فرمان او باشيد وگرنه از هم اكنون با شما بجنگيم.

حضرت ابوالفضل عليه السلام برگشت تا جريان را به اطلاع ابي عبدالله برساند، همراهيان در همانجا توقف كرده، مشغول موعظه و نصيحت لشكريان ابن سعد شدند. حبيب بن مظاهر به آنها گفت: بدانيد به خدا قسم بد مردمي خواهند بود روز قيامت در محضر خدا، آنهائي كه اولاد پيغمبر و خاندان و اهل بيت او را كشتند در حالي كه بندگان خدا در همين شهر شب زنده دار بودند و از ذكر خدا غفلت نمي ورزيدند! عزرة بن قيس به او گفت: هر چه مي خواهي خودستايي كن!

زهير بن قين به او گفت: اي عزرة! خدا او را ستوده و هدايت كرده است، از خدا بترس، من ترا نصيحت مي كنم از كساني كه بر قتل نفوس زكيّه اعانت مي كنند، مباش.

عزره گفت: تو كه از پيروان اهل بيت نيستي، عقيده ات بر خلاف آنها است. زهير گفت: مگر تو به خاطر اينكه من توي اين دسته هستم نمي گوئي از آنهايم؟ ولي


بدان كه به خدا قسم من هرگز نه براي او دعوتنامه نوشتم و نه پيك و پيام فرستادم و نه وعده ي نصرت و ياري اش دادم، تنها وقتي كه در بين راه به او برخورد كردم و نگاهم به چهره ي مباركش افتاد بياد پيغمبر و موقعيت او نزد پيغمبر افتاد و فهميدم از طرف دشمن او و حزب شما چه بر سر وي خواهد آمد لذا بر خود واجب دانستم كه جزء حزبش باشم تا ياريش نمايم و جانم را فدايش كنم تا حق خدا و رسولش را كه شما ضايع كرديد حفظ كنم.

حضرت ابوالفضل عليه السلام پيام لشكر ابن سعد را به برادرش ابي عبدالله عليه السلام رساند، حضرت فرمود: برادر! برگرد و امشب را از آنها مهلت بگير، تا بتوانيم به نماز و دعا و استغفار بپردازيم خدا مي داند من نماز او را و تلاوت قرآن او را و دعا و استغفار را بسيار دوست دارم.

حضرت ابوالفضل عليه السلام برگشت، آن شب را از آن ها مهلت خواست، عمر سعد جواب نداد بلكه از همراهيان پرسيد، عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله، شگفتا! اگر اينها اولاد پيغمبر نبودند و از ترك و ديلم مي بودند و از تو چنين درخواستي مي كردند مي بايست اجابت مي كردي چگونه ردّ مي كني؟

قيس به اشعث هم گفت: با درخواستشان موافقت كن ولي به خدا سوگند فردا از جنگ استقبال خواهند كرد. ابن سعد گفت: بخدا سوگند، اگر مي دانستم اين چنين خواهند كرد به آنها مهلت نمي دادم. بعد از آن پيام فرستاد به ابي عبدالله عليه السلام كه: ما فقط امشب را به شما مهلت مي دهيم، اگر تا فردا تسليم شديد شما را سالم نزد امير ابن زياد مي فرستيم و اگر تسليم نشديد دست از شما برنمي داريم [2] .



ضلّت اميّة ما تر

يد غداة مقترع النّصول



رامت تسوق المصعب

الهدار مستاق الذّليل



و يروح طوع يمينها

قود الجنيب ابوالشبول



رامت لعمرو ابن النّبيّ

الطّهر ممتنع الحصول



و تيمّمت قصد المحال

فما رعت غير المحول



و رنت علي السّغب السّرا

ب بأعين في المجد حول






و غوي بها جهل بها

و البغي من خلق الجهول [3]




پاورقي

[1] تاريخ طبري ج 7 ص 318.

[2] تاريخ طبري ج 7 ص 319 - 320.

[3] اشعار مرحوم کعبي.