بازگشت

مسلم در خانه ي طوعه


حضرت مسلم همچنان يكه و تنها، حيران و سرگردان در كوچه هاي كوفه مي گشت تا به محله ي بني جبله از قبيله ي كنده رسيد، در خانه ي زني كه به او طوعه مي گفتند ايستاد، طوعه ام ولد اشعث بن قيس بود، اشعث او را آزاد كرد و اسيد حضرمي با او ازدواج نمود و از او فرزندي آورد كه نامش را بلال گذاشتند، بلال توي مردم بود، و مادرش در خانه ايستاده و انتظار آمدنش را داشت.

حضرت مسلم مقداري آب از آن زن درخواست كرد، آب را آشاميد و سپس تقاضاي ضيافت كرد و زن پس از آن كه او را شناخت و فهميد كه او در اين شهر كسي را ندارد و از اهل بيت شفاعت است و خلاصه وقتي كه فهميد او مسلم بن عقيل است از او ضيافت كرد و او را در اطاقي غير از اطاق پسرش منزل داد. و براي رفع نيازهاي وي بسيار آمد و رفت مي كرد، پسرش مشكوك شد و از مادر مي پرسيد و مادر نيز از او پنهان مي كرد. سرانجام پس از آنكه قسم خورد چيزي به كسي نخواهد گفت و قضيه را كتمان خواهد كرد مادر جريان امر را به او گفت!!

بامداد كه شد پسر اين زن، خبر مخفيگاه حضرت مسلم را به ابن زياد رساند، وي محمد بن اشعث را با هفتاد نفر از قبيله ي قيس فرستاد تا مسلم را دستگير كنند. همين كه حضرت مسلم صداي همهمه و پاي اسبها را شنيد متوجه شد كه به سراغ او آمده اند [1] مشغول تعقيب نماز صبح بود، تعقيبات را فوري به پايان رساند وسائل خود را برداشت و به طوعه گفت:


تو وظيفه ي خودت را انجام دادي، و بهره ي خود را از شفاعت رسول خدا (ص) گرفتي، ولي من ديشب عمويم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: تو، فردا با من خواهي بود (قد ادّيت ما عليك من البر و اخذت نصيبك من شفاعة رسول الله (ص)، و لقد رأيت البارحة عمي اميرالمؤمنين في المنام و هو يقول لي: انت معي غدا) [2] .

مأمورين به درون خانه ريخته بودند، حضرت مسلم شمشير كشيد و همه را از خانه بيرون راند، بازبرگشتند، مجددا آنها را بيرون راند و زمزمه مي كرد:



هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع

فأنت بكأس الموت لا شك جارع



فصبرا لأمر الله جلّ جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق ذايع



و بر آنها مي تاخت تا اينكه چهل و يك نفر از آنها را به درك فرستاد [3] .

قدرت و توانايي حضرت مسلم به اندازه اي بود كه هر يك از آنها را مي گرفت و با دست به بالاي بام خانه پرتاب مي كرد [4] .

پسر اشعث به ابن زياد پيام فرستاد تا برايش نيرو بفرستد، ابن زياد او را توبيخ كرد كه چگونه هفتاد نفر نيرو، حريف يك نفر نشده اند؟!

پسر اشعث جواب داد: تو خيال مي كني مرا به جنگ بقالي از بقالهاي كوفه يا به جنگ يك نفر از «جرامقه ي» حيره فرستادي؟! [5] تو مرا با شمشيري از شمشيرهاي محمد بن عبدالله (ص) روبرو كرده اي!! (اتظن انك ارسلتني الي بقال من بقالي الكوفة؟ او جرمقاني من جرامقة الحيرة؟ انما ارسلتني الي سيف من اسياف محمد بن عبدالله (ص)). آنگاه ابن زياد نيروهاي امدادي را به كمك او اعزام كرد [6] .

جنگ ميان حضرت مسلم و بكير بن حمران احمري شدت يافت و هر كدام دو ضربه به يكديگر زدند. بكير يك شمشير بر صورت مسلم زد كه لب بالاي مسلم را


جدا كرد و ضربه ي دوم را به لب پايين مسلم زد كه دو دندان او را جدا كرد، و حضرت مسلم نيز دو ضربه به او زد يكي بر سرش زد كه از اسب فروافتاد و ديگري آنچنان شمشير را بر شانه اش فرود آورد كه تا اعماق بدنش فرورفت و او را بدرك فرستاد [7] .

مزدوران ابن زياد بالاي بام خانه ها رفته و از بالا سنگ پرتاب مي كردند و برخي هم آتش بر او مي انداختند (يرمونه بالحجارة و يلهبون النار في اطنان القصب) [8] و مسلم نيز يك تنه در كوچه با آنها مي جنگيد و اين رجز را مي خواند:



اقسمت لا اقتل الاّ حرّا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



كل امري ء يوما ملاق شرا

و يخلط البارد سخنا مرّا



ردّ شعاع النفس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرّا [9] .



جراحات فراوان مسلم را خسته و ناتوان كرد و پيوسته خون از زخمهاي بدنش جاري بود. از بس ضعف و سستي بر او عارض شده بود خواست لحظه اي به ديوار خانه تكيه دهد كه ناگهان دسته جمعي بر او حمله كردند و تير و سنگ از اطراف بسويش پرت مي كردند! مسلم گفت: چه شده است شما را كه سنگ از اطراف بسوي من مي زنيد همچون كه بر كفار مي زنند، مگر نمي دانيد كه من از اهل بيت پيغمبر مختار خدايم؟ چرا حق رسول خدا را در مورد عترتش رعايت نمي كنيد؟ (ما لكم ترموني بالحجارة كما ترمي الكفار، و انا من اهل بيت النبي المختار، الا ترعون حق رسول الله في عترته)؟

پسر اشعث به او گفت: خودت را به كشتن مده من به تو پناه مي دهم.

حضرت مسلم فرمود: تو فكر مي كني تا من توان نبرد داشته باشم تسليم شما خواهم شد؟ نه به خدا سوگند هرگز اينكار را نخواهم كرد (اتظن يابن اشعث انّي اعطي بيدي و انا اقدر علي القتال؟ لا والله لا يكون ذلك ابدا).

اين را بگفت و بر او حمله كرد و او را تا نزديكي يارانش تعقيب نمود سپس


به جاي خود برگشت [10] .

مجددا دشمن دسته جمعي و از هر طرف بر او حمله كرد در اين هنگام تشنگي به سختي مسلم را رنج مي داد و قدرت حركت و مقاومت را از او سلب كرده بود در همين هنگام مردي از پشت سر شمشيري بر او زد كه مسلم به زمين افتاد و بدينوسيله او را دستگير كردند [11] .

برخي از مورخين نوشته اند: سر راه او چاله اي حفر كردند و روي آن را با خاك پوشاندند و جنگ را جوري قرار دادند تا از آن كوچه بگذرد و سرانجام مسلم در آن افتاد و اسيرش كردند [12] .


پاورقي

[1] مقاتل ابي‏فرج، تاريخ طبري، مقتل خوارزمي ج 1 ص 208 فصل دهم.

[2] نفس المهموم ص 56.

[3] مناقب شهرآشوب ج 2 ص 212.

[4] نفس المهموم ص 57.

[5] جرمق بضم اول و سوم بر وزن بلبل، جمع آن جرامق، طايفه‏اي از عجم‏ها بوده‏اند که اوائل اسلام به موصل رفته و در آنجا ساکن شده بودند.

[6] المنتخب ص 299 الليلة العاشرة.

[7] مقتل خوارزمي ج 1 ص 210 فصل دهم.

[8] اطنان مفردش طن با ضمه اول، دسته يا بافته‏ي ني و قصب را مي‏گويند.

[9] اين اشعار را سيد بن طاووس در لهوف و ابن نما در مثير الاحزان بدون شعر سوم ذکر کرده و آن را يوم «القرم» ناميده است. وجه تسميه‏ي آن براي ما روشن نشد ولي شايد قرم بمعناي خون يا حمله باشد و چون در آن روز بيحساب و بيکتاب مي‏کشتند لذا يوم القرم يعني روز خون ناميده شد.

[10] در مقتل خوارزمي ج 1 ص 210 دارد: به جاي خود برگشت و مي‏گفت: (اللهم ان العطش قد بلغ مني، فلم يجترء احد ان يسقيه الماء).

[11] مناقب شهرآشوب ج 2 ص 212.

[12] منتخب طريحي ص 299 در شب دهم.