بازگشت

سايه ها از جانب كوفه مي آمدند


سايه ها از جانب كوفه مي آمدند؛مثل تيري كه از چله ي كمان رها شده باشد و از دل ظلمتي كه رو به سپيدي مي زد. و بيابان از زير پاي ناقه ها مي گريخت. چهار شتر سوار بودند و اسبي را يدك مي كشيدند. شيهه ي اسب مي آمد؛ از ميان گرد و غباري كه پشت سر سواران تنوره مي كشيد و لوله مي شد و مي رفت به طرف كوفه.

حر، مدتها بود كه آنها را زير نظر داشت. چه در لحظه اي كه سياهي اي بيش نبودند و چه حالا كه دم به دم هويداتر مي شدند. دستش را بلند كرد و به سوارانش دستور توقف داد.

قافله نيز ايستاده بود و از آن سو، قافله سالار، چهره در هياكل آن سواران آشنا داشت كه چنان به تاخت مي آمدند كه گويي از قلعه ي ديوي افسانه اي گريخته باشند.

سايه ها، لحظه به لحظه نزديكتر مي شدند. نيزه ها و پرچمها را كه ديدند، افسارها را كشيدند و آهسته تر راندند.

حر سرش را چرخاند و نگاه كاونده اش را به صورت


اباعبدالله انداخت كه نگاهش گرم و مهربان، رو به سواران به تاخت آمده بود. دريافت كه از اويند. با اشاره به گروهي از سربازانش فهماند كه آنها را محاصره كنند.

عده اي از سربازان از صف جدا شدند و گرد چهار سوار به گردش درآمدند، اسبي كه يدك شده بود، رم كرد و شيهه ي بلندي كشيد.

اباعبدالله به حر نزديكتر شد و نگاه خشمگينش را بر او دوخت. حر، حس كرد كه در زير آن نگاهها ذوب مي شود؛ اما زود بر خودش مسلط شد:

- اينها اهل كوفه اند: وظيفه دارم كه دستگيرشان كنم و به كوفه برشان گردانم...

و نگاهش با نگاههاي نفرت بار چهار سوار تلاقي كرد. اباعبدالله، اين بار لحنش عوض شده بود:

- اينها ياران من اند... ايشان را چنان حمايت مي كنم كه خويشتن را. اگر دست از آنها برنداري با تو جنگ خواهم كرد!

كلافه ايستاد. سربازانش، سواران را همچنان در محاصره داشتند و اسب رم كرده، مي كوشيد تا افسارش را پاره كند. ديد كه چاره اي ندارد، جز كوتاه آمدن. با خود گفت؛ لعنت بر من... در چه مخمصه اي گرفتار شده ام!

و از سر اجبار به سربازهايش اشاره كرد كه رهايشان كنند.


باديه را انتهايي نيست و راه، صعب و سخت و بسيار است. آسمان دست نايافتني ست و زمين ناپيمودني. سايه ها فرارند و انديشه ها گريزان و تو اي مرد كه اين چنين در ميان هزار سوار تنهايي، اين همه با خود كلنجار مرو! دست از عناد بدار و گوش فرادار!

«اي مردم...! رسول خدا فرمود: هر كه سلطان جوري بيند كه حرام خدا را حلال شمارد و پيمان خدا را بشكند و سنت رسولش را مخالفت كند و در ميان بندگان به ناحق و زور عمل نمايد، اگر در برابرش، او را سرزنش نكند، بر خداست كه او را همنشين وي سازد...

هلا اين زمامداران به فرمان شيطان چسبيدند و فرمان رحمان را وانهادند و فساد را رواج دادند و حدود را به يكسو نهادند و بيت المال را خاص خود كردند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام نمودند...»

اما او چه مي گويد؟ چرا مي گويد؟ آخر مي شود نديد و


نگفت. مي شود چشم بر دنيا بست و درون خود رنج برد. مي شود، قدم به تأني برداشت و قفس تن را به سلامت به اين سو و آن سو برد؛ اما چسان او مي سرايد؟ شير آهن مردي كه افسار دنيا را اينچنين به آسودگي خيال بر گرده ي دنيا پرستانش انداخته. گو، هر سو كه مي خواهند، بچرخند.

«نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگانتان گفتند كه با من بيعت كرديد و تعهد نموديد مرا به دشمن وانگذاريد. اگر بر بيعت خود بپاييد، درست رفتيد كه من حسين بن علي پسر فاطمه دختر رسول خدايم. جانم با جان شماست...»

اما تو، تو كه مزد مي ستاني تا دهان ديگران را ببندي تا مردكي خوش بخرامد و آسوده بخسبد و روزش را به سگ پرستي و بوزينه پروري بگذراند... آخ، آدمي، آدمي! چه موجودي هستي تو!

«و اگر عهد را شكستيد و بيعت تان را از گردن باز كرديد، از شما دور نيست. چه اين كار را با پدر و برادر و پسر عمم مسلم كرديد... و فريب خورده كسي است كه فريب شما را بخورد...»

و تو، آوايت را در گوش بادها خواندي و باد، ديوانه و


گسيخته افسار در بن هر ذره ي خاكي... اما من، با اين شرنگ تلخي كه در رگانم جاريست چه كنم؟ با خود چه كنم؟ هلا درد و هلا درمان...