بازگشت

ماه محرم فرا رسيد






هل المحرم فاستهل مكبرا

و انثر به درر الدموع علي الثري



و انظر بغرته الهلال اذا انجلي

مسترجعا متفجعا متفكرا



قتل الحسين فيا لها من نكبة

اضحي لها الاسلام منهدم الذري



...............

..........

......



محرم فيه الهنا محرم

و الحزن فرض و البكاء محتم



و آل الحرب حاربوا رب السما

فيه، و حللوا الدم المحرّما



و انتهكوا حرمة سادات الحرم

و ارتكبوا ما امطر السماء دم



يا آل حرب لا تقيتم سلما

و لا وقيتم من لسان ذما



لعنتم في الارض و السماء

علي لسان جملة الاحياء



بشراكم بالويل و الثبور

و بالعذاب يوم نفخ الصور



كم حرّة للمصطفي هتكتم

و كم دم لولده سفكتم



يا امة الخذلان و الكفران

و عصبة الضلال و الشيطان



بايّ عين تبصرون جده

و قد فعلتم ما فعلتم بعده



جزرتم جزر الاضامي نسله

و سقتم سوق الاماء اهله



نسيتم احسان يوم الفتح

نسيتم فيه جميل الصفح



قد كنتم لو لا بدور هاشم

سرّا يضيع في ضلوع كاتم



بهم لسنّمتم ذري المنابر

كما علوتم صهوة المفاخر [1] .




روي كار آمدن يزيد پس از معاويه

معاويه در نيمه ماه رجب سال شصتم هجري در حالي كه پسرش يزيد در «خوران» [2] بود در مشق از دنيا رفت. ضحاك بن قيس [3] كفن معاويه را برداشت و همراه خود بالاي منبر برد و پس از حمد و ثناي پروردگار گفت:

معاويه پدري مهربان براي ما، و يار و پشتيباني محكم براي ملت عرب بود كه خداوند او را به سلطنت رساند و فتنه و آشوب را ريشه كن كرد و شهرهايي را به وسيله ي او فتح نمود، ولي هم اكنون او از دنيا رفت و اين نيز كفن او است كه من با خود اينجا آورده ام، ما او را كفن مي پيچيم و بگورش افكنده و به دست اعمال و كردارش مي سپاريم، او تا آنگاه كه قيامت بپا مي شود در برزخ خواهد بود، هر كدام از شما مي خواهد در مراسم او شركت كند حاضر شود.

پس از آن ضحاك بر جنازه ي او نماز خواند و در مقابر «باب الصغير» [4] او را دفن كرد، و قاصدي نزد يزيد فرستاد تا ضمن تسليت براي فوت پدرش درخواست كند هر چه زودتر جهت گرفتن بيعت مجدد از مردم به شام بيايد [5] .

و در ذيل نامه نوشت:



مضي ابن ابي سفيان فردا شأنه

و خلفت فانظر بعده كيف تصنع



اقمنا علي المنهاج و اركب محجة

سدادا فانت المرتجي حين نفزع [6] .



وقتي كه يزيد نامه ي ضحاك را خواند اين شعر را سرود را سرود و با آن زمزمه مي كرد:




جاء البريد بقرطاس يخب به

فاوجس القلب من قرطاسه فزعا



قلنا لك الويل ماذا في صعيفتكم؟

قال الخليفه امسي مثقلا وجعا



مادت بنا الارض او كادت تميد بنا

كان ما عزّ من اركانها انقلعا



سپس به سوي شام حركت كرده و سه روز بعد از دفن معاويه به شام رسيد [7] ضحاك عده اي را جمع كرد و با خود به استقبال يزيد رفت، نخست او را بالاي قبر پدرش معاويه برد، يزيد نيز اول دو ركعت نماز كنار قبر پدرش خواند [8] آنگاه وارد شهر شد و براي مردم منبر رفت و گفت:

اي مردم! معاويه بنده اي از بندگان خدا بود كه خداوند او را مشمول عنايات خود قرار داده بود و سپس او را به سوي خود برد، او از واليان بعد از خود بهتر و از پيشينيان پائين تر بود، من نمي خواهم او و مقامش را نزد خدا بستايم كه خداوند نسبت به او داناتر است، اگر او را ببخشد از رحمت او است، و اگر كيفرش دهد بخاطر گناهان خودش او را معاقب مي كند، لكن سخن بر سر اين است كه بعد از او من «ولي امر» شما هستم، من درخواست تسليت از كسي نمي كنم ولي كوتاهي و مسامحه در امور را هم از كسي نمي پذيرم. معاويه شما را به دريا براي جنگ مي فرستاد، من احدي را براي اينكار به دريا نخواهم برد، او در سرماي زمستان شما را به جنگ روم مي فرستاد من چنين نخواهم كرد، او يك سوم از بيت المال را به شما مي داد و من تمام آن را به شما خواهم داد [9] .

كسي جرأت تسليت و يا تهنيت گفتن به يزيد را نداشت، تا اينكه عبدالله بن همام سلولي وارد شد ضمن خطاب به او گفت:

اي اميرالمؤمنين! خداوند بر اين مصيبت وارده به تو صبر و اجر دهد، انشاء الله


مشمول عنايات و بركات خدا، و موفق بحمايت رعيت باشي، گر چه مصيبت عظمايي بر شما وارد شد ولي در برابر به نعمت بزرگي نيز نائل آمدي، بر اين نعمت بزرگ خدا را شكر كن و بر آن مصيبت صبر و شكيبائي فرما، چه آنكه تو خليفه الله را از دست دادي و به خلافت «الله» رسيدي، بزرگي از دستت رفت و به مهمي دست يافتي، زيرا معاويه به سوي خدا رفت و رياست و سياست بعهده ي تو واگذار شد، خداوند آن را در طريق هدايت و تو را به مصالح امور موفق بدارد، سپس شعر زير را سرود و گفت:



اصبر يزيد فقد فارقت ذاكرم

و اشكر حباء الذي بالملك اصفاك



لا رزء اصبح في الاقوام قد علموا

كما رزئت و لا عقبي كعقباك



اصبحت راعي اهل الدين كلهم

فانت ترعاهم والله يرعاك



و في معاوية الباقي لنا خلف

اذا نعيت و لا نسمع بمنعاك



و بدينوسله فتح باب شد و خطباء و گويندگان به سخن آمدند [10] و مردي از ثقيف به او گفت:

السلام عليك يا اميرالمؤمنين و رحمة الله و بركاته، تو بسوگ بهترين پدرها نشستي، ولي بجاي آن همه چيز به تو داده شد، بر اين مصيبت شكيبائي كن، و بر حسن اين عطا خدا را سپاس نما كه به هيچكس چنين عطايي داده نشده كه به تو داده اند، و البته به هيچ كس چنين مصيبتي هم وارد نشده است كه بر تو وارد شد.

پس از آن يكي از ديگري مي آمدند و به يزيد تهنيت و تسليت مي گفتند و در پايان يزيد گفت:

(نحن انصار الحق و انصار الدين، و ابشروا يا اهل الشام، فان الخير لم يزل فيكم و ستكون بيني و بين اهل العراق ملحمة، و ذالك اني رأيت في منامي منذ ثلاث ليال كان بيني و بين اهل العراق نهرا يطرد بالدم جريا شديدا، و جعلت اجهد نفسي لاجوزه فلم اقدر حتي جازه بين يدي عبيدالله بن زياد و انا انظر اليه).

ما ياران حق و ياوران دين خدائيم، اي مردم شام! مژده باد شما را كه پيوسته در


خير و سعادت خواهيد بود، ولي به زودي بين من و اهل عراق جنگي بوجود خواهد آمد، زيرا سه شب قبل در خواب ديدم ميان من و اهل عراق نهر بزرگي پر از خون قرار دارد كه خون به تندي از آن مي گذرد هر چه تلاش كردم از آن نهر عبور كنم و بگذرم نتوانستم تا اينكه عبيدالله پسر زياد در حضور من از آن گذشت، و من همچنان به او نگاه مي كردم.

مردم شام كه سخنان يزيد را شنيدند با صداي بلند بانگ برآوردند كه: به هر جا كه مي خواهي و مصلحت مي داني ما را عازم كن، شمشيرهاي ما را كه اهل عراق در صفين ديده اند هم اكنون در خدمت شما قرار دارند.

يزيد كه از اين آمادگي و پاسخگوئي خوشحال شده بود آنها را مورد تفقد قرار داد و اموال فراواني بينشان تقسيم نمود، و به كارگذاران خود در شهرها نامه نوشت تا درگذشت پدرش را به آگاهي همه برسانند و آن ها را بر كار و پست خود ابقاء نمايند. و حكومت عراقين [11] را با پيشنهاد «سرجون» پيشخدمت معاويه به عبيدالله زياد واگذار كرد و به وليد بن عقبه كه والي مدينه بود نوشت:

اما بعد، معاويه بنده اي از بندگان خدا بود كه مورد لطف او قرار داشت و خداوند او را برگزيده و به قدرت و مكنت رسانده بود، سپس او را به سوي روح و ريحان و رحمت خود و به سوي نتيجه كردار خويش برد، آنچه خدا برايش مقدر كرده بود انجام داد و با اجلي كه برايش حتمي بود درگذشت، لكن ولايت عهدي و جانشيني خود را به من سپرد و سفارش كرد چون دودمان ابوتراب نسبت بخون مردم و آدمكشي تجري مي كنند از آنها برحذر باشم، و تو اي وليد مي داني كه خداي تبارك و تعالي انتقام خون عثمان مظلوم را بوسيله آل ابي سفيان مي خواهد بگيرد، زيرا تنها آل ابوسفيان ياور حق و عدالت خواهند (لانهم انصار الحق و طلاب العدل)، به مجردي كه نامه ي من به تو رسيد از تمام اهل مدينه براي من بيعت بگير.

سپس نامه را پيوست يك برگ كاغذ خيلي كوچكي كرد و در آن نوشت:

حتما از حسين، و عبدالله عمر، و عبدالرحمن پسر ابوبكر، و عبدالله زبير بيعت بگيرد، و هر كدام از بيعت امتناع ورزيدند گردنش را بزن و سرش را نزد من


بفرست [12] .

وليد عامل دست نشانده ي يزيد طبق دستور نيمه شب دنبال حسين عليه السلام و پسر زبير فرستاد و خواست از فرصت استفاده كند و قبل از همه مردم از آنها بيعت بگيرد، عبدالرحمن پسر عمرو بن عثمان بن عفان [13] كه به دستور وليد به دنبال حسين و ابن زبير رفته بود آنها را در مسجد پيغمبر (ص) پيدا كرد و رسالت خود را ابلاغ نمود، ابن زبير از اين دعوت نابهنگام و غير عادي به شك افتاد [14] .

ولي حجت زمان حسين مصلح بيدرنگ متوجه شد كه معاويه بهلاكت رسيده و مي خواهد براي يزيد از او بيعت بگيرند، و خوابيكه قبلا ديده بود آن را تأييد مي كرد، امام در خواب ديده بود آتشي خانه معاويه را فراگرفته و منبرش نيز واژگون شده است. [15] .

ابن زبير از تصميم حسين عليه السلام آگاهي يافت كه مي خواهد در آن موقع از شب با والي ملاقات كند پيشنهاد داد به احتمال اينكه مبادا نيرنگي در كار باشد از ملاقات در اين موقع صرف نظر نمايد:

حسين عليه السلام به او تفهيم كرد مي تواند نيرنگ وليد را خنثي نمايد [16] .

و لذا به اتفاق سي نفر از دوستان و اهل بيت و شيعيان خود به سوي وليد حركت كرد [17] در حالي كه همه مسلح شده و بيرون در خانه وليد گوش به صدا ايستاده بودند كه اگر صداي


حسين بلند شد او را حمايت كرده و نجاتش دهند. [18] .

حسين عليه السلام در حالي كه عصاي پيغمبر در دستش بود بر وليد وارد شد، به مجرد نشستن، وليد خبر مرگ معاويه را مطرح نمود و سپس با يزيد را بر او عرضه داشت.

حسين عليه السلام در جواب او فرمود:

«مثلي لا يبايع سرا» شخصيتي مانند حسين شايسته نيست پنهاني بيعت كند، هرگاه از مردم عوت به عمل آمد ما را نيز اطلاع دهيد تا همه يكجا بيعت كنند [19] .

وليد با اين پيشنهاد قانع شد، ولي مروان شيطنت كرد و گفت: اگر حسين از اينجا بيرون برود و بيعت نكند ديگر جز با كشتار فراوان نمي تواني از او بيعت بگيري، و من پيشنهاد مي كنم او را نگهدار يا بيعت كند، وگرنه گردنش را بزن.

حسين عليه السلام فرمود: اي پسر زرقاء [20] تو مي خواهي مرا بكشي يا او؟


«يابن الزرقاء انت تقتلني ام هو؟» دروغ گفتي و مرتكب گناه شدي [21] .

بعد از آن رو به وليد كرد و فرمود:

«ايها الامير! انا اهل بيت النبوة، و معدن الرسالة، و مختلف الملائكة، بنا فتح اله، و بنا يختم، و يزيد رجل شارب الخمور، و قاتل النفس المحترمة، معلن بالفسق، م مثلي لا يبايع مثله، و لكن نصبح و تصبحون، و ننظر و تنظرون اين احق بالخلافة».

اي امير ما اهل بيت نبوتيم، ما كانون و مركز رسلت الهي هستيم، خانه ما جاي اياب و ذهاب فرشتگان خدا است، هر كاري از طريق ما آغاز مي شود و به ما ختم مي گردد. يزيد كه مردي شارب الخمر و قاتل نفس است و علنا مرتكب فسق و فجور مي شود شخصيتي مثل من هرگز با او بيعت نخواهد كرد، ولي در عين حال بگذار امشب بر ما و شما بگذرد و فرداي روشن فرارسد تا نيك بينديشيم كداميك بخلافت احق و سزاوارتريم، من يا يزيد؟ [22] .

وليد در سخن درشتي كرد، داد و فرياد بلند شد، در همين هنگام نوزده نفر از مردان مسلحي كه دم در ايستاده بودند بيدرنگ بر او تاختند و شمشيرهاي خود را از


غلاف كشيدند و حسين عليه السلام را از دست او نجات داده و به منزل بردند [23] .

مروان به وليد گفت: گوش بحرف من ندادي بخدا قسم بعد از اين دسترسي به او پيدا نخواهي كرد!

وليد گفت: چرا مرا ملامت مي كني؟! پيشنهادي به من مي دهي كه بايد دينم را در اين راه فدا كنم! من حسين را بكشم به خاطر اينكه مي گويد: با يزيد بيعت نمي كنم؟ بخدا قسم هر كس دستش به خون حسين آلوده گردد روز قيامت ميزان اعمالش خالي و سبك خواهد بود [24] و هرگز مورد لطف خدا قرار نخواهد گرفت و براي او عذابي دردناك خواهد بود [25] .

اسماء دختر عبدالرحمن بن حارث بن هشام همسر وليد نيز كه سر و صداي مشاجره ي وليد را با حسين عليه السلام شنيد او را نكوهش كرد، وليد عذر آورد كه نخست حسين او را سبّ كرده است.

اسماء گفت: اگر او ترا سبّ كند تو چگونه او و پدرش را سبّ خواهي كرد؟!

وليد گفت: نه، هرگز اين كار را نخواهم كرد [26] .

در همين شب حسين عليه السلام به زيارت قبر جدش پيغمبر رفت، نوري از قبر برايش ظاهر شد [27] پس از مشاهده ي آن نور عرض كرد:

«السلام عليك يا رسول الله، انا الحسين بن فاطمة، فرخك و ابن فرختك، و سبطك الذي خلفتني في امتك فاشهد عليهم يا نبي الله انهم خذلوني و لم يحفظوني، و هذه شكواي اليك حتي القاك».

سلام بر تو اي رسول خدا، من حسين پسر فاطمه هستم، فرزند تو و فرزند فرزند تو هستم، من پسر دختر تو هستم كه مرا در امتت جايگزين خود نمودي، اي پيغمبر خدا بر اينان گواه باش كه چگونه دست از ياري من برداشتند و حرمت مرا حفظ نكردند، اين است شكايت من از آن ها تا روزي كه به حضورت بشتابم.


و پيوسته در ركوع و سجود بود تا سپيده ي صبح دميد [28] .


پس از آنكه حسين عليه السلام از خانه وليد بيرون آمد، وليد مأمورين اطلاعاتي خود را احضار كرد و دستور داد از حسين تعقيب كنند و چگونگي امر را گزارش نمايد، مأمورين كه حضرت را در منزل خود نيافته بودند وليد پنداشت حسين عليه السلام از مدينه خارج شده، و از اينك مسأله را به اين شكل پايان يافته تصور نمود خدا را سپاسگزاري كرد.

در سپيده دم همان روز مروان ابي عبدالله را ديد و از اندرزهايي كه به همه كس مي كرد به ابي عبدالله نيز نصيحت كرد...! و گفت من مصلحت دين و دنياي تو را در اين مي بينم كه با يزيد بيعت كني و...


حسين عليه السلام كلمه استرجاع بر زبان جاري كرد و فرمود: فاتحه ي اسلام را بايد خواند اگر امت اسلامي به زمامداري مانند يزيد دچار شود. «و علي الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد». من از جدم رسول خدا شنيدم مكرر مي فرمود:

خلافت و حكومت بر آل ابي سفيان حرام است [29] ، هر گاه معاويه را بر فراز منبر من ديده و مشاهده كرديد بر جاي من تكيه زده است شكمش را بشكافيد، مردم مدينه او را بر منبر پيغمبر ديدند ولي حكم پيغمبر خدا را اجرا نكردند، و لذا خداوند آن ها را دچار يزيد فاسق نمود. آن قدر سخن ميانشان به درازا كشيد تا اينكه مروان با حالت خشم و غضب از امام جدا شد [30] .

درشب دوم مجددا امام عليه السلام به زيارت قبر جدش پيغمبر (ص) آمد و چند ركعت نماز خواند و بعد از نماز گريه مي كرد و مي گفت:

خداوندا! اين قبر پيغمبر تو حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم است، و من هم پسر دختر پيغمبر تو هستم، مسأله اي برايم پيش آمده است كه تو خود مي داني، خداوندا! من معروف را دوست دارم و از منكر بيزارم، اي خداي ذوالجلال و الاكرا م! بحق اين قبر و صاحب آن، از تو درخواست دارم آنچه را كه رضاي تو و رضاي رسول تو در آن است برايم پيش بياور!

همين كه صبح نزديك شد سر مباركش را روي قبر گذاشت، چرت بسيار اندكي بر او عارض شد، در همان حال رسول خدا را در ميان گرداني از فرشتگان ديد كه از راست و چپ و جلو، او را همراهي مي كردند،حسين را به آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و گفت:

«حبيبي يا حسين كاني أراك عن قريب مرمّلا بدمائك، مذبوحا بأرض كربلا بين عصابة من امتي و انت مع ذالك عطشان لا تسقي، و ظمآن لا تروي، و هم بعد ذلك يرجون شفاعتي، لا أنا لهم الله شفاعتي يوم القيامة».

«حبيبي يا حسين ان اباك و امك و اخاك قدموا عليّ و هم مشتاقون اليك».

عزيزم حسين جان! گوئي تو را آنچنان مي بينم كه به زودي در خاك و خون خود


غوطه مي خوري، در صحراي كربلا ميان لشكري از امت من تو را با لب تشنه شهيد مي كنند، با اينكه لبانت از تشنگي خشكيده است باز هم آبت نمي دهند، با اين وصف چشم طمع به شفاعت من دوخته اند، اميدوارم خداوند روز قيامت از شفاعت من محرومشان گرداند.

عزيزم حسين جان! پدر و مادر و برادرت همه نزد من آمده اند و انتظار تو را مي كشند.

حسين عليه السلام كه سخن جدش را شنيد گريست و از جدش درخواست كرد او را با خود به درون قبرش ببرد، ولي رسول الله (ص) اجابت نفرمود، جز اينكه فرزندش بايد در حالي از دنيا برود كه پاداشش فزوني يابد، و روز محاكمه با دشمن نزد پروردگار حجتي در دست داشته باشد، لذا در جواب فرزندش فرمود:

«لابد ان ترزق الشهادة ليكون لك ما كتب الله فيها من الثواب العظيم فانك و اباك و عمك و عم ابيك تحشرون يوم القيامة في زمرة واحدة حتي دخلوا الجنة».

فرزندم! تو هنوز بايد شربت شهادت را بنوشي تا پاداش بزرگي را كه خدا برايت فرض كرده بدست آوري، فرزندم! تو و پدر تو، تو و عموي تو، تو و عموي پدر تو، روز قيامت همه با هم داخل بهشت خواهيد شد.

آنگاه امام عليه السلام از خواب سبكي كه رفته بود بيدار شد و رؤياي خود را بر اهل بيتش نقل كرد، به سختي ناراحت و غمگين شدند و گريه ي بسياري كردند [31] و دانستند و عده اي كه پيغمبر (ص) داده است نزديك شده و از شدت محبتي كه به نور نبوت


داشتند كه مبادا از دستشان گرفته شود و از آن همه فيوضات عاليه محروم گردند دور او را گرفتند و از او درخواست مي كردند كه با يزيد موافقت نمايد و يا از بلاد و حدود او به جاي دوردستي برود.



پاورقي

[1] کاشف الغطاء.

[2] خوران خطه‏ي پهناوري است در نزديکي دمشق که داراي روستاهاي بسيار و مزارع فراوان مي‏باشد، محل مزبور بسيار خوش آب و هوا و ييلاقي است که شعراي عرب در اشعار خود همواره از آن به خوبي ياد کرده‏اند.

[3] ضحاک بن قيس پسر خالد فهري و مکني به ابوانيس بود، وقتي که زياد مرد معاويه ضحاک را عامل کوفه کرد، هنگام ورود به کوفه نخست بالاي گور زياد رفت، و در شام نيز جانشين ابن‏زبير گرديد، وي قصر «خورنق» را اصلاح و ترميم کرد.

[4] هم‏اکنون محل دفن معاويه که از همه چيز به يک زباله‏دان اشبه است محله‏اي است معروف به «زواية الهنديه، مقبرة معاويه».

[5] البداية و النهاية ابن‏اثير ج 8 ص 143.

[6] مقتل خوارزمي ج 1 ص 178.

[7] مقتل خوارزمي ج 1 ص 178 و در استيعاب مطبوع در حاشيه الاصابه ضمن شرح حال معاويه از شافعي نقل کرده است: وقتي که معاويه بيمار شد نامه‏اي به پسرش يزيد فرستاد و شرح حال خودش را براي او توضيح داد وقتي که نام را خواند شروع کرد به خواندن و زمزمه کردن اشعار فوق جز اينکه دوم و سوم را نياورده است. و ما نيز دو بيت آخر را ذکر نکرديم طالبين مي‏توانند به مدارک ذکر شده مراجعه فرمايند.

[8] يزيد سگباز و شراب خوار و... هم‏اکنون براي فريب اغنام زاهد و عابد مي‏شود!!.

[9] البداية و النهاية ابن‏کثير ج 8 ص 143.

[10] البيان و التبيين جاحظ ج 2 ص 109 باب وصيت معاويه و کامل مبرد ج 3 ص 300، و العمده‏ي ابن‏رشيق ج 2 ص 148 باب الرثاء، و عقد الفريد ج 2 ص 309 باب طلب المعاوية البيعة ليزيد. با اندک اختلافي.

[11] منظور از عراقين دو کشور ايران و عراق است.

[12] مقتل خوارزمي ج 1 ص 178 چاپ نجف و قبلا در ص 21 همين کتاب ضمن بحث نهضت حسين عليه‏السلام بنقل از تاريخ طبري ج 7 ص 216 طبع ليدن اين نامه «گوش موشي» و رمز نوشتن آن را توضيح داديم.

[13] ابن‏عساکر ج 4 ص 327.

[14] تاريخ طبري ج 7 ص 217 طبع ليدن.

[15] مثير الاحزان ابن نما ص 10 و مقتل خوارزمي ج 1 ص 182 فصل هشتم.

قطعا خواب امام عليه‏السلام مشاهده واقعيتي بود که با نور امامت که هيچ مانع و رادعي برايش وجود ندارد آن را ديده است، و هيچ بعيد نيست که خداي تعالي براي کسي که او را حجت بر جهانيان قرار داده است حقايق را با کنايه به او نشان دهد، و واژگون شدن منبر کنايه از انقلاب امر و بپايان رسيدن عمر او باشد، و همينطور شعله‏ور شدن آتش در خانه‏اش کنايه از شعله‏ور شدن آتش فتنه باشد مانند فاجعه کربلا، واقعه‏ي حره، تخريب خانه کعبه و امثال آن.

[16] کامل ابن‏اثير ج 4 ص 6.

[17] لهوف سيد بن طاووس.

[18] مقتل خوارزمي ج 1 ص 183 فصل هشتم.

[19] طبري ج 6 ص 189.

[20] زرقاء به زني مي‏گويند که چشمان کبود و آسماني داشته باشد، و در نزد عرب بدترين رنگها محسوب مي‏شده است.

ابن‏جوزي در تذکره الخواص ص 229 چاپ ايران، و فخري در آداب السلطانيه ص 88 نوشته‏اند: (مادربزرگ مروان از زنادهندگان بوده است).

ابن‏اثير در کتاب کامل ج 4 ص 75 نوشته است: (مردم فرزندان عبدالملک مروان را بخاطر زرقاء دختر موهب که از روسپي‏ها و صاحبان رايات بود سرزنش مي‏کردند).

ابن‏عساکر در تاريخ خود ج 7 ص 407 نوشته است: روزي بين مروان و عبدالله زبير مشاجره‏اي به ميان آمد، عبدالله به مروان گفت: (پسر زرقاء! تو اينجا چه کار داري؟)

بلاذري در انساب الاشراف ج 5 ص 129 نوشته است: روزي بين عمروعاص و مروان بحثي پيش آمد، عمروعاص به مروان گفت: (اي پسر زرقاء!) مروان در جواب او گفت: (اگر مادر من زرقاء بوده در خور ستايش است که وصف خود را به من داده، او وقتي شايسته نکوهش بود وصف خود را به غير منتقل نمي‏کرد).

طبري در تاريخ خود ج 8 ص 16 نوشته است: مروان بن محمد اشعث مکرر مي‏گفت: (فرزندان مروان هميشه به خاطر مادرشان زرقان مورد نکوهش قرار مي‏گيرند و فرزندان عاص از اهل صفوريه‏اند) (صفوريه شهري است در اطراف اردن).

ادب اسلامي اقتضا مي‏کند شخص مؤمن هر چند در تنگنا هم واقع شود از مسخره گرفتن القاب و نيش زبان زدن در انساب پرهيز کند، و امام و رهبري که بايد احکام الهي را از او ياد بگيرند به اين امر سازاوارتر و شايسته‏تر است، جز اينکه امام امت و حجت بر بندگان که عارف به همه چيز است هرگز بر خلاف اين مقررات اقدامي نمي‏کند، و بر ما که از همه چيز آگاهي نداريم لازم است در برابر امام معصوم تسليم محض باشيم و هر چه را که فرموده‏اند بپذيريم و خورده نگيريم، بويژه در صورتي که مطابق با قرآن عزيز که خود منشأ همه احکام اسلام است باشد، و تعبيري که از امام سيد الشهداء عليه‏السلام در مورد مروان مانند تعبيري است که خداي سبحان در مورد «وليد بن مغيرة مخزومي» در سوره‏ي قلم آيه‏ي 13 فرموده است: «عتل بعد ذالک زنيم» کلمه زنيم در لغت به معناي زنازاده و الحاق به نسبت است.

در روايت از قول پيغمبر (ص) آمده است که «عتيل زنيم» يعني هرزه‏ي پست.

علاءالدين در کنز العمال ج 1 ص 156 و آلوسي در روح المعاني ج 29 ص 28 و منهج الصادقين ج 9 ص 377 روايت کرده‏اند که: مغيره پس از 18 سال که از عمر وليد گذشته بود او را به فرزندي خود قبول کرد!

بنابراين وقتي که خداي سبحان که سرچشمه ادب و اسرار است در مورد شخص معيني عيب گوئي مي‏کند و در کتاب خود که شب و روز در محراب و مسجد و همه جا قرائت مي‏شود از کسي به زشتي ياد کند از فرزند نوبت نيز شگفت نيست از مروان معلوم الحال به زشتي ياد نمايد، مرواني که منشأ تمام فتنه‏ها و غائله‏ها بوده است.

[21] تاريخ طبري و ابن‏اثير و ارشاد مرحوم شيخ مفيد و اعلام الوري.

[22] مثير الاحزان ابن نما از اعلام قرن ششم.

[23] مناب ابن شهرآشوب ج 2 ص 208.

[24] تاريخ طبري ج 6 ص 190.

[25] لهوف ص 13.

[26] تاريخ ابن‏عساکر ج 4 ص 328.

[27] امالي مرحوم صدوق رحمة الله عليه ص 93 مجلس 30.

[28] در کتاب مقتل العوالم ص 54 و بحار از محمد بن ابيطالب نقل شده است که: آيا انبياء و اوصياء پس از رحلت بدنشان در قبورشان مي‏ماند يا اينکه به آسمان بالا برده مي‏شوند؟

در جواب سوال فوق ميان علماء اختلاف است چون در روايات و کتب حديث به اختلاف نقل شده، مثلا در کتابهاي: کامل الزيارات، و توحيد، و مجالس، و عيون و خصال صدوق، و خرائج راوندي، و بصائر ص 130 رواياتي نقل شده که همه دلالت دارند بر اينکه پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله، و علي و حسين و نوح و شعيب و خالد العبسي، و يوشع بن نون، و استخوانهاي آدم، و استخوانهاي يوسف، و استخوانهاي پيغمبري که در دعاي استسقاء ذکر شده روي زمين افتاده بود، اينها همه دلالت دارند بر اينکه پيغمبران و اوصياء و ائمه عليهم‏السلام در قبور خود موجود مي‏باشند، و به همين دليل سيد محمود بن فتح‏الله حسيني کاظمي در اين مورد رساله‏اي نوشته و معتقد شده است که آنها در مقابر خود هستند.

لکن در کتاب کامل الزيارات محمد بن قولويه، و تهذيب طوسي در آخر مزار، باب الزيادات رواياتي نقل شده است که هيچ پيغمبر يا وصي پيغمبري بيش از سه روز در زمين نمي‏ماند جز آن که روح و جسم او را به آسمان مي‏برند، و در تهذيب از روايات ديگري است که بيش از چهل روز در قبر نمي‏مانند، و سپس به آسمان برده مي‏شوند.

اختلافات ميان اين دو دسته از روايات که پاره‏اي سه شبانه‏روز و برخي تا چهل روز ذکر کرده‏اند شايد براي بيان حدّاقل و اکثر زماني است که در ظرف اين مدت انجام مي‏شود، و شايد براي بيان مراتب درجات افرادي است که آنها را مي‏برند، صاحبان مراتب عاليتر زودتر، و صاحبان مراتب بعدي را ديرتر.

در شرح اربعين مجلسي ص 76 جمع ديگري بين اين اخبار عنوان کرده است و آن اينکه: بعضي را پس از سه روز و بعضي را پس از چهار روز مي‏برند احتمالا به خاطر اين است که طمع خوارج را قطع نمايد زيرا آنها مي‏خواستند نبش قبر نمايند و اجساد را بيرون بياورند.

و از جمله کساني که معتقد است اجساد اصلي پيامبران و اوصياء به آسمان برده مي‏شوند مرحوم شيخ مفيد در کتاب مقالات ص 45 قم، و مرحوم کراجکي در کنز الفواد ص 258، و مرحوم مجلسي در مرآت العقول ج 1 ص 227 و مرحوم شيخ يوسف بحراني در کتاب درة النجفيه ص 266، و مرحوم محدث نوري در کتاب دارالاسلام ج 2 ص 331، و مرحوم فيض کاشاني در کتاب وافي است، لکن مرحوم فيض مي‏فرمايد:

اجساد مثالي آنها را به آسمان مي‏برند ولي اجساد عنصري‏شان در زمين مي‏ماند. و مرحوم مجلسي در مرآت العقول ج 1 ص 227 نوشته است: عده‏اي معتقدند پس از آن که به آسمان بردند دوباره آنها را به ضريح خود برمي‏گردانند.

ابن‏حاجب از شيخ مفيد پرسيد اگر ابدان اين بزرگان را به آسمان مي‏برند پس حضور در مقابل اين ضرائح براي زائرين چه فايده‏اي دارد؟

شيخ مفيد در جواب فرمود: بندگان خدا در محل و جايگاه قبور اين بزرگان حاضر مي‏شوند جهت بزرگداشت و احترام به آن‏ها و براي تقديس به محلي که در آنجا به خاک سپرده شده‏اند و سپس از آنجا به آسمان برده‏اند، اگر چه خدشان در آنجا نباشند، مانند طواف در اطراف کعبه خانه‏ي خدا، با اينکه خداي سبحان مکاني او را احاطه نمي‏کند و در جايي محدود نمي‏شود، بلکه از باب تعظيم خدا، و تجليل از مقام الوهيت جلّ شأنه است که در اطراف بيت طواف مي‏کنند، حضور در برابر قبور و ضرايح اين بزرگان نيز همين حالت را دارد.

و در کتاب «الفتاوي الحديثه» نوشته ابن‏حجر ص 213 از ابن‏عربي نقل کرده است: پس از آن که بدن انبياء را در قبر گذاشتند روح به بدنشان برمي‏گردد و به آنها اجازه داده ميشود از قبر خارج شوند و در ملکوت اعلي يا سفلي تصرف نمايند، بنابراين هيچ مانعي ندارد که پيغمبر (ص) تمام زائران خود را ببيند زيرا او مانند خورشيد است که بر همه مي‏تابد.

ولي از ظاهر روايات وارده از ائمه معصومين عليهم‏السلام استفاده مي‏شود که:ابدان مطهر در قبور باقي مي‏مانند، و يا اگر به آسمان برده شوند دوباره برگردانده خواهند شد، چنانکه همين قول نيز در مرآت العقول به جماعتي نسبت داده شده.

در هر صورت از عبارت حضرت سيد الشهداء عليه‏السلام در شب دوم بحث با وليد در کنار قبر جدش پيغمبر (ص) که عرض کرد: «اسألک بحق القبر و من فيه...» جمله «و من فيه» ظهور کاملي در اين دارد که بدن مطهر حضرت رسول (ص) در جوف قبر است.

و اگر گفته شود: بودن بدن شريف در قبر اعم است از اينکه بوده ولي بعدا آن را به آسمان برده‏اند، جواب آنست که: اولا، اگر انصراف داراي افراد و مراتبي باشد و دليلي بر تعيين موردي از موارد مربوطه نباشد باز منصرف به فرد اکمل خواهد بود، و فرد اکمل از: بودن در قبر، استمرار و ابقاء و ادامه‏ي آن است نه انقطاع آن.

و عبارت ديگري نيز از زيارات مأثوره بر اين مطالب دلات دارند. علاوه بر اينها همه، سيره‏ي معصومين و مؤمنين که در کنار قبر حاضر مي‏شدند و صاحب آن را در سلام مخاطب قرار مي‏داده‏اند نيز دليل بر اين است که خطاب، خطاب حقيقي بوده است نه خطاب تشريفاتي به عنوان صرفا تجليل.

و همينطور رواياتي وارد شده: کسي که از راه دور، و از بلاد بعيده مي‏خواهد امام و يا معصومي را زيارت کند رو به قبر شريف نمايد و بگويد... اگر صرفا تشريفات و تجليل بود اين مسأله فقط براي کساني درست بود که نزديک قبر باشند، ولي آنها که در بلاد بعيده هستند چه لزومي دارد رو به قبر بايستند؟! با توجه به اينکه عمل مزبور يک نوع ارتکاز ذهني و عملي مذهبي است که متصل به زمان معصوم مي‏شود و نه تنها در هيچ جا و به هيچ وجه از آن نهي نشده بلکه در پاره‏اي از روايات به آن ترغيب هم شده است، بنابراين سيره‏ي ياد شده نيز حجيت دارد.

[29] لهوف ص 13 و مثير الاحزان ابن نما ص 10.

[30] مقتل خوارزمي ج 1 ص 185 فصل 9.

[31] در کتاب مقتل العوالم ص 54 از محمد بن ابيطالب نقل کرده است: شکايت حسين بن علي عليهماالسلام به جدش پيغمبر (ص) بيان مقتضاي حال و آموزش به امت اسلامي است که با مشاهده‏ي اوضاع و احوال نامطلوبي که مي‏بينند منکرات رايج و متداول شده و معروف از بين رفته است، شهامت و مردانگي، و عرق ديني اقتضا مي‏کند که مرگ برايش راحت و آسان گردد، شکايت سيد الشهداء عليه‏السلام نزد جدش رسول خدا هرگز نه به معناي عقب نشيني و اعراض از افضل است، و نه به معناي جزع و ترس از مرگ و ترس از آن چه برايش مقدر شده و خود به آن داده بود، و بر آن پيمان و قرارداد مؤکد بسته بود، و جدش نيز به آن خبر داده است که تمام آن مقدرات انجام خواهد شد، حاشا و کلاّ هرگز اينچنين نيست، شايد نستوه کربلا چنين مي‏پنداشت که دعاي جدش رسولخدا قضا و قدر الهي را تغيير خواهد داد، ولي پيغمبر (ص) که صاحب دعوت الهي است باو فرمود:

(خداي سبحان قضاي خود را اجرا مي‏کند و در برابر آن مقام و مرتبه‏اي براي او قرار داده است که جز با شهادت به آن نخواهد رسيد).