بازگشت

حسين حل بيعت مي كند و ياران خود را آزمايش مي نمايد


بر همين اساس راست و استوار بود كه حسين (ع) بار ديگر با كمال صراحت اندكي قبل از فرارسيدن وقت شهادت يعني شب عاشورا سخنان ارزشمند خود را كه حاوي اجازه مرخصي براي اهل بيت و ياران خود بود مطرح كرد و فرمود: من بيعت خود را از شما برداشتم. و اينك قسمتي از نصّ آنچه را كه مورخين از گفتار امام در شب عاشورا نوشته اند مي آوريم:

«اني لا اعلم اصحابا اولي و لا خيرا من اصحابي، و لا اهل بيت ابرّ و اوصل من اهل بيتي، فجزاكم الله عني جميعا خيرا... الا و اني اظن يومنا من هؤلاء الأعداء غدا، و اني قد اذنت لكم، فانطلقوا جميعا في حل ليس عليكم مني ذمام، و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و ليأخذكم رجل منكم بيد رجل من اهل بيتي، فجزاكم الله جميعا خيرا، و تفرقوا في سوادكم و مدائنكم فان القوم انما يطلبونني و لو اصابوني لذهلوا عن طلب غيري...» [1] .


اي ظلم ستيز كربلا! و اي ستم ناپذير نينوا! چه با افتخار است جنگ تو! و اي سيد الشهداء چه بلند است همت تو كه نقطه ي اصلي انحراف را، هدف قرار دادي! اي روح نبوت چه استوار و حكيمانه است گفتار تو، سخنان طلايي تو بر سينه ي تاريخ و بر پيشاني روزگار همچون نور مي دخشد، اي حسين! تو با سخنان خود اين خجسته برگزيدگان را ستودي آنچنان كه اميرالمؤمنين (ع) آنها را ستود كه: «انهم سادة الشهداء و انهم لم يسبقهم سابق و لم يلحقهم لاحق» [2] .

آري آنها نتيجه ي جهان آفرينش و خلاصه ي خلقتند كه ما از پرتو نور وجودشان استضائه مي كنيم، و از گفتار و كردارشان درس مقاومت و استواري و درس اخلاص و فداكاري و خلاصه درس جان نثاري و سرافرازي مي آموزيم آنها كه خود در برابر ظلم و ستم ايستادند و تن به ذلت ندادند به پيروان خود پيام مي دهند كه: يا مرگ با عزت و زير بار ستم نرفتن، يا پيروي باافتخار، و يا به فوز شهادت و سعادت رسيدن!

اگر اجازه ي مرخصي كه حسين (ع) به آنها داد نبود، و اگر سخناني كه آنها در جواب اين اجازه به امام (ع) دادند از آنها صادر نمي شد، هر آينه هيچكس نمي توانست ملكات فاضله و بلند همتي آنها را بفهمند كه تا چه اندازه از علم و يقين رسيده اند و هيچ كس نمي توانست دريابد كه چگونه بر بلندترين ارتفاعات ممكنه به پرواز درآمده و در آنجا بر قله ي اخلاص و بصيرت فرود آمده اند.

و بدينوسيله امام حسين(ع) مي خواست آنها را آزمايش كند، و آزمايش از حكيم و عالم بماكان و يكون كه تمام نهاني ها برايش روشن و معلوم است براي يك هدف ارزشمند و مقصد مهم كه شناساندن ملكات فاضله اصحاب و اهل بيت خود باشد اشكال ندارد. زيرا مشابه اينگونه آزمايشات از (آفريدگار جهان) جل شأنه نيز كه هيچ چيز از علمش پوشيده نيست واقع شده است:


خليل خود، ابراهيم (ع) را امر مي كند فرزندش اسماعيل (ع) را سر ببرد با اينكه مي داند وي اطاعت خواهد كرد و اسماعيل نيز به آن گردن مي نهد، و با اينكه خداوند نمي خواهد اسماعيل كشته شود در عين حال به خاطر مصلحتي كه خداي جهانيان مي داند اين امر را جهت آزمايش صادر مي فرمايد و اگر چه بزرگترين عقل بشري از درك آن ناتوان باشد.

و همچنين داستان سه نفر: اقرع و ابص و اعمي [3] نيز گواه بر اين است كه خداوند با آزمايش آنان مي خواست تفهيم كند كه شكر نعمت واجب است و كفران نعمت سرانجام موجب زيان و خسران خواهد بود.

و ابي عبدالله (ع) نيز با اين آزمايش مي خواست مقام و شرافت و عزت نفس و پاكي و صفاي اهل بيت خود و يارانش را به دنيا بشناساند كه چگونه در راه رضاي خدا و پيغمبر خدا (ص) خضوع مي كنند. زيرا تا مرد سخن نگويد و گفتار خود را با كردار و عملش تأييد ننمايد، قدر و منزلت و پاكي و ثبات قدمش در راه هدف و اطاعت از مولا مشخص نخواهد شد مگر گواهاني كه از تمام نهاني هاي او آگاهي دارند خبر دهند و او را معرفي نمايند!

و اين امر بر احدي پوشيده نيست كه تاريخ موجود چه اندازه درباره ي بزرگمردان صالح و ارزشمندي كه همه چيز خود را از جاه و مقام و آبرو، در راه تأييد شريعت حقه و دين اسلام داده اند خيانت كرده و هيچيك از فداكاري ها و از خود گذشتگي هاي اين برگزيدگان (شهداي كربلا) را ثبت نكرده است، تا از اين رهگذر بتوانيم قداست و خلوص نيت و تزكيه ي نفوسشان را غير از آن چه در صحنه ي كربلا داشته اند را نيز بدانيم. و اگر آن سخناني كه ياران حسين (ع) و دودمان او در پاسخ اجازه ي مرخصي حضرت به وي دادند، نمي بود راستي به هيچ وجه راهي براي شناختن آنها و فضائل اخلاقي و ديدگاه هاي بسيار بلند آنها كه هر انساني به چنين مقامات و مراحلي نمي رسد نداشتيم، آري علم نوري است كه خداي تعالي در دل هر كس كه بخواهد قرار مي دهد لكن با تفاوت ظرفيتي كه انسانها دارند، شدت و ضعف پيدا مي كند.


در هر صورت براي نمونه، به زندگي مسلم بن عوسجه اسدي بينديشيد و ببينيد تارخي جز يك كلمه، ديگر هيچ چيز از زندگي جاودانه ي او و از مزاياي شايسته ي اين مرد بزرگ را ننوشته است و آن يك كلمه را هم از قول شبث بن ربعي آورده است كه وي گفت: در جنگ آذربايجان هنوز رزمندگان اسلام داشتند خودشان را آماده مي كردند كه مسلم بن عوسجه دست به كار شده بود و قبل از آنكه ديگران برسند، وي شش نفر از مشركان را به هلاكت رسانده بود. و ديگر به هيچوجه نامي از عشق و علاقه اي كه اين مرد به اهل بيت پيغمبر (ص) داشته است نبرده و متذكر نشده است كه وي چگونه در جريانات سياسي خود را نمي باخت و چگونه ثابت و استوار در خط اهل بيت مي ماند و در اين مورد هم تنها همين يك سخن را كه در پاسخ امام حسين عليه السلام داده است از او نقل كرده است:

(انحن نخلي عنك و لما نعذر الي الله تعالي في اداء حقك؟ اما والله لا افارقك حتي اكسر في صدورهم رمحي، و اضربهم بسيفي ما ثبت قائمه بيدي، و لو لم يكن معي سلاح اقاتلهم به لقذفتهم بالحجارة حتي اموت معك) [4] .

در استقامت و پايداري اين مرد بر عقيده ي درست خود همين اندازه بس است كه در آخرين لحظات حيات، آن لحظه اي كه بدنش غرق خون و جراحت بود، در عين حال براي رضاي خدا بدون هيچگونه اظهار درد و رنجي، سينه ي خود را سپر كرده بود و تا آنجا كه مي توانست نيزه ها و شمشيرها رابه جان خود مي خريد تا صدمه اي به حسين (ع) وارد نيايد. اين مرد عارف و بزرگواري كه علوم غيبي آينده را از اميرالمؤمنين (ع) آموخته بود كه نبايد دست از ياري حسين (ع) بردارد وگرنه هر اندازه كه در حق او كوتاهي كند عذش نزد رسول خدا (ص) پذيرفته نخواهد شد، به اين مقدار هم بسنده نكرد و با آخرين رمقي كه داشت با صداي ضعيف در حالي كه به حسين (ع) اشاره مي كرد به حبيب بن مظاهر وصيت كرد و گفت: تا آخرين قطره ي خون خود دست از ياري حسين (ع) برنداري. اين را بگفت و با عقيده اي راسخ و استوار در


خط اطاعت از امام بزرگوار خود در هماندم به خيل شهيدان پيوست [5] .

بعد از مسلم بن عوسجه، سعيد بن عبدالله حنفي در مقام اظهار اخلاص به مقام ولايت و فداكاري عرض كرد: (والله لا نخليك حتي يعلم الله انا قد حفظنا غيبة رسول الله (ص) فيك، والله لو علمت اني اقتل ثم احيا ثم احرق حيا ثم ادري يفعل بي ذلك سبعين مرة ماقارقتك حتي القي حمامي دونك، فكيف لا افعل ذلك و انما هي قتلة واحدة، ثم الكرامة التي لا انقضاء لها ابدا) [6] .

سپس در حضور ابي عبدالله ايستاد و براي حمايت از او سفارش مي كرد، و با اينكه بدنش در اثر اصابت ضربات فراوان مجروح و خونين بود دست برنمي داشت و در حالي كه ابي عبدالله در همان ميدان جنگ مشغول انجام وظيفه ي ظهر بود بدن خود را هدف تيرها قرار داد و نمي گذاشت تيرها به بدن سيد الشهداء (ع) وارد شوند تا اينكه در حضور حضرت به زمين افتاد و از ستم ناپذير كربلا پرسيد: آيا مزد رسالت را ادا كردم؟ و به عهدي كه با تو بسته بودم وفا كردم؟ (اوفيت يابن رسول الله؟) تا با خشنودي خدا، خوشحال بميرم؟ يا در انجام وظيفه كوتاهي كرده ام تا با نوميدي و خسران چشم فروبندم؟!

امام عليه السلام به او اطمينان داد كه با رسيدن به فيض شهادت، سعادتمند شده است و قبل از وي به ملاقات پيغمبر (ص) خواهد رسيد [7] .

هنوز سخن سعد بن عبدالله در پاسخ اجازه ي مرخصي ابي عبدالله تمام نشده بود كه زهير بن قين بجلي، بلند شد و سخنان ارزشمند خود را مبني بر دعوت به دين اسلام


بگوش همه ي حاضرين رساند كه جاودانه در تاريخ بنام او باقي مانده است وي به ابي عبدالله عرض كرد: (والله لوددت اني قتلت،ثم نشرت ثم قتلت حتي اقتل علي هذه الف مرة و ان الله يدفع بذلك القتل عن نفسك و عن انفس هؤلاء الفتية من اهل بيتك) [8] .

بدون ترديد عباداتي كه به عنوان سود آخرت و رسيدن به نعمتهاي بهشت انجام مي شود مقبول درگاه خداوند تعالي خواهد بود و حكم به بطلان آنها نمي شود، ولي در برابر آن يك نوع عبادت ديگر وجود داد كه با ديد بلندتر و نيتي عاليتر انجام مي شود و آن عبادت اهل يقين است كه نه بخاطر بهشت رفتن انجام مي شود بلكه چون خدا را شايسته و سزاوار پرستش مي دانند او را عبادت مي كنند، و زهير بن قين يكي از آن نمونه ها و مصاديق اهل يقين است كه يقين و ايمان خالص در تار و پود او رسوخ كرده بود و لذا در چنين موقعيت حساسي ديدگاههاي بلند و عقايد حقه و اهداف عاليه خود را كه در حفظ و پاسداري از وجود شخص امام و اهل بيت اطهاغرش خلاصه مي شد بيان كرد. زهير بن قين با اين جهاد كه به عنوان عبادت خداي تعالي انجام مي داد قصدش ثواب آخرت و پاداش روز قيامت نبود، بلكه مقصودش اين بود كه دست تجاوز و ستم حكومت درهم و برهم را از حريم حجت خدا دور كند، حجتي كه پيغمبر (ص) آن را حجت خواند و فرمود: «حسين مني و انا من حسين» [9] .

پيغمبر (ص) با اين سخن نمي خواست به امت خود بفرمايد حسين (ع) پاره ي تن او است زيرا پيغمبر (ص) كه خود در رأس همه ي بلغاء و فصحاء قرار دارد اينچنين سخني سست و عاميانه نمي فرمايد زيرا هر فرزندي پاره ي تن پدرش خواهد بود و اين به هيچوجه امتيازي براي حسين نخواهد بود، بنابراين رسول الله (ص) با اين سخن


طلائي خود مي خواست به هدف حسين اشاره كند يعني:

محكم كردن اساس اسلام.

و پاك كردن خار و خاشاكهاي باطل از سر راه آن.

و بيدار و هوشيار كردن امت بر جرائم اعمال كساني كه به نام دين آن را بازيچه ي خود قرار داده اند.

بنابراين، همان قسم كه رسول خدا (ص) نخستين كسي بود كه پرچم نهضت و قيام را برافراشت و دعوت خدا را به همه ابلاغ كرد، حسين (ع) نيز آخرين كسي است كه براي حمايت و پاسداري از آن قيام خواهد كرد تا آن را تثبيت و استوار نمايد.



قد اصبح الدين منه شاكيا سقما

و ما الي احد غير الحسين شكا



فما رأي السبط للدين الحنيف شفا

الا اذا دمه في كربلا سفكا



و ما سمعنا عليلا لا دواء له

الا بنفس مداويه اذا هلكا



بقتله فاح للاسلام نشر هدي

فكلما ذكرته المسلمون ذكا



اگر اين صارحت بيان در آن روز از زهير بن قين صادر نمي شد هيچكس نمي توانست اهداف عاليه ي او را كه در درون مي پروراند بفهمد، و هيچكس از عشق اكيد او به ولايت اهل بيت عصمت و طهارت كه خداوند آن ها را سالار و راهنماي انسانها، و پاسداري شريعت قرار داده است اطلاع پيدا نمي كرد چون تاريخ از زندگي او جز دوستي عثمان بن عفان و بغض و دشمنيش با فرزند پيغمبر (ص)، چيز ديگري ننوشته است.

اما مقام و موقعيت عابس بن ابي شبيب شاكري هنگام بيعت با مسلم بن عقيل در كوفه، و در كربلا با حسين (ع) معلوم مي شود كه چه اندازه صاحب فضيلت بسيار و داراي عقيده ي محكم و استواري نسبت به اهل بيت عليهم السلام بود و در مقام پاسداري از مقام امامت هيچ چيز براي او جز جان امام ارزش نداشت و حاضر بود هر نوع خطر را به جان خود بخرد و نفيس ترين و گرانبهاترين اشياء را بدهد لكن كوچكترين و كمترين خطري بجان امام عليه السلام وارد نيايد، و لذا وقتي كه آن جمعيت فشرده و انبوه خائن را ديد كه گرد آمدند تا با مسلم بن عقيل بيعت كنند به او گفت:

(اني لا اخبرك عن الناس و لا اعلم ما في نفوسهم، و ما اغرك منهم، و والله اني


احدثك عما انا موطن نفسي عليه والله لاجيبنكم اذا دعوتم، و لا قاتلن معكم عدوكم و لا ضربن بسيفي دونكم حتي القي الله، لا اريد بذالك الا ما عند الله) [10] .

عابس با اين سخن به ظاهر كوتاه، اما پرمحتوي، بي شخصيتي و سست عنصري آنها را گوشزد نمود و تفهيم كرد كه طبيعت اين نامردمان بر نيرنگ و نفاق و هوي پرستي سرشته شده است، به ظاهر سخنان زيبا و فريبنده اي بر زبان مي آورند ولي در دل آرزوي ديگري دارند و خيال آن را در سر مي پرورانند، با مسلم بيعت مي كنند اما دلشان راضي نيست كمترين ضعفي در دستگاه حاكم به وجود بيايد، وگرنه هنگامي كه شب تنها مانده بود و نمي دانست به كجا بايد برود، چرا از هزاران نفري كه با او بيعت كرده بودند حتي يك نفر حاضر نبود كه او را به جائي راهنمائي كند؟

در كربلا نيز به حسين (ع) گفت: (ما امسي علي ظهر الارض قريب و لا بعيد اعز عليك، و لو قدرت ان ارفع عنك بشي ء اعز علي من نفسي لفعلت) [11] .

آري اي ابن ابي شبيب! مردان مخلص خدا و آنها كه وجود خود را در راه خدمت او ذوب كرده اند دنيا را جز نيستي، و بقاء و جاودانگي را جز ياري امام معصوم كه علت پديدار شدن پديده ها و مدار موجودات است نمي دانند.بعد از او نافع بن هلال بلند مي شود و عرض مي كند: (والله ما اشفقنا من قدر الله، و لاكرهنا لقاء ربنا، و انا علي نياتنا و بصائرنا، نوالي من والاك، و نعادي من عاداك) [12] .

و سپس يكايك اصحاب مشابه اين سخنان را بر زبان آوردند و بيعت خود را با حسين عليه السلام محكمتر كردند.

و آنگاه كه حسين (ع) به اهل بيت خود اجازه داد از كربلا برگردند و به ديار خود بروند، همه يك صدا و يك نوا بانگ و ناله برآوردند: (أنفعل ذالك لنبقي


بعدك؟ لا ارانا الله ذالك ابدا) [13] .

سپس روي به فرزندان عقيل كرد و فرمود: «حسبكم من القتل بمسلم قد اذنت لكم» [14] .

آنها كه براي نصرت دين و پاسداري از حجت خدا و شخص امام عليه السلام آمده بودند و هدفي جز آن در دل نداشتند در پاسخ امام گفتند: (اذن ما نقول للناس؟ انا تركنا شيخنا و بني عمومتنا خير الاعمام و لم نرم معهم بسهم و لم نطعن برمح و لم نضرب بسيف؟ لا والله لا نفعل و لكن نفديك بأنفسنا و اموالنا و اهلينا نقاتل معك حتي نرد موردك فقبح الله العيش بعدك) [15] .

اين فداكاري ها و از خود گذشتگي ها در شرائط سخت و ناگواري بود كه تمام كمكها از آن ها قطع شده و تمام راه ها، حتي راه هاي مباح براي حيوانات نيز به رويشان بسته شده بود، تمام آنها حكايت از اين مي كند كه اينها به مرحله ي نهايي از صفات كمال ممكن رسيده و خود را از قيد و بند تمام عوارض دنياي فاني رهانيده اند، اگر آن ها كمترين تمايلي به ماندن و زندگي دنيوي مي داشتند، همين اجازه ي مرخصي امام را بهانه اي براي رفتن خود قرار مي دادند و روز قيامت نيز به آن تمسك و احتجاج مي كردند كه با اجازه ي خود امام از او جدا شديم، ولي اين نفوس طيبه اي كه پروردگار جهانيان آن ها را از گل قداست آفريد و با نور يقين آميخته گرداند، علاقه اي براي ماندن در اين دنيا را ندارند مگر اينكه بتوانند حقي را احقاق و باطلي را ابطال نمايند، مگر زندگي چه لذتي مي تواند داشته باشد در صورتي كه ببينند پاره ي جگر رسولخدا و روح و جان اسلام با آن همه مصيبت و دردها و مشكلات و جراحات گرفتار و روبه رو است؟!



نفوس ابت الاتراث ابيهم

فهم بين موتور لذاك واتر



لقد الفت ارواحهم حومة الوغي

كما انت اقدامهم بالمنابر [16] .




در همين هنگام بود كه خبر اسيري پسر محمد بن بشير حضرمي (يكي از ياران آن حضرت) در مرز ري به پدرش رسيد، وي از شنيدن اين خبر ناراحت شد و گفت: (عند الله احتسبه و نفسي ما احب ان يؤسر و ابقي بعده) [17] .

امام عليه السلام كه سخن او را شنيد، بيعت خود را از گردن او برداشت و فرمود: تو آزادي، برو و براي آزادي فرزندت تلاش كن!

محمد بن بشير كه كلام امام را شنيد غيرت ديني اش به جوش آمد و عشق بولايت وادارش كرد صادقانه عقيده ي خودش را براي فداكاري و حمايت از شخص امام عليه السلام اظهار نمايد و لذا در پاسخ حضرت گفت:

(... يا اباعبدالله اكلتني السباع حيا ان فارقتك) [18] .

آري ايمان استوار و اطاعت از خدا و پيغمبر (ص) در دل هر كس رسوخ كنند او را به اوج عظمت و به قله هاي رفيع فضيلت پرواز مي دهند، اگر ابن بشير در ايمان و عقيده سست عنصر مي بود از فرصتي كه امام برايش پيش آورد استفاده مي كرد و همان را نزد خدا و مردم بهانه قرار مي داد و از كربلا برميگشت، ولي ايمان راسخ و عقيده ي راستينش به او اجازه ي فرصت طلبي نداد و همچنان تا آخر در كربلا ماند و از حجت خدا حمايت كرد.

شهامت و بزرگواري حسين بن علي (ع) اقتضا مي كرد كه همه ي ياران خود را آزاد بگذارد و از جمله «جون» غلام ابوذر غفاري را رسما آزاد كرد تا شرم حضور، مانع از انصراف و رفتنش نگردد، با اينكه حسين (ع) پايداري و ثبات قدم جون را در برابر مشكلات مي دانست در عين حال خواست با اين آزمايش شخصيت اين عبد سياه را به دنيا و به همه ي نسلهاي آينده بشناساند كه براي حمايت از شريعتي كه دست خائنين با آن بازي كرده است، در حين بحران و خطر و موقعيتي كه وحشت همه جا و همه كس را فراگرفته است، چه اندازه فداكاري و از خود گذشتگي مي كند حسين عليه السلام بيعت خود را از گردن او برمي دارد و اجازه ي مرخصي و رفتن به او مي دهد و مي گويد:


«يا جون! انما تبعتنا طلبا للعافية، فلا تبتل بطريقتنا» [19] .

به محض شنيدن سخن امام، از بيم اينكه مبادا توفيق رسيدن به سعادت جاودانه را نداشته باشد، قطرات اشك مرواريد گونه اش بر رخسار سياهش سرازير شد و با صدايي لرزان همراه با گريه اي كه گلويش را مي فشرد سخني گفت كه آواز و انعكاس آن همواره در گوش تاريخ باقي مانده و به همه ي نسل ها فهماند كه پيروزي عبارت است از پايداري و مقاومت در برابر مشكلات. آري سخني كه او در جواب امام خود گفت: (و انما الراحة بعد العناء) و سپس افزود: (انا في الرخاء، الحس قصاعكم، و في الشدة آخذ لكم؟ والله ان ريحي لمنتن، و ان حسبي للئيم، و لوني لأسود، فتنفس علي بالجنة ليطيب ريحي و يشرف حسبي، و يبيض وجهي، لا والله لا افارقكم حتي يختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم) [20] .

آري اگر اين صراحتها و حقيقتها از حسين (ع) ديده نمي شد براي احدي امكان نداشت از دل سفيد و نيت پاك اين جوان سياه، كه در كمال آزادي و با داشتن اجازه ي مرخصي آن گونه پاي خون خود بايستد و در راه عقيده ي خود به جهاد پردازد.


پاورقي

[1] من اصحاب و ياراني بهتر از ياران خود نديده‏ام، و اهل بيتي باوفاتر و با صداقت‏تر از اهل بيت خود سراغ ندارم، خداوند به همه‏ي شما جزاي خير دهد. من معتقدم دشمن فردا جنگ خود را با ما آغاز خواهد کرد و هم‏اکنون شما آزاد هستيد، من بيعت خود را از شما برداشتم، سياهي شب شما را فراگرفته از اين فرصت استفاده کنيد، و هر يک از شما دست يکي از افراد خانواده‏ي مرا بگيرد و به سوي آبادي و شهر خويش حرکت کند (و جان خود را از مرگ نجات دهد) زيرا اين مردم فقط در تعقبب من مي‏باشند و اگر بر من دست يابند از ديگران صرف نظر خواهند کرد. خداوند به همه‏ي شما جزاي خير عنايت فرمايد.

تاريخ طبري ج 6 ص 238 و کامل ابن‏اثير ج 4 ص 24 و بدايه ابن‏کثير ج 8 ص 178 و ارشاد شيخ مفيد ص 231 و مقتل خوارزمي ج 1 ص 246 و روضة الواعظين ابن‏فتال ص 219.

[2] ايشان مولا و سردسته‏ي شهدايند، شهيدي برتر از ايشان نيامده و نخواهد آمد. کامل الزيارات ابن‏قولويه ص 999 و 970.

[3] اقرع يعني آدم گر و جرب دار، ابرص يعني پيس، و اعمي يعني کور و نابينا. داستان در صحيح بخاري کتاب الانبياء و در فتح الباري ج 6 ص 323 ذکر شده است.

[4] ما چگونه دست از تو برداريم؟ در اين صورت در پيشگاه خداي تعالي چه عذري خواهيم داشت که حق تو را اداء نکرده‏ايم؟ بخدا قسم من هرگز از تو جدا نمي‏گردم تا با نيزه‏ي خود سينه‏ي دشمنان تو را بشکافم، و تا شمشير در دست دارم با آنان خواهم جنگيد و اگر هيچ سلاحي نداشته باشم با سنگ و کلوخ بجنگشان مي‏روم تا در حضور شما به شهادت برسم.

[5] در جنگ جمل اميرالمؤمنين (ع) از سعد بن ابي‏وقاص درخواست ياري کرد، وي در جواب اميرالمؤمنين گفت: من دوست ندارم در اين جنگ شرکت کنم که مبادا به مؤمني برخورد کنم، مگر اينکه تو شمشيري به من بدهي که آن شمشير، خود، مؤمن را از کافر بشناسد!! ببين تفاوت ره از کجاست تا به کجا!.

[6] به خدا قسم هرگز دست از تو برنمي‏دارم تا خدا بداند که ما احترام رسولخدا (ص) را درباره‏ي تو حفظ کرديم، بخدا سوگند اگر بدانم مرا مي‏کشند و سپس زنده مي‏کنند، بعد از آن زنده زنده، بدنم را آتش مي‏زنند و بدانم هفتاد بار اينکار را با من تکرار کنند هرگز از تو جدا نخواهم گشت، تا مرغ جانم را پيش پايت بيفکنم، چرا چنين نکنم با اينکه يک کشتن بيش نيست ولي پس از آن کرامت و شرافتي است که براي هميشه خواهد ماند.

[7] امام عليه‏السلام در جواب سعد بن عبدالله فرمود: «نعم انت أمامي في الجنة».

[8] زهير بن قين گفت: بخدا سوگند ترجيح مي‏دهم در رکابت کشته شوم، باز زنده شوم و کشته شوم و تا هزار بار اين عمل تکرار شود ولي در عوض خداوند جان تو و جوانان اهل بيت تو را از اين معرکه نجات دهد.

[9] اين روايت از طريق شيعه در کتاب کامل الزيارات ابن‏قولويه ص 3 و از طريق اهل سنت در کتاب جامع ترمزي در مناقب حنين و در مستدرک حاکم نيشابوري ج 3 ص 177 و در تهذيب تاريخ شام ابن‏عساکر ج 4 ص 314 و کتاب مجمع الزوائد ج 9 ص 181 و در صواعق محرقه ص 115 حديث 23 و در ادب المفرد بخاري و در کنز العمال ج 7 ص 107 و در نزهة المجالس صفوزي ص 478، ذکر شده است.

[10] من از دل اين مردم خبر ندارم و از آن چيزي نمي‏گويم ولي مواظب باش فريب آنها را نخوري، من تنها از آنچه خودم به آن عقيده دارم و تصميم بر آن گرفته‏ام به تو مي‏گويم، به خدا سوگند من گوش بفرمان شما هستم، و پيوسته با دشمن شما مي‏جنگم و براي رضاي خدا تا به لقاء الله نپيوسته‏ام دست از حمايت شما بر نخواهم داشت. تاريخ طبري ج 6 ص 199.

[11] بر پشت اين زمين عزيزتر از تو احدي وجود ندارد، اگر عزيزتر از جانم چيزي مي‏داشتم و مي‏توانستم با آن دفع ظلم از تو بکنم براستي انجام مي‏دادم. تاريخ طبري ج 6 ص 254.

[12] به خدا قسم ما از مقدرات خدا وحشتي نداريم و دوست داريم به لقاء الله برسيم و ما با اين عقيده و با اين بينش با دوستان شما، دوستي و با دشمنان شما، دشمني خواهيم کرد.

[13] آيا اجازه مي‏دهي ما برويم بي تو زنده بمانيم؟ خدا هرگز آن روز را براي ما نياورد.

[14] کشته شدن مسلم براي شما بس است من به شما اجازه دادم برويد.

[15] در اين صورت اگر از ما سوال شود که چرا دست از مولا و سرور و عموزادگان که بهترين عموها و عموزادگان بودند برداشتيد و چرا دست به اسلحه نبرديد و از آنها دفاع نکرديد چه بگوئيم؟! نه بخدا سوگند هرگز چنين کاري نخواهيم کرد، بلکه ثروت و جان و فرزندانمان را فداي تو خواهيم کرد، و تا آخرين نفس در رکاب تو خواهيم جنگيد، چه زشت و نازيباست زندگي بدون تو، خداوند چنين روزي را نياورد.

[16] مثير الاحزان ابن نما.

[17] اسارت او را به حساب خدا مي‏گذارم، به جان خودم سوگند دوست ندارم او اسير باشد و من زنده بمانم.

[18] بخدا سوگند دست از تو برنمي‏دارم و افزود: اگر درندگان بيابان مرا زنده زنده بخورند هرگز از تو جدا نخواهم شد.

[19] اي جون اگر شما براي کسب قدرت و عافيت طلبي همراه ما آمده‏ايد، از هم‏اکنون از راه ما برگرد.

[20] براي رسيدن به آسايش و آرامش، بايد از ميان بحرانهاي رنج و تعب عبور کرد. آنگاه اضافه کرد: حسين جان من در ايام رفاه و آسايش، ريزه‏خوار خوان نعمت شما بودم. آيا سزوار است هنگام مصيبت و سختي شما را ترک کنم؟ و اينچنين تلافي کنم؟ درست است که بوي بدنم نامطبوع است، اصل و تبارم شريف و بلند قدر نيست و رنگ چهره‏ام سياه است، ولي دوست دارم نفسي بر من بدمي تا هنگام ورود در بهشت بدنم خوشبو و تبارم شريف و چهره‏ام نوراني و سفيد گردد، نه، بخدا سوگند من هرگز از شما جدا نخواهم شد تا اينک خون سياهم با خونهاي پاک شما آميخته گردد.