شراف دوازدهمين منزل كاروان نور
امام عليه السلام از بطن عقبه حركت كرد و رفت تا به«شراف» [1] رسيد، هنگام
سحر بود كه دستور داد جوانان تمام ظرفهاي خود را آبگيري كنند، وسط روز بود شنيد مردي از يارانش تكبير مي گويد.
امام عليه السلام پرسيد: به چه مناسبت تكبير گفتي؟ جواب داد: نخلستاني را مشاهده كردم به اين مناسبت تكبير گفتم. همراهيان همه منكر شدند و گفتند: در اين موضع از بيابان نخلستاني نبوده. پس از آنكه دقت كردند فهميدند اينها همه نيزه ها و ابزار جنگ و گوشهاي اسبها است. و امام عليه السلام همين را تأييد فرمود و سپس از آنها پرسيد: آيا پناهگاهي وجود دارد كه در آنجا سنگر بگيريد؟
جواب دادند: آري «ذوحسم» [2] در طرف چپ قرار دارد كه براي اين كار مناسب است، امام قبل از آن كه لشكر مخالف برسد به آنجا رفت و خيمه هاي خود را سرپا كرد.
و حرّ رياحي نيز با هزار سوار هنگام ظهر از راه رسيد [3] و در مقابل اصحاب ابي عبدالله توقف كرد. ابن زياد او را فرستاده بود هر كجا حسين را ديد يا به كوفه بياورد و يا همانجا نگهدارد و نگذارد به مدينه برگردد.
امام عليه السلام ديد لشكريان حرّ به شدت تشنه اند، به اصحاب خود دستور داد آنها را سيرآب كنند و به اسب ها نيز آب بدهند. تمام لشكريان و همه ي اسبها را سيرآب كردند.
علي بن طعان محاربي كه از لشكريان حرّ بود مي گويد: من آخرين نفر بودم رسيدم كه از شدّت عطش بي طاقت شده بودم، امام عليه السلام به من فرمود: «أنخ الرواية» راوية بن زبان حجاز بمعناي شتر و به زبان عراقيها به معناي مشك بود.
مي گويد: من منظور حضرت را نفهميدم لذا حضرت متوجه شد و بزبان عراقي فرمود: «أنخ الجمل» يعني شتر را بخوابان. وقتي كه خواستم آب بياشامم آب از لبه ي مشك مي ريخت، ريحانه ي رسول الله فرمود: «أخنث السقاء» از شدت تشنگي كه بي تاب شده بود نفهميدم چه بايد بكنم حضرت ابي عبدالله خودشان بلند شدند و دهانه ي مشك را برگرداندند و تا زدند و شخصا من و اسبم را سيرآب كردند [4] .
اين بود نمونه اي از لطف و محبت و مهرباني نستوه كربلا بر اين گروه بي وفا، در آن بيابان خشك و سوزان هنگام ظهر كه يك جرعه ي آب در آن بيابان پيدا نمي شد!! با اينكه عزيز زهرا سلام الله عليه آگاه به موقعيت محل و نايابي آب بود و مي دانست فردا در اثر بي آبي جانها به لب مي رسد ولي اصالت پاك نبوي و درياي كرم علوي مانع شدند كه حسين عليه السلام اين تفضل را اعمال نكند!:
أحشاشة الزهراء بل يا مهجة
الكرّار يا روح النبي الهادي
عجبا لهذا الخلق هلا اقبلوا
كل اليك بروحه لك فادي
لكنهم ما وازنوك نفاسة
أني يقاس الذر بالاطواد
عجبا لحلم الله جل جلاله
هتكوا حجابك و هو بالمرصاد
عجبا لآل الله صاروا مغنما
لبني يزيد هدية و زياد [5] .
پس از آنكه همه آب آشاميدند و اسبها را سيرآب نمودند ابي عبدالله عليه السلام [6] رو به آنها كرد و پس از حمد و ثناي پروردگار فرمود:
مردم سخنان من براي شما اتمام حجت و در پيشگاه خدا رفع مسئوليت و انجام وظيفه است. من به سوي شما حركت نكردم مگر آنگاه كه دعوتنامه هاي شما و پيكهايتان به سوي من سرازير شد كه دعوت ما را بپذير و به سوي ما حركت كن زيرا ما امام و پيشوا نداريم و مي خواهيم بوسيله ي تو رهبري و هدايت شويم، اگر به اين دعوتها وفادار و پايبنديد، اينك كه من به سوي شما آمده ام بايد پيمان محكم با من ببنديد و از اطمينان بيشتري برخوردارم سازيد، و اگر از آمدنم پشيمان و ناخرسنديد، من حاضرم به همانجا كه از آنجا آمده ام برگردم.
«ايها الناس انها معذرة الي الله عزوجل و اليكم، و اني لم آتكم حتي اتتني كتبكم و قدمت بها رسلكم ان اقدم علينا فانه ليس لنا امام و لعل الله ان يجمعنا بك علي الهدي، فان كنتم علي ذلك فقد جئتكم فاعطوني ما اطمئنّ به من عهودكم و مواثيقكم، و ان كنتم لمقدمي كارهين انصرف عنكم الي المكان الذي جئت منه اليكم» [7] .
همه سكوت كردندو هيچ كس سخني نگفت.
حجاج بن مسروق جعفي به دستور امام اذان گفت، پس از اذان امام عليه السلام به حرّ فرمود: «اتصلي بأصحابك»؟ آيا تو با لشكرت نماز مي خواني؟
حرّ گفت: «لا، بل نصلّي جميعا بصلاتك). نه، بلكه همه به شما اقتدا مي كنيم و با شما نماز مي خوانيم. و همه به امام عليه السلام اقتدا كردند.
پس از اتمام نماز امام مجددا ايستاد و رو به آنها كرد و پس از حمد و ثناي پروردگار و درود بر محمد (ص) و آل محمد فرمود:
مردم! اگر از خدا بترسيد، و اگر بخواهيد حق در دست اهلش قرار گيرد، اين
موجب خشنودي خدا خواهد شد، و ما اهل بيت محمد (ص) شايسته تر و لايق تر از بني اميه هستيم كه بناحق مدعي اين مقام شده و راه ستمگري و دشمني با مردم را پيش گرفته اند. و اگر روي برتابيد و حق ما را ناديده بگيريد و فعلا خواسته ي شما عوض شده و غير از آن باشد كه در دعوتنامه هايتان براي من فرستاده بوديد از همينجا برمي گردم.
پس از بيانات امام عليه السلام، حرّ گفت: من از اين نامه ها خبر ندارم امام عليه السلام به عقبة بن سمعان دستور داد دو عدد خورجين كه پر از دعوتنامه بودند آورد و نامه ها را نشان داد.
حرّ گفت: من جزء دعوت كنندگان نبودم بلكه از طرف ابن زياد مأمورم دست از شما برندارم تا اينكه در كوفه به وي تحويلتان دهم!
امام عليه السلام فرمود: مرگ به تو نزديكتر است از اين كار. «الموت ادني اليك من ذلك». و دستور داد اصحاب سوار شوند و زنها نيز سوار شوند همين كه خواستند از آن محل حركت كنند و به سوي مدينه برگردند حرّ مانع شد و نگذاشت برگردند.
امام عليه السلام به حرّ فرمود: مادرت به عزايت بنشيند چه از ما مي خواهي؟ «ثكلتك امك ما تريد منا»؟
حرّ در پاسخ حضرت امام گفت: اگر كس ديگري غعير از تو اين سخن را به من مي گفت، من تلافي به مثل مي كردم و هر كه بود پاسخش مي دادم ولي به خدا سوگند من حق ندارم نام مادر تو را جز به بهترين وجه ممكن بر زبان جاري كنم. (والله ما لي الي ذكر امك من سبيل الا بأحسن ما يقدر عليه).
ولي راه ميانه اي را اختيار كن كه نه به كوفه برود و نه به مدينه تا من نامه اي به ابن زياد بنويسم و كسب تكليف كنم، شايد خداوند وسيله اي درست كند كه من از اين كار نجات يابم و مبتلاي به امر شما نشوم [8] .
و بعد از آن پيشنهاد، مجددا شروع كرد به موعظه و نصيحت كردن به امام عليه السلام كه: تو را به خدا بر خودت رحم كن، من يقين دارم اگر با اينها بجنگيد حتما كشته خواهي شد. (فاني اشهد لئن قاتلت لتقتلنّ).
ابي عبدالله در جواب حرّ فرمود: عجب! مرا از مرگ مي ترساني،«أفبالموت تخوّفني»؟ آيا غير از كشتن من كاري ديگر از شما ساخته است؟ و من در پاسخ تو همان چند بيت را مي گويم كه برادر «اوسي» وقتي كه مي خواست در جنگ شركت كند و به ياري پيغمبر (ص) بشتابد به پسر عمويش كه مخالف حركت وي بود گفت:
سأمضي و ما بالموت عار علي الفتي
اذا ما نوي حقا و جاهد مسلما
و واسي الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و ان مت لم ألم
كفي بك ذلاّ ان تعيش و ترغما [9] .
حرّ با شنيدن سخن امام كه حكايت از قاطعيت او مي كرد كنار رفت و از آن پس حسين و يارانش از يكسوي، و حرّ و همراهيانش از سوي ديگر به موازات پيش مي رفتند تا به منزل «بيضه» رسيدند.
پاورقي
[1] شراف با فتحهي اول و راء مخففه، چون نخستين مردي که در آن جا چشمهاي احداث کرده بود نامش شراف بوده لذا به نام او نامگذاري شد و بعد از او چاههاي فراوان و بزرگي حفر شد که داراي آب شيريني ميباشد. از شراف تا واقصه دو مايل راه ميباشد.
[2] با ضمهي حا مهمله و فتحهي سين، کوهي است که داراي بريدگيهايي ميباشد و نعمان بن منذر بيشتر اوقات آن جا به شکار ميرفته است.
[3] ابنحزم در کتاب «جمهرة انساب العرب» ص 215 نسب حرّ را اين چنين نوشته است: حرّ بن يزيد بن ناجية بن قعنب بن عتاب الردف بن هرمي بن رياح يربوع. و باز افزوده است چون ملوک و پادشاهان عتاب را در رديف «ترک» خود سوار ميکردند لذا او را ملقب به «الردف» کردند. و در ص 213 دنبالهي نسب را ذکر کرده تا به تميم رسيده است: يربوع بن حنظلة بن مالک بن زيد مناة بن تميم.
[4] در تاريخ طبري دارد علاوه بر اينکه خودشان هر چه ميتوانستند مصرف کردند تمام ظرفها و طشتهايي را که داشتند سه تا سه تا، چهار تا چهار تا، و پنج تا پنج تا پر آب ميکردند و به اسبهاي خود دادند تا همهي آن حيوانات را نيز سيرآب کردند.
ضمنا اين نکته نيز لازم است يادآوري شود که در روايت آمده است: «نهي رسول الله (ص) اختناث الاسقيه». يعني پيغمبر (ص) نهي فرمود از برگرداندن و تا زدن دهنهي مشک، اگر روايت درست باشد احتمالا به خاطر اين جهت است که: تکرار اين کار موجب گنديده شدن مشک خواهد شد و بوي دهان انسانهاي متعدد در آن اثر ميگذارد. و احتمال ديگر آنکه از نظر بهداشتي اين عمل درست نيست زيرا موجب انتقال ميکروبها و بيماريها ميگردد. و شايد به خاطر جلوگيري از ريختن و به هدر رفتن آب بوده است که نهي فرموده و شايد همهي اين احتمالات در بعض موارد وجود داشته باشد. در هر صورت روايت بر جواز نيز دارد، از آن جمله همين مورد که امام معصوم اين طور راهنمايي فرمود. بنابراين جمع بين دو روايت به اين است که اولي حمل بر کراهت بشود و يا حمل بر مواردي که امکانات وجود داشته باشد وگرنه در مواقع اضطرار هر حرامي نيز حلال خواهد شد تا چه رسد به مکروه.
[5] قسمتي از قصيدهي بلندي است که در کتاب شعراء حلّه ص 70 ذکر شده است.
[6] ابيعبدالله عليهالسلام به شمشير خود تکيه زد، در حالي که نعلين به پايش بود و لباسش عبارت از يک پيراهن عربي و يک عباي ساده بيش نبود بآنها گفت: «ايها الناس انها معذرة الي الله و اليکم».
[7] در تاريخ طبري ج 7 ص 8 و 297 دارد: «فان تعطوني ما اطمئن الله من عهودکم و مواثيقکم اقدم مصرکم و ان لم تفعلوا و...» و کامل ابناثير ج 3 ص 280 و ارشاد مفيد ص 224 و مقتل الخوارزمي ج 1 ص 231.
[8] در تاريخ طبري ج 7 ص 299 و ديگر تواريخ، قبل از انتخاب راه و حرکت، نوشتهاند که گفتگوهاي بيشتر بين امام و حرّ انجام گرفت که قسمتي از آن عبارت است از اينکه: ابيعبدالله از حرّ پرسيد: «ما تريد»؟ حرّ گفت: بايد تو را نزد ابنزياد ببرم. امام فرمود: «اذن والله لا اتبعک». هرگز از تو اطاعت نخواهم کرد. حرّ گفت: (اذن والله لا ادعک). من هم تو را به حال خود نخواهم گذاشت و دست از تو برنميدارم. پس از آن که اين گفتگو سه بار بين امام و حرّ تکرار شد، حرّ گفت: من حق جنگ با تو را ندارم فقط مأموريت من اين است که تو را به کوفه برسانم، بنابراين نميخواهي راهي ميانه را انتخاب کن....
[9] معناي شعر:
من به سوي مرگ خواهم رفت که مرگ براي جوانمرد ننگ نيست
اگر معتقد به اسلام و جهاد در راه آن باشد
و اگر بخواهد با ايثار جان خود از نيکان حمايت
و از دشمنان خدا دوري و با جنايتکاران مخالفت نمايد
(من در جنگ با دشمن شرکت ميکنم) اگر زنده ماندم پشيماني نخواهم داشت و اگر بميرم ناراحت نخواهم بود ولي براي تو همين ذلت بس که زندگي ننگيني داشته باشي.