بازگشت

منزلي ديگر...


منزلي ديگر...

گاه آسودن نبود؛ اما سپاهيان، خسته و تشنه و گرسنه بودند و بختك خواب بر پلكها سنگيني مي كرد. ولي اين همه شايد، بهانه اي بيش نبود كه لحظه اي به تأمل بنشيند و با خود خلوت كند. و نهايت اينكه به فرجام كار بينديشد گو اين كه عادت به سبك و سنگين كردن كارها نداشت.

اما اكنون مجالي ديگر بود. هر چه بود، عجيب و غير عادي بود. آن روزهاي هميشگي نبود. خو نيز، آني نبود كه بود. مذبذب شده بود. به روي زين به گونه اي مي انديشيد و پا كه بر زمين مي نهاد، بر گونه اي ديگر... رشته هايش پنبه مي شد. از اين رو به آن رو مي شد. آه كه چه سخت بود بر سر دو راهي بودن و ماندن. و فاصله ي ميان حق و باطل از يك مو هم نازكتر بود.

فكر مي كرد در درون خيمه اش- كه اكنون چون پيله اي او را در بر گرفته بود- آسوده تر به ارزيابي مي نشيند. چه، رو در روي «او» قرار نداشت. و ديگر در مدار آن خورشيد


سوزان نبود و آن نگاههاي ژرف تا مغز استخوانش راه نمي يافت.

درون چادر به حركت درآمد و طوري رفتار نمود كه اطرافيان تنهايش گذاشتند. بعد، نشست. آبي را كه آورده بودند، چون جام زهري سركشيد و غذايي را كه مهيا ساخته بودند، به كنار زد. ذائقه اش تلخ بود و وجودش انباشته از صفرا.

سلاحش را بركند و به گوشه اي انداخت و دستار از سر برگرفت. خم شد و آرنج بر زمين نهاد. نفسي بيرون داد و آهي كشيد. چنان احساس سنگيني مي كرد كه گويي كوههاي عالم بار گرده اش بود. لحظه اي به همان حالت ماند و خوابگونه اي كابوس وار در ربودش... بعد، بخاري سفيد و متراكم در برگرفتش و خودش را در ميان سر در كاخ عبيدالله يافت كه سراپا ايستاده بود و ظرف آبي بر دستش بود كه ماهي اي قرمز رنگ در آن شنا مي كرد. ناگهان بادي سهمگين وزيدن گرفت. ظرف از دستش افتاد و شكست. آب بر زمين ريخت و موج برداشت و سيل وار به حركت درآمد. بعد، ماهي بزرگ و بزرگتر شد. دست دراز كرد كه او را بگيرد؛ اما ماهي ناپديد شد و چيزي نماند از آن، جز سرخي خون رنگي كه تمامي آب را فراگرفت و سيلاب خون ديوارها و باروها را درهم شكست و تمامي كاخ را درنورديد. همچنان كه ايستاده بود، ايل و تبارش را ديد كه سيل


مي بردشان و او كماكان ايستاده بود و دل به صدايي داده بود كه از ميان طوفان و مه به گوش مي رسيد؛ «خير پيش!» در همان حال دلش خواست كه ماهي بشود و شد...

با صداي خنده ي عده اي از سربازانش كه در پشت چارد اطراق كرده بودند، از خواب پريد. چشمهايش را ماليد و لحظه اي گيج و منگ نشست و بعد به خوابي كه ديده بود، انديشيد و به آن ندايي كه شنيده بود.

سخن آشنايي بود. شايد جايي ديگر هم آن را شنيده بود؛ اما كجا، درست نمي دانست. فكر كرد، شايد خستگي بيش از اندازه دچار اوهامش كرده است. ولي همچنان فكرش در ميان سر در عمارت عبيدالله در كوفه بود و لحظه اي كه از آنجا خارج مي شد و ندايي را كه شنيده بود. آن ديگر خواب نبود؛ اما به عقب كه برگشته بود، هيچ كس را نيافته بود، جز سنگ و كلوخ ديوارها و تاريكي دالاني كه به محوطه ي باز منتهي مي شد و برج و باروها كه در موجي از گرماي ديوانه كننده، شناور بودند.

بلند شد و گشتي زد. آن چنان منگ شده بود كه ارتباط منطقي هيچ چيز را درنمي يافت. براي مدتي، حتي چنان حالتي به او دست داد كه فكر كرد تمام آن روز و شبي را كه پشت سر گذاشته است نيز، وهم و خيالي بيش نبوده است.

بيرون از خيمه آمد و آب طلبيد. همچنان كه نگاهش به خيمه گاه اباعبدالله بود، مشتي آب بر سر و صورت زد و


دوباره به درون خيمه اش بازگشت.

قرارش از دست رفته بود. باز از خيمه بيرون آمد و چشم به جانب كوفه دوخت. با خود گفت: «خدايا! كي تمام مي شود؟»

منظر اسبي يله در گلوگاه خونين صبح؛ باريك ميان و فراخ سينه، افراشته سر و پريشان يال... با كوبش نرم آهنگ سمها بر خاك و رقص همساز ساقها و عضله ها: زير پوستي شفاف و ابلق؛ و در زمينه ي زدر آتشين بيابان... و در آميختگي رنگهاي شب و صبح و خورشيد در حال طلوع... وه، چه رؤيايي!

چه مي دانم؟ شايد اگر آدمي اسير خود نبود، عمرش كفاف تماشاي يك طلوع و يك تازش را هم نمي داد. ليك، زمانه از آنچه نيكوست، پشت نموده بود...!

هر چه بود، در كوفه بود. نطفه ي اين حادثه ي خونبار هم كه لحظه به لحظه به فرجام خود نزديكتر مي شد، در كوفه بسته شده بود. پس، بي جهت نبود كه همه ي نظرها به آن سو باشد و جنبش كوچكترين سايه اي كه به ديده مي آمد، از چشمها


دور نماند؛ اما رهواري كه چون باد از جانب كوفه مي آمد، خود حكايتي ديگر بود.

در آشوب جانها، زماني را كه تماشاي آن اسب رعنا برده بود، برده بود. در چنان غوغايي، كسي پي جوي گذشت و ناگذشت زمان نبود و مردمك چشمها، هنوز تشنه ي كرشمه هاي آن يال بلند تابيده دم بودند؛ گويي اسب نيز تحفگي خود را نيك دريافته بود. چه، هنوز در سُمآهنگ هوشبر خود بي شكيبي مي كرد و افسار كشيدنها و زانو بر پهلو فشردنهاي سوارش را سر برنمي تافت.

سوار، مغرور و رهواري كه به زير ران داشت؛ اسب را در فاصله ي يك سنگ انداخت لشكريان ايستادند. اسب، با لبهاي كف آلود شيهه ي بلندي كشيد و گردنش را تاب داد. سوار يالهاي اسب را نوازش كرد و لشكر و قافله را از نظر گذراند. بعد، افسار را كشيد و يورتمه جلوتر آمد. نگاهي به تحقير بر قافله افكند و سر اسب را به طرف حر چرخاند و سلام بلند بالايي داد.

حر، با حركت سر جواب سلام را داد و چشم برنامه ي لوله شده اي دوخت كه در دست سوار بود. سوار دوباره اسب را هي كرد و نزديكتر شد و در يال به يال دو اسب، نامه را دو دستي به طرف فرمانده دراز كرد. حر، نامه بر دست از سوار فاصله گرفت. در پيش چشمش رعنايي اسب، همه دلقك وار و گول زننده آمده بود. پيش از آنكه نامه را باز كند، نگاهي


گذرا بر اباعبدالله انداخت و در همان آن از ذهنش گذشت: «شايد با جواب عبيدالله كارم با اين مرد تمامي گيرد.».

در چنبر خود و در انبوه سواران؛ اما بي پناه و تنها، چون شبحي سرگردان مي گشت. دور سوارانش مي چرخيد؛ اسب را هِي مي كرد؛ به قافله نزديك مي شد و از آن فاصله مي گرفت. پس و پيش مي رفت- گو كه تمام راهها را بسته مي يافت!- مي ايستاد و آسمان و زمين و سواران و قافله را در كاسه ي چشمهايش مي چلاند. ليك، عرصه تنگتر شده بود.

پيش خود. خيالها كرده بود؛ نقشه ها چيده بود؛ اميدها بسته بود؛ اما با جوابي كه از كوفه رسيده بود تمام آن نقشه ها و خيالها و اميدها چون حبابي به هوا رفته بود. چيزي كه اكنون برايش مسلم شده بود، جهل خود به خود و نسبت به حكومتي بود كه او يكي از كارگزارانش بود. او، بعد از آن همه سال، نه خودش را شناخته بود. و نه فرادستانش را. تاكنون، دنيا برايش عرصه گاهي وسيع بود كه مي شد در آن جنگيد؛ عشق ورزيد؛ زاد و ولد كرد؛ خورد و خوابيد؛ عبادت كرد و نياز برد؛ خنده كرد و گريست؛ تفرج كرد؛ غمگين شد و شادي نمود و... ديگر بيش از اينش نمي شناخت.


اما، چه بايد مي كرد؟ نگاهي دوباره برنامه اي افكند كه در ميان مشت عرق كرده اش درهم فرو پيچيده شده بود. نامه را گشود و براي چندمين بار آن را خواند. سرش را بلند كرد و همه ي نگاهها را خيره بر خود ديد. اندكي دست و پايش را گم كرد و در همان حال، نگاهش با نگاه موذيانه ي قاصدي كه نامه را آورده بود، تلاقي كرد. در يك لحظه، خشم وجودش را فراگرفت و صورتش چنان درهم كشيده شد كه قاصد از نگاه گستاخانه اش پشيمان شد و از او فاصله گرفت.

نگاهي به درندشت اطرافش انداخت و آنچه را كه در آن موقعيت مي توانست انجام بدهد، از نظر گذراند. چاره اي نديد، جز اعلام رسمي فرماني كه رسيده بود. با خشم پهلوي اسب را به شلاق گرفت و به نزديكي قافله شتافت. نامه را بالاي سرش برد و فرياد كشيد: «اين نامه ي امير عبيدالله است كه به من دستور داده، كار را بر شما سخت بگيرم...» و بعد، در حالي كه اشاره اي تحقيرآميز به طرف قاصد مي كرد، ادامه داد:

- اين نيز فرستاده ي اوست كه دستور داده از من جدا نشود!

فرستاده ي عبيداللَّه، گويي تمامي غرور «بني اميّه» را هم با خود آورده بود. چه، در اشتلم كردنهايش با اسب و چه با


تفرعنش در رفتار و ظاهر. بخصوص با آن كمان بلندي كه بر دوش افكنده بود و بعد از اسب، سخت به آن مي نازيد؛ اما آن لحظه- لحظه اي كه با نگاه جسورانه اش مأموريت خود را كه همانا جاسوسي حر بود، اعلام مي كرد- چنان در چنبره ي نگاه خشمبار فرمانده درهم كوبيده شده بود كه نتوانسته بود از لرزش پره هاي دماغ چكمه مانندش جلوگيري كند. با اين همه، هنوز هم كه هنوز بود، كردار زننده اش چشمها را مي زد.

در آن هنگام كه حر با قافله به سخن درآمده و نامه اي را كه او حاملش بود، به نشانه ي فرماني اجتناب ناپذير بالاي سرش برده بود، چنان به وجد آمده بود كه اشاره ي تحقيرآميز فرمانده را درنيافته بود.

اينك، از دل قافله اي كه آشكارا در چنگال لشكريان حكومت گرفتار آمده بود، مردي او را با صدايي بلند به نام مي خواند و سركوفتش مي زد:

- تو «مالك بن نمير» نيستي؟

- چرا...!

- مادرت به عزايت بنشيند، اين چه فرماني است كه آورده اي؟

- مگر چه آورده ام؟ از امام خود فرمان برده ام و به بيعت خويش وفا نموده ام...

- خدا را نافرماني مي كني و امام خود را فرمان بري...! چه بد پيشوايي داري تو...!


«به راستي، اين قافله ي كوچك، چه آسان اقتدار دروغين حكومت را مي شكند!»

آيا اين آن انديشه اي نبود كه در آن لحظه از ضمير حر گذشت؟