بازگشت

ماه نيمه تمام بود و آسمان پر ستاره و دشت تفتيده


ماه نيمه تمام بود و آسمان پر ستاره و دشت تفتيده؛گستره اي هموار، گاه با شيبي ملايم، بي دار و درخت، بي آب و آبادي؛ تو گويي سترون. جز بته هاي خاري كه از نرمه بادكي مي جنبيدند و شبح وار، چشمان خواب زده ي سربازي را آشفته مي كردند. و زمين در زير نور كدر مهتاب، پر هول و هراس مي نمود.

اما آسمان، آسمان كوير: بام پر نقش و نگار باديه، كوتاه و پر ستاره، چنانچه هوس دست يازيدنش به سر مي زد. هر چه اين چشم تنگتر، آن دست بازتر. با اين همه، اندوهبار، با آن مهتاب رنگ پريده اش و ستاره هاي سوسوزنش...

و در اين چشم انداز، يك قافله و يك لشكر. به فاصله ي يك سنگ انداختن، پهلو به پهلوي هم. با شيهه ي پراكنده ي رهوارها و دراي گوش نواز شتران. و دراز به دراز، حركت سايه ها بر زمين. و در اين ميان، سايه هاي بلند نيزه ها تا دل شب مهتاب زده پيش مي رفت.

غباري كه از حركت اسبها بلند مي شد، در فضاي تيره ي


شب و در زير نور ماه نيمه تمام، نقره گون مي نمود.

شب، چون بختك بر سينه اش سنگيني مي كرد و التهاب همچنان در دلش بود و تخم شك در جانش ريشه دوانيده بود. ديگر خود، خودش را نمي شناخت. نه آني بود كه به خشم سخن رانده و تهديد كرده بود و نه ايني كه سر درگم و پريشان، پهلو به پهلوي قافله سالار افسار مي كشيد.

تند بادي را كه در درونش وزيدن گرفته بود، حس مي كرد؛ اما فرجام كار را گمان نمي برد. به گذشته اش مي انديشيد و زاد و روزي كه داشت و فراخي نعمتي كه در پس پشت گذاشته بود. ولي به اكنونش كه مي رسيد، درمي ماند. كه با چشمي بيدارتر از هميشه، بر زين اسب نشسته بود و افسار سرنوشت محتومش را نمي دانست چه كسي راه مي برد.

آن گاه، آن نغز سخنان آتشين، چون هوهوي بادي خشمگين كه خبر از طوفاني عظيم مي داد، در گوش جانش طنين انداز مي شد:

«كاري پيش آمد كه مي بينيد؛ دنيا دگرگون شد و به آنچه نيكو بود پشت نمود و شتابان بگذشت...»

و تمامي آن زندگاني اي را كه دوست داشته بود و چون مائده اي خوشگوار بلعيده بود، اكنون برمي گرداند و ته مانده هاي آن را چون زهر حنظل در بن دندانش مزمزه مي كرد و باز آواي آن جرس بيدارباش بود:


«و نماند از زندگاني مگر ته مانده اي از آن، مانند آن آب كه در بن ظرفي بماند و دور ريزند...»

و خدايا كاش تنها بودم كه سر در اين باديه مي نهادم و از زمان به در مي شدم كه نه شبي باشد با ماه گول زننده اش و نه روزي با لهيب خورشيد سوزانش كه آواي اين بانگ دردناك از گوشم نمي رود:

«به حق عمل نمي شود و از باطل اجتناب نمي گردد...

مرگ را من جز سعادت نبينم و زندگاني با ستمكاران را جز ننگ ندانم.»

آسيمه سر، از لشكر جدا شد و اسبش را به سوي قافله سالار راند.

اباعبدالله به آرامي سرش را چرخاند و نگاهش را بر او دوخت.

باز نزديكتر شد، چنانچه اسبهايشان گوش به گوش هم قرار گرفتند و حر سفيدي صورت اباعبدالله را روشنتر ديد. لحظه اي افسار به افسار هم پيش راندند. بعد، حر با ته لرزه هايي كه در صدايش آشكار بود، گفت: «اي حسين! جان خويش را پاس دار. به خدا سوگند اگر جنگ كني، كشته خواهي شد!»

اما وقتي جواب را شنيد، هزار بار آرزوي مرگ كرد و خرد و خرابتر به لشكرش پيوست.

- مرا از مرگ مي ترساني؟ چه بگويم در جواب تو مگر




$شعر آن مراد «اوسي [1] را...

مي انديشيد؛ مردمان بر چند گونه اند: نخست آنان كه زندگاني را چراگاهي خوشگوار مي يابند. هم اينان، بيشترينانند. دسته اي ديگر، دنيا را عزلتگاهي براي دلي دلي كردنهاي خود مي يابند. به زعم خود، آستين بر دوكون مي افشانند و به هرچه كه هست، پشت پا مي زنند. نه به درد فرودستان مي سوزند و نه به جور فرادستان قد علم مي كنند. هم اينان، چرا كنندگان بد عُنُق آن چراگاه خوشگوارند. در كنار مي خورند و در ميان، تهي مي كنند. چهره ي حكيمانه ي يك بز در حال نشخوار را دارند. تلخي ذائقه شان از درشتي منيت حقيرشان است كه در كون و مكان نمي گنجد! و سه ديگر- كه اين مرد از آن دسته مردمان باشد- جوري ديگر مي انديشند. طوري كه من لابد آن را نمي فهمم. و چنان


است كه مرگ را به سخره مي گيرند.

و اما مرگ...

بارها شايد آن را ديده بود. تيزي دشنه اش را بر گلويش حس كرده بود. شايد درافتاده بود با آن- اين گونه مي انديشيد- چه هر جنگي، يك گوشه اش ستيز غريزي آدمي ست با مرگ. گو اين كه مرگ شتري است خسبيده بر در كه هر آن، انتظارت را مي كشد و خسته و رانده نمي شود. ولي هر چه باشد او مرگ است و تو آدمي كه چهار چنگولي چسبيده اي به حيات...

و حيات...

روح خدا در كالبد بي جان اشياء. پس مائده اي است آسماني. به راحتي نمي شود از آن چشم پوشيد. به آساني نمي شود از آن گذشت. زشتترين كار است خويشتن را با دست خود به هلاكت افكندن. اين را كتاب خدا هم مي گويد. پس اين مرد كه از صلب رسول خداست، او حتي، با ياران اندكس توان مقابله با نيروي مرا نيز ندارد. پس اين وادي جز به سوي مرگ او را نمي رساند. گو كه به پند من، شعر آن مرد اوسي را مي سرايد!



پاورقي

[1] سأمضي و ما بالموت عارُ علي الفتي

إذا مانوي حقّاً و جاهد مسلماً



و واسي الرجال الصالحين بنفسه

وفارق مثبوراً و خالف مجرماً



فإن عشت لم أندم و إن متّ لم اَلُم

کفي بک ذّلاً أن تعيش و ترغما



من مي‏روم و مرگ براي جوانمرد ننگ نيست، هنگامي که نيتش حق باشد و در راه مردان صالح و شايسته جانبازي کند و از نابودشدگان جدا گشته، به گنهکاري پشت کند. پس اگر زنده ماندم، پشيمان نيستم و اگر مردم، سرزنشي ندارم. بس است براي تو که زنده بماني و زبون شوي!.