بازگشت

بيعت يا پيمان وفاداري مردم كوفه با حضرت مسلم


شيعيان كه خبر ورود حضرت مسلم را شنيدند دسته دسته جهت خير مقدم و اظهار اطاعت و فرمانبرداري از او به ديدش مي رفتند و مسلم نيز از آن همه استقبال و توجه مردم خوشحال و خرسند مي شد، و در همان اجتماع مردم كه به ديدنش مي آمدند نامه ي حضرت سيد الشهداء عليه السلام را برايشان مي خواند و آن ها نيز از خوشحالي


گريه مي كردند.

عباس بن ابي شبيب شاكري، پس از استماع نامه ي حضرت امام عليه السلام بلند شد و گفت: من از دل اين مردم خبر ندارم و از آن چيزي به شما نمي گويم و شما را با سخنان آنها فريب نمي دهم (مواظب باش فريب آنها را نخوري) و من تنها از آنچه خودم به آن عقيده دارم و تصميم بر آن گرفته ام به شما قول مي دهم: به خدا سوگند من شخصا گوش به فرمان شما هستم و پيوسته با دشمن شما مي جنگم و براي رضاي خدا تا به لقاء الله نپيوسته ام دست از حمايت شما برنخواهم داشت.

حبيب بن مظاهر بن عابس گفت: با كلام مختصر و مفيد خود، حق سخن را ادا كردي و من نيز به خدايي كه شريك ندارد همواره مانند تو خواهم بود (و انا والله الذي لا اله الا هو علي مثل ما انت عليه).

سعيد بن عبدالله حنفي نيز سخن همانند آنها گفت. [1] .

و خلاصه شيعيان پيوسته مي آمدند و با حضرت مسلم بيعت مي كردند و پيمان وفاداري مي بستند، به اندازه اي كه هجده هزار نفر از بيعت كنندگان دفتر حضرت مسلم را امضا كرده بودند [2] .

و بنا بر قولي بيست و پنج هزار نفر [3] و در حديث شعبي تا چهل هزار نفر ذكر كرده اند [4] .

پس از انجام تشريفات بيعت،جناب مسلم و عابس بن ابي شبيب شاكري نامه اي براي سيد الشهداء نوشتند و جريان اجتماع مردم كوفه و اعلان آمادگي آن ها را جهت اطاعت و انتظار تشريف فرمائي امام را براي حضرت خبر دادند و افزودند: پيشاهنگ و پيشرو شما، به بستگان خود دروغ نمي گويد (الرائد لا يكذب أهله). مردم كوفه بالغ بر هيجده هزار نفر با من بيعت كرده اند، بنابراين به مجرد اينكه نامه من به دست شما رسيد به اين سوي حركت كن (فعجل الاقبال حين يأتيك كتابي) [5] .

وقتي كه حضرت مسلم نامه را براي حضرت امام حسين (ع) نوشت بيست و


هفت شب قبل از شهادت خودش بود [6] .

نامه ي مردم كوفه را نيز به آن ضم نمود كه در آن نوشته بودند: اي فرزند پيغمبر خدا، خواهشمنديم هر چه زودتر به سوي ما تشريف بياوري كه در كوفه صد هزار شمشير به دست، آماده در خدمت شمايند، هيچ درنگ نفرمائيد [7] .

گردهمائي مردم كوفه براي حضرت مسلم بر عده اي از هواداران بني اميه مانند عمر بن سعد بن ابي وقاص، و عبدالله بن مسلم بن ربيعه ي حضرمي، و عمارة بن عقبة بن ابي معيط ناگوار آمد و به همين مناسبت نامه اي براي يزيد نوشتند و او را از ورود مسلم بن عقيل و توجه اهل كوفه به او خبر دادند و اضافه كردند كه نعمان بن بشير، توان مقاومت در برابر مسلم را ندارد [8] .

يزيد با دوست خود «سرجون» كه كاتب و همدم وي بود در اين مورد مشورت كرد [9] .

سرجون گفت: ابن زياد را به جاي نعمان منصوب كن (عليك بعبيدالله بن زياد).

يزيد گفت: عبيدالله فائده اي ندارد!!

سرجون گفت: اگر معاويه زنده مي بود و به تو مي گفت عبيدالله را به جاي او منصوب كن آيا از او مي پذيرفتي؟!

يزيد گفت: بله.

سرجون نامه اي را از جيب خود بيرون آورد و گفت: اين فرمان معاويه است كه آن را با مهر خود ممهور نموده است (هذا عهد معاوية اليه بخاتمه). و من چون مي دانستم كه او را دوست نمي داري لذا تو را از آن باخبر نكردم، ولي هم اكنون كه زمينه


مساعد است همين فرمان را براي او تنفيذ كن و نعمان بن بشير را عزل فرما.

يزيد در نامه اي به عبيدالله بن زياد نوشت: اما بعد، هر ممدوحي روزي مبغوض و مسبوب، و هر مسبوبي روزي مورد ستايش قرار خواهد گرفت، و هم اكنون تا حدي كه از خود لياقت نشان دهي بالا برده مي شوي، چنانكه خليفه ي اول گفت: بلند قدر و بلند مرتبه شدي تا آنجا كه از ابر هم بالاتر.

جاي بلندي جز مكان مرتفع خورشيد نشيمنگاه تو نيست [10] .

و در پايان دستور داد بي درنگ به سوي كوفه حركت كند و از مسلم بخواهد كه يا بيعت كند وگرنه او را بكشد و يا با خواري او را تبعيد نمايد [11] .

ابن زياد بي درنگ با مسلم بن عمرو باهلي، و منذر بن جارود، و شريك حارثي، و عبدالله بن حارث بن نوفل با پانصد نفر ديگر كه همه را از بصره برگزيده بود، به سوي كوفه روانه شد، و شب و روز با شتاب و عجله مي رفت تا زودتر از حسين بن علي عليه السلام به شهر كوفه برسد، و حتي اگر بعض از همراهيانش خسته و درمانده مي شدند و از راه رفتن مي افتادند به آنها توجه نمي كرد و آنها را مي گذاشت و به راه خود ادامه مي داد، مثلا شريك بن اعور در بين راه درمانده شد ديگر نتوانست حركت كند. او را گذاشت و به راه خود ادامه داد. و همچنين عبدالله بن حارث بين راه درمانده شد و به زمين افتاد، توقع داشت كه عبيدالله به خاطر آن ها اندكي توقف كند تا خستگي رفع كنند باز اعتنا نكرد و همچنان با عجله و شتاب به سفر خود ادامه مي داد تا حسين بن علي عليه السلام زودتر از او به كوفه نرسد!!

وقتي كه به قادسيه رسيد دوستش «مهران» نيز درمانده شد و نتوانست بحركت خود ادامه دهد، ابن زياد به او گفت: اگر بتواني طاقت بياوري و تا قصر دارالاماره برسي صد هزار دينار به تو جايزه خواهم داد.

مهران گفت: به خدا سوگند نمي توانم! ابن زياد، دوست صميمي خود، مهران را همانجا گذاشت و لباسهائي از پارچه يماني پوشيد و عمامه ي مشكي بر سر نهاد و بدون دوستش راه سرازيري كوفه را پيش گرفت، به هر كدام از نگهبانان و پاسبانان


مي رسيد چنين مي پنداشتند كه او حسين بن علي (ع) است و لذا به او تهنيت و خير مقدم مي گفتند ولي او براي اينكه شناخته نشود به هيچ كدام جواب نمي داد تا اينكه از طرف نجف وارد شهر كوفه شد [12] .

وقتي كه وارد كوفه شد مردم از او يكپارچه استقبال كردند و يك صدا فرياد مي زدند و مي گفتند: مرحبا به فرزند رسول خدا. ابن زياد از اينكه مردم نام فرزند رسول خدا را مي بردند و به او خوش آمد مي گفتند به سختي ناراحت مي شد ولي بعنوان مصلحت چيزي نمي گفت تا اينكه به قصر دارالاماره رسيد، خواست وارد شود نعمان بگمان اينكه وي حسين بن علي است درب قصر را به رويش باز نكرد و از بالاي قصر به او نگاه كرد و گفت: اي پسر رسول خدا! من امانتي را كه به دستم سپرده شد هرگز به تو تحويل نخواهم داد!

ابن زياد به او گفت [13] : درب را باز كن كه شب گذشت! وقتي كه لب به سخن باز


كرد، يك نفر او را شناخت و به مردم گفت: بخداي كعبه سوگند كه اين پسر مرجانه است نه حسين بن علي عليه السلام. وقتي كه فهميدند او ابن زياد است شروع كردن به سنگباران كردن او، وي خود را به دورن قصر پنهان كرد و بعد از آن مردم به منازل خود رفتند، فرداي آن روز ابن زياد مردم را در مسجد جامع بزرگ كوفه دعوت كرد و در ضمن سخنراني خود، هم مردم را تهديد كرد و هم تطميع نمود و گفت: هر فردي از مسئولين اگر يكي از طرفداران علي عليه السلام نزد او باشد و به ما خبر ندهد، او را بر بالاي در خانه ي خودش حلق آويز و حقوقش را قطع خواهد كرد [14] .


پاورقي

[1] طبري ج 6 ص 199.

[2] تذکرة الخواص ص 138 و تاريخ طبري ج 6 ص 211.

[3] ابن شهرآشوب ج 2 ص 210.

[4] مثير الاحزان ابن نما ص 11.

[5] طبري ج 6 ص 210.

[6] طبري ج 6 ص 224.

[7] بحار ج 44 ص 7 و 336.

[8] طبري ج 6 ص 99 الي ص 201.

[9] در کتاب حاضرة العربيه ج 2 ص 158 تأليف محمد کرد علي نوشته است: سرجون پسر منصور از نصاراي شام بود که معاويه او را براي انجام مصالح دولت خود استخدام کرد و پدرش منصور نيز، سرپرست امور مالي دولت معاويه بود. و قبل از فتح در زمان هرقل مسلمانان را در نبرد بر ضد روم ياري مي‏کرد. منصور پسر سرجون نيز مانند پدرش از کارمندان دولت معاويه بود. اين پدر و پسر و پدربزرگ همه نصراني و از اعضاء دولت و کارمند بودند. با اين که عمر بن خطاب استخدام نصرانيها را ممنوع اعلام کرده بود.

[10] انساب الاشراف بلاذري ج 4 ص 82.

[11] تاريخ طبري ج 6 ص 199.

[12] مثير الاحزان ابن نما.

[13] در تاريخ بطور منقح زمان تولد ابن‏زياد نوشته نشده است و آن چه را که گفته‏اند قسمتي از آن نادرست و قسمتي هم به صورت گمان و تقريبي نوشته شده است. قسمت اول تاريخي است که ابن‏کثير در کتاب البدايه ج 8 ص 283 از ابن‏عساکر از احمد بن يونس ضبي نقل مي‏کند که عبيدالله بن زياد در سال 39 هجري متولد شد، بنابراين در داستان کربلا اواخر سال 60 هجري 21 ساله و هنگام مرگ پدرش، زياد در سال 53 هجري 14 ساله بوده است.

نوشته‏ي ابن‏کثير با آنچه را که ابن‏جرير در تاريخ خود ج 6 ص 166 نوشته است که معاويه: عبيدالله زياد را در سال 53 هجري والي خراسان کرد سازش ندارد زيرا بنابر نقل ابن‏کثير در آن موقع عبيدالله 14 ساله بوده است و بعيد به نظر مي‏آيد که معاويه يک پسر بچه‏ي 14 ساله را والي يک منطقه بزرگ و وسيعي مانند خراسان قرار دهد، بنابراين گفته‏ي ابن‏جرير مبني بر حدس و گمان است زيرا ايشان در تاريخ خود ج 6 ص 166 مي‏گويد در سنه 53 معاويه او را ولايت خراسان داد در حالي که 25 ساله بود. اگر در آن زمان 25 ساله بوده است بايد تولدش در سال 25 و در کربلا 32 ساله باشد.

آنچه را که ابن‏جرير نوشته با نقل ابن‏کثير در البدايه 8 ص 283 از فضل بن رکين، بهتر سازگار است زيرا در آنجا نوشته است: عبيدالله بن زياد روز شهادت امام حسين بن علي عليه‏السلام 28 ساله بوده است. بنابراين نقل، بايد ولادتش در سال 32 هجري و روز مرگ زياد که در سال 53 هجري اتفاق افتاد 21 ساله باشد.

ابن‏حجر در کتاب تعجيل المنفعة ص 271 طبع حيدر آباد نوشته است: عبيدالله بن زياد در سال 32 متولد شد و در سال 61 هجري در داستان کربلا 27 يا 28 ساله بوده است.

در هر صورت مادرش مرجانه و مجوسي بوده است، و در کتاب البداية ابن‏کثير ج 8 ص 383 و همچنين در عمدة القاري في شرح البخاري ج 7 ص 656 قسمت: الفضائل في مناقب الحسنين نوشته است مادرش اسيري از اهل اصفهان و گفته‏اند مجوسيه بوده است.

در تاريخ طبري ج 7 ص 6 نوشته است: وقتي که حسين بن علي (ع) شهيد شد، مرجانه به عبيدالله گفت: واي بر تو چه کردي؟ و چه گناهي مرتکب شدي؟

در کامل ابن‏اثير ج 4 ص 103 در مقتل ابن‏زياد نوشته است: مرجانه به عبيدالله گفت: اي خبث تو پسر پيغمبر را کشتي؟ بخدا سوگند هرگز روي بهشت را نخواهي ديد.

در کتابي سير اعلام النبلاء ذهبي ج 3 ص 359 نوشته است: مادرش مرجانه به او گفت: پسر پيغمبر را کشتي، روي بهشت را نخواهي ديد. و امثال اين کلمات.

برخي از مورخين نوشته‏اند مرجانه به او گفت: ايکاش لتّه‏ي حيضي شده بودي و نسبت به حسين اين جنايت را مرتکب نمي‏شدي (وددت انک حيضة و لم تأت الي الحسين ما اتيت).

در تاريخ طبري ج 6 ص 268 و کامل ابن‏اثير ج 4 ص 34 و مروج الذهب نوشته‏اند: برادرش عثمان به او گفت: اي کاش همه‏ي مردان بني‏زياد، الي يوم القيامة، زن مي‏شدند و حسين کشته نمي‏شد.

عبيدالله اين سخن را از برادرش شنيد و چيزي به او نگفت، چگونه مي‏توانست چيزي بگويد در صورتيکه مي‏ديد وقتيکه سر مقدس ابي‏عبدالله را نزد او بردند، سيل خون از در و ديوار قصر دارالاماره روان بود آن طور که در صواعق محرقة ص 116 و تاريخ ابن‏عساکر ج 4 ص 339 نوشته است.

بلاذري در انساب الاشراف ج 4 ص 77 نوشته است: عبيدالله بن زياد آدم خوش نما و پلنگ گونه‏ي خال خالي بود، و در ص 81 نوشته است،آدمي سر تا پا شرّ و بدکار بود وي نخستين کسي است که بديها و شرارتها را رواج داد تا بتواند در برابر کساني که او را سرزنش مي‏کردند مقابله کند، و در ص 86 نوشته است آدم شکم گنده و پرخوري بود که هرگز سير نمي‏شد. روزي بيش از پنجاه بار غذا مي‏خورد. (اگر اين سخن درست باشد و هر روز پنجاه بار غذا مي‏خورده و فرضا هر بار پانزده دقيقه طول مي‏کشيده به طور معمول روزي 750 دقيقه يعني بيش از 12 ساعت به خوردن اختصاص مي‏داده و کمتر از نيمي از ساعات شبانه‏روز را به تمام کارهاي ديگر مي‏پرداخته است!)

در معارف ابن‏قتيبه ص 256 نوشته است: ابن‏زياد بلند قد و دراز بود که هر کس او را از دور پياده مي‏ديد مي‏پنداشت که سوار است.

جاحظ در کتاب البيان و التبيين ج 1 ص 66 طبع اول نوشته است: عبيدالله لکنت زبان داشت و علاوه بعضي مخارج حروف را درست بلد نبود مثلا «حاء» را به «هاء» هوّز تلفظ مي‏کرد، به هارون بن قبيصه گفت: (اهروري ساير اليوم) و منظورش حروري بود. و قاف را کاف تلفظ مي‏کرد و مي‏گفت: (کلت له) که منظورش (قلت) بود. و در همان البيان و التبين ج 2 ص 156 نوشته است علت اينکه مخارج بعض حروف را ياد نداشت به خاطر اين بود که مادرش فارسي و از طايفه‏ي «شيرويه اسواري» بود که در بين آنها بزرگ شده بود و لذا بلهجه و لحن آنها صحبت مي‏کرد.

در انساب الاشراف ج 5 ص 84 نوشته است: عبيدالله زياد هر گاه بر کسي خشم مي‏گرفت او را از بالاي بام قصر دارالاماره به زير مي‏افکند و هر کس سر برمي‏داشت او را نابود مي‏کرد. و در ص 82 نوشته است: عبيدالله زياد با هند دختر اسماء بن خارجه، ازدواج کرد، محمد بن عمير بن عطارد، و محمد بن اشعث، و عمرو بن حريث او را نکوهش کردند.بدين جهت مجددا با ام‏نعمان دختر محمد بن اشعث ازدواج کرد. و عثمان يکي از برادرانش با دختر عمير بن عطارد و برادر ديگرش عبدالله، با دختر عمرو بن حريث ازدواج کردند.

نخستين کسي که دراهم مغشوش را ضرب کرد و رواج داد عبيدالله بود و تا موقعي که سال 64 از بصره فرار کرد کسي نمي‏دانست که چگونه اقتصاد اسلامي را لطمه زده است.

[14] ارشاد مرحوم شيخ مفيد ص 207.