بازگشت

مي انديشيد، فردا... فردا... آخر فردا چگونه روزي بود؟


مي انديشيد: «فردا... فردا...» آخر فردا چگونه روزي بود؟ نمي دانست؛ حتي گمان هم نمي برد. حساب روزها شبهاي سختي را كه از سر گذرانده بود، نداشت. از لحظه اي كه با فرمان عبيدالله، قافله را در نينوا به اجبار فرود آورده بود، روحش در قفس تن بي تاب تر شده بود. روزه را درون خيمه گاهش گذرانده بود و بيدار خوابيهاي شب را در دل شب با پرسه زدنها و واگويه هايش...

در اين مدت، تمام سعي اش آن شده بود كه سرانجام كار را دريابد. اكنون، فرزند فاطمه، با اهل بيت و اندك كسانش در محاصره ي كامل قرار گرفته بودند و حكومت به آنچه مي خواست، دست يازيده بود؛ اما اين كه چرا، كار اين همه به درازا كشيده شده بود، درنمي يافت. دلش گواهي خونريزي را هم نمي داد. فكر مي كرد رفتاري كه تا اينجا با نواده ي پيامبر شده، زشتتر از آن بوده كه ادامه يابد؛ اما آنچه در بيرون از «او» جريان داشت، نمودي ديگر گونه از قضايا را نشان مي داد. نمودي كه او با سماجت از باورش سر باز


مي زد.

اكنون شب، به پايان خود نزديك مي شد و مهلتي را كه اباعبدالله خواسته بود، به لحظه هاي آخرش مي رسيد. دورادور، از خيمه هاي قافله صداي گفتگو و گاه صداي ضجه ي زني و يا گريه ي كودكي به گوش مي رسيد.

از بستري كه روي آن دراز كشيده بود، برخاست و نشست. بعد، تصميم گرفت. بيرون برود و جان ملتهب و روح عرق كرده اش را در معرض نسيم صبحگاهي قرار دهد. بيقرار از خيمه بيرون آمد و سپاهياني را كه آن اطراف خفته بودند، دور زد. از دور نگاهي به آتشي كه در نزديكي خيمه هاي قافله مي سوخت، انداخت و بعد، گوش به صداها و خنده هاي گوشخراش سپاهيان «عمر سعد» گرفت كه از لحظه استقرار جز شرارت و بد دهني و هلهله و شادماني چيزي از آنها نديده بود. صداهايي كه چون خار در قلب آزرده اش مي خليد و در كاسه ي سرش مي پيچيد.

همان طور ايستاد و گذاشت داغي تنش داغتر و زخم درونش عميق تر شود. طوري كه پاهايش به لرزه درآيد و زانوانش بر روي خاك بخمد.

به كجا بايد مي رفت؛ به كدام جهنم بايد سر مي گذاشت؛ چه بايد مي كرد؟ نمي دانست! هيچ كدامش را نمي دانست. به هر طرف كه چشم مي گرداند، سپاهيان خفته مي ديد كه بر خاك گرم لميده بودند كه يا خرناسه هايشان بود و يا درازه


گوييها و پچپچه ها و خنده هاي وقيحانه شان.

دوباره نگاهي بر قافله افكند كه آنسوتر، چون مادري نگران، دردمند و نجواگر، تن بر خاك ساييده بود. ناخواسته، عضله هاي پايش تير مي كشيد و آنسوتر رفتن را مي طلبيد. پس برخاست و نگاهي به آسمان پر ستاره انداخت. هنوز ساعتي تا دميدن فجر مانده بود. صبحي كه با آمدنش شايد او را هم از آن همه چالش و درد نجات مي داد.

اميدوارانه انديشيد: «اين همه نيرو و لشكر شايد براي زهر چشم گرفتن باشد.. ديگر چكارش مي توانند داشته باشند... زمين خدا پهناور است، رهايش مي كنند كه به هر سو كه مي خواهد برود...»

با اين انديشه، سبكتر به طرف خيمه گاهش رفت كه تا وقت نماز لحظه اي چشم برهم بگذارد.

مگر جان را ياراي آسودن بود؟ مگر مي شد چشمها را برهم گذاشت؟ چونان شبهاي گذشته تا چشمهايش را برهم گذاشت، در بستر پردردي از عرق و كابوس درهم فروپيچيده شد. در چنان كشاكش دردآلودي تا چشمهايش گرم شد، صداي تير مؤذن قافله، دشت را آكند.

منگ و عجول و تلخكام از خيمه بيرون زد و با ظرف آبي


وضو ساخت. بعد، نگاهي به طرف قافله اي انداخت كه دوش به دوش هم به اقتداي اباعبدالله در ركوع بودند.

پيش از آنكه رو به قبله بايستد، خنكاي هواي صبحدم را تا عمق جانش بلعيد و لحظه اي در سپيدي شب شكن افق خيره ماند. بعد به نماز ايستاد. ركعت اول را چنان خواند كه بيش از اين مي خواند؛ با چاشني اي از وهم و خيالات كه درست سر بزنگاه بر جانش آوار مي شدند؛ اما در ركعت دوم به چنان شفافيت و خلوصي دست يافت كه گويي آن سپيدي ظلمت شكن فلق...

در چنان معركه اي كه نعره هاي فرمانهاي جنگي، يكي پشت سر ديگري از ته گلو صادر مي شد، مجال نشستن نبود. سلام داد و پيشاني بر خاك ساييد و برخاست. با تهليلي دردآلود از خود به درآمد. كمرش را تنگتر بست و لحظه اي درگير و دار جوش و خروش سربازان به تماشا ايستاد. آن سوتر نيز، نماز به پايان رسيده بود و آن اندك سپاهيان آرايش كامل جنگي يافته بودند.

صدايي او را به خود خواند. برگشت و نگريست. يادش آمد كه او نيز فرماندهي است از فرماندهان لشكر. شتابان به سوي اسبش رفت؛ اما پا در ركاب لحظه اي درنگ كرد:

- دشمن كيست؟

گويي اين چند روزه را در تب و تاب يافتن پاسخ اين سؤال به سر نبرده بود. در پشت اسب جاي گرفت؛ چونان


شكستن درختي پوك بر زمين. بعد، خاموش و سر در گريبان در گوشه اي به تماشا ايستاد!

شب شكسته بود. تيغه ي خون آلود خورشيد پيدا بود. تيغها پيدا بود. آسمان در بالاي نيزه ها پيدا بود؛ اما هيچ تماشاگري نبود. حتي آن پيران كوفه هم كه در بلنديهاي اطراف به نظاره ايستاده بودند! هر كه بود يا با «او» بود يا بر «او».

حجت از هر دو طرف تمام شده بود. مرگ بر ذلت پيشي گرفته بود. حكومت، خون مي طلبيد و حسين بايد كشته مي شد. اما هنوز هم باورش نمي شد. نه انبوه كوفيان را، نه تيغهاي برهنه ي تشنه به خون را و نه شتابگريهاي عمر بن سعد را. با تمام سماجتش هنوز هم دل به صلاح كارها مي داد. اسبش را هِي كرد و از آنجايي كه ايستاده بود به طرف قلب سپاه رفت و در پهلو به پهلوي پسر سعد افسار را كشيد:

- اي پسر سعد، آيا مي خواهي با اين مرد جنگ كني؟

پسر سعد با نگاهي گذرا خنديد:

- آري، به خدا جنگي كنم كه آسانترين آن پريدن سرها و قلم شدن دستها باشد! ديگر جاي تأمل و ايستادن نبود. فكور و انديشناك برگشت، با سيل خوني كه در رگهايش به جريان درآمده بود و با فعاني كه در اندرونش سر به قيامت گذاشته بود. دشت را نگريست؛ با خيمه ها، سايه ها، خنجرها و نيزه هايش... و


عَلَمهايي كه در باد مي جنبيدند.

آمد و در ميان سربازانش ايستاد. طالبي نديد و همدلي نيافت. به مادر، زن و فرزندانش انديشيد. بعد، نگاهي به پهلو دستي اش انداخت:

- اي «قرة بن قيس» امروز اسبت را آب داده اي؟

- نه...!

- نمي خواهي آبش دهي؟

قرة بن قيس ناباورانه نگاهي به رنگ پريده و دستهاي لرزان فرمانده اش انداخت و دور شد. حر نفس بلندي بيرون داد. دست بر قبضه ي شمشيرش نهاد و كم كم از سپاهيان فاصله گرفت. اكنون قافله در نزديكيش قرار گرفته بود. افسار را كشيد و لحظه اي ايستاد. حس كرد، جانش ياراي كشيدن آن همه بار ندامت را ندارد. چشم گرداند و اباعبدالله را در ميان كاروانيان يافت. سبكبال سپرش را واژگونه گرفت و اسبش را تازاند...

تابستان 69