بازگشت

اينك شب، شبي نارسيده


اينك شب- شبي نارسيده-حرير كبودي بود بر تن لهيده ي دشت و جز تيغه اي خون آلود از خورشيد پيدا نبود و آن تك ستاره ي شامگاهان به عبث طلايه دار شبي پر ستاره بود...

نرمه بادي كه مي وزيد، كاروان را به جنبش درآورده بود. اكنون اسبها قبراقتر و سرحالتر به نظر مي رسيدند. چه با صداهايشان كه شيهه در شيهه هم انداخته بودند و چه با حركاتشان كه دم مي جنباندند و يال مي افشاندند و گردن به گردن هم مي ساييدند.

و شتري كه به طرف خورشيد در حال افول عُر مي كشيد، پيروزي شب را بر روز جار مي زد؛ زيرا كه حيات در دشت، با شب مأنوس تر است و روز جهنمي، وديعه اي جز احتضار و مرگ با خود ندارد.

كاروان تن به اين نرمه باد سپرده بود در آن ديولاخ باديه، كه شب در كار رسيدن بود و نسيم در حال وزيدن. و چه فرصتي مغتنم تر از اين براي كوچيدن تا منزلي ديگر؛ اما نه


باد و باديه كه آن گاه آسماني صورتي ديگر به خود مي گرفت و رمل و باد و باديه حكم به ويراني و مرگ مي راندند...

كاروان به تكاپو درآمده بود و لاجرم هر كارواني از آن: خيمه ها برچيده مي شد؛ باروبنه ها مهيا مي گشت؛ اسبها زين مي شد و كجاوه ها مرتب. سپس نماز مغرب و آن گاه كسي چه مي دانست، شايد حركت...

- اللَّه اكبر...

كه «حكايت دل، چون رشته اي است در سرزميني كه بادها آن را زيرورو مي كند.» [1] .

- اللَّه اكبر...

كه «دل فرزند آدم از ديگي كه سخت جوشان است، تغييرپذيرتر است.» [2] .

- اللَّه اكبر...

«در آن هنگام كه در تاريكي زندگي، غفلت زا به روي دنيا مي خندي و دنيا هم به روي تو مي خندد. ناگاه، خاري از خارستان روزگار بر پايت مي خلد.» [3] .

- اللَّه اكبر...


كه تو از يك در هزار صف در صف اين مردمان نيستي كه در پشت اين مرد به قيام و قعود درآمده اند. پس چه شد آن اشتلم كردنهاي دل كه شمشير از خاك بركشيدي و به كين مشت بر زمين خدا كوبيدي كه اينك ميان من- حر بن يزيد رياحي- و تو- گوهر كه مي خواهي باش- اين شمشير خواهد بود...!

پس خدايا! امانم ده از اين باد فتنه انگيزي كه وزيدن گرفته است!

چشم انداز غريبي بود در آن دشت، صف در صف مرداني كه رو به قبله به ركوع و سجود مي رفتند و غريب تر، مردي پيشاپيش همه، ازار بسته و ردا پوشيده كه بايد كشته مي شد. اين را همه حس مي كردند. همه ي خيل آن هزار سواري كه به او اقتدا كرده بودند و آن اندك جماعتي كه دل به او داده بودند و خود نيز، بهتر از همه...

اكنون ديگر، تتمه ي روز، ابري بود سرخ فام در افق مغرب كه به كبودي مي زد. اسبان بي مركبي كه در دو جانب صفهاي نماز، سرگردان بودند؛ براي راهي شدن بي تابي مي كردند و شتران بار گرفته به بوي صاحبانشان گردن مي كشيدند. نماز كه تمام شد، گسيختگي در صفها به وجود آمد. عده اي به سوي مركبهايشان شتافتند و عده اي ديگر به


سر و سامان دادن تجهيزاتشان پرداختند.

نماز را كه تمام كرد، فراغت خاطر عجيبي به او دست داد. انگار بدون درك مكان و زمان در جريان سيالي از معنويت، شناور مانده بود. به دور از همه ي آن التهابها و ترديدهايي كه آزارش مي داد. چونان طفلي تازه به خشت پانهاده؛ با دلي به پاكي آب و انديشه اي به شفافيت نور.

رجعت آدمي به خويشتن خويش. يله و رها از پيرامونش و بي هيچ تأثيري از سنگيني تاريخي كه بر گرده اش نشسته بود و تازيانه بر دست به پيشش مي راند. لحظه هايي ناب و ناپايدار...

از پشت سر به شانه هاي پهن و انحناي گردن نمازگزار چشم دوخت. سبكبال برخاست و از ميان سربازاني كه بعد از نماز به جنب وجوش درآمده بودند، گذشت. مي خواست براي مدت كوتاهي هم كه شده از قيل و قال جمعيت به دور باشد.

خودش را به دل ظلمت زد و نگاهش را به تاريكي شب دوخت. دشت را وسيع و آسمان را پر ستاره يافت. دشتي كه مي شد، مرغ خيال را در آن به جولان درآورد و تا بن آسمان پرواز داد.


گامي ديگر برداشت. اكنون حس مي كرد كه نفسهاي آرام شب را مي شنود؛ اما سروصداهايي كه ناگهان در اطرافش بلند شده بود، خيالش را بر هم زد: تعدادي از سربازانش گفتگوكنان به طرفش مي آمدند. از پوسته ي تنهاييش درآمد و يك دفعه درونش خالي شد. حس كرد، كابوس وار در خلأيي بي انتها رها شده است.

ناچار، راه آمده را بازگشت و به جمعيتي كه براي شنيدن سخنان اباعبدالله ايستاده بودند، نزديك شد. سخناني كه جسته و گريخته به گوش او هم رسيده بود. هنوز چند قدمي برنداشته بود كه ايستاد. سربازاني كه به دنبالش مي آمدند، پا سست كردند. سرش را چرخاند و نگاه پرسشگرش را به صورت تك تك آنها دوخت. مي خواست تأثير آن حرفها را در چشمهاي آنها بخواند؛ اما چيزي دستگيرش نشد. قيافه ها همه بُله و جاهل وار بودند. آدمهايي كه مي توانستند، قرنها كينه بوزند و نسل به نسل در جنگهاي خونين و بي حاصل قبيله اي همديگر را بدرند.

به ذهنش فشار آورد و تكه پاره هايي از سخناني را كه شنيده بود، از دلش گذراند...

زندگي ست...!


جوي آبي كه تيز مي گذرد؛ گاه خم برمي دارد؛ گاه مي خرامد و زماني پيش مي آيد كه مي ماند و زماني به تلاطم درمي آيد و گردابي مي شود مهلك...

و تو باز سخت نمي گيري! باري به هر جهت زندگي ست!

بايد بگذرد! با شاديهايش كه كم اند و اندوههايش كه بسيار. دست تو كه نيست. تو يك موجود دو پا بيشتر نيستي! همان كه سفره ي ناني داشته باشي و كاسه ي آبي و البته سرپناهي... و بعد، بازوانت ستبر است و بختت بلند. نام و نان را يكجا داري...! و گفته اند كه آسمان آبي ست و زمين وسيع و خليفه «يزيد بن معاويه» و تو، يكي از هزاران كارگزارانش... كاش همه چيز به اين سادگيها بود!

با تبختر قدم بر زمين خدا مي نهي. گامهايت استوار است و تيغت بران... فرمان مي دهند، فرمان مي بري؛ هرچه كه باشد: بگويند بكش، مي كشي. مكش، رهايش مي كني... تو خود هيچي و همچنان بر استر مراد سوار!

ناگاه خاري از خارستان روزگار بر پايت مي خلد. تمامي باورهايت فرومي ريزد. زير پايت خالي مي شود. بي هيچ تكيه گاهي و يا دستاويزي كوچك حتي؛ چون خسي كه در اين گرداب فرا چنگ آيد!

آن گاه، زندگي نيست كه مي گذرد؛ بلكه اين تويي كه بايد بگذري و يا بماني. در اين هنگامه مي شود، سگ شد و دريد و يا جان خود را خورند سگان كرد!


شك چنبره بر جانت مي زند؛ مي فشاردت؛ له ات مي كند؛ آن قدر كه در برزخي از «بودن» و «نبودن» سر خود رها مي گردي. پيش رويت، كارواني كه قافله سالارش تمام حجم بيابان را پر مي كند و در دل شب آوازي ديگرگونه سر مي دهد:

- اما بعد، اي مردم! اگر پرهيزگار باشيد و حق را بر صاحب حق بشناسيد، بيشتر مايه رضاي خداست. ما اهل بيت به كار خلافت از اين مدعيان ناحق كه به جور با شما رفتار مي كنند، شايسته تريم. حال اگر ما را خوش نداريد و حق ما را نمي شناسيد و رأي شما جز آنست كه در نامه هايتان به من رسيده و فرستادگانتان به نزد من آورده اند، از پيش شما برمي گردم.

و تو پا در گل مي ماني كه از كدام نامه ها و فرستاده ها سخن مي گويد؟!

از حالت صورتش چيزي خوانده نمي شد؛ اما چشمهايش چون ديدگان تب زدگان در تاريكي مي درخشيد. و اگر دقيق تر مي شدي، لرزش پاهايش را مي ديدي و شايد صداي دلش را هم مي شنيدي كه ديوانه وار سر به جدار سينه اش مي كوفت.


در اين نيم روز- نيم روزي كه به درازاي يك قرن طول كشيده بود- دلش چون آهو بچه ايي رميده، هراسان شده بود: دايم مي لرزيد؛ چنگ مي خورد؛ سبك و ضعيف مي شد و صد البته گاه سخت چون دل سنگ. هر چه بود، دل هر روزه اش نبود كه آرام مي تپيد و خون را در رگانش به جريان درمي آورد و سر به فرمان عقل داشت.

اما اين همه، شايد در تاب او نبود. افت و خيز روحي سركش در جاني به غايت بينوا ولي مغرور كه نشان به نشان، مهر جاهليت بر آن خورده بود. مي خواست خودش باشد. همان طور كه بيش از اين بود: يلي از يلان؛ فرماندهي از فرماندهان كه تيغ و زبانش به فرمان خليفه به هر سو دراز بود؛ بي هيچ انديشه و يا واهمه اي از آن ندامتگر درونش كه اكنون ناگاه چون هيولا به نهيبي جگرخراش سر برتافته بود.

جمعيت را شكافت و نزديكتر آمد. چنان كه رو در روي قافله سالار قرار گرفت. بعد، حس كرد كه دهانش خشك شده و خون در رگانش به جوش آمده است. با پشت دست، عراق از پيشاني و گردنش سترد و چشم در چشم اباعبدالله دوخت:

- به خدا، ما از آن نامه ها فرستاده ها كه مي گويي خبر نداريم!

اباعبدالله سرش را به سوي يارانش چرخاند:


- اي «عقبه پسر سمعان»! خورجين نامه ها را بياور...

و او، در پشت اباعبدالله، مردي را ديد كه به سرعت به طرف باروبنه ها شتافت و لحظه اي بعد با خورجيني برگشت. ابتدا نگاه پرسشگرش را به طرف مولايش دوخت و بعد با يك حركت سريع، خورجين را وارونه كرد و تمام محتويات آن را پيش پايش ريخت.

حر، با ناباروري نوك چكمه اش را در ميان نامه ها فرو برد:

- ما جزو اين گروه كه به تو نامه نوشته اند، نيستيم. به ما دستور داده اند وقتي به تو رسيديم، از تو جدا نشويم تا پيش عبيدالله بن زيادت ببريم!

حرفش كه تمام شد، وِلوله اي در ميان سپاهيانش افتاد. فرمانده، بالاخره حرف آخرش را زده بود. اكنون قبضه ي شمشيرها در ميان مشتها محكمتر فشرده مي شد. در اين لحظه، نگاه ملامت بار اباعبدالله چون تيري بر سينه اش نشست:

- مرگ از اين كار به تو نزديكتر است!

و بعد رو به يارانش بانگ زد:

- برخيزيد و سوار شويد!

و خود، قبل از همه به طرف اسبش شتافت.

در يك لحظه، اصحاب بر گرده اسبها و شتران جا گرفتند و بيابان، از سُمآهنگ بي تاب كه ناخن بر زمين مي كشيدند، پر شد.


حر، انتظار چنين حركت سريعي را از جانب اباعبدالله نداشت. مدتي گيج ماند. بعد، با خشم به طرف اسبش رفت و پا در ركاب، فرمان آرايش جنگي داد.

اباعبدالله سر اسب را به طرف يارانش چرخاند:

- برويم...!

اما قافله بيش از آنكه فرصت حركتي پيدا كند، خود را در حلقه محاصره ي دشمن يافت.

اباعبدالله اسب را به سوي حر تازاند:

- چه مي خواهي؟

حر با تحكيم جواب داد: «به خدا مي خواهم تو را پيش عبيدالله بن زياد ببرم!»

و سپاهيانش با شنيدن اين حرف حلقه ي محاصره را تنگ تر كردند.

اباعبدالله نگاهش را از چهره ي برافروخته ي حر گرفت:

- به خدا با تو نمي آيم!

حر شلاق را دور دستش چرخاند:

- در اين صورت به خدا تو را رها نمي كنم...!

حرف در ميانه بسيار شده بود. عده اي از سربازان به هواي غارت به اشتياق درآمده بودند. هلهله مي كردند و اسبهايشان را روي دوپا مي خيزاندند؛ اما هنوز كسي جرأت نزديك شدن به كاروان را نيافته بود.

حر از چهره ي مصمم اباعبدالله دريافت كه حرفش را پس


نمي گيرد، نرمتر گفت: «مرا دستور جنگ با تو نداده اند. فرمان دارم از تو جدا نشوم تا به كوفه ات برسانم. اگر دريغ داري، راهي بگير كه نه تو را به كوفه برساند و نه به سوي مدينه پس ببرد... تا به ابن زياد نامه بنويسم...»



پاورقي

[1] تعبيري از نهج‏الفصاحه است.

[2] تعبيري از نهج‏الفصاحه است.

[3] تعبيري از نهج‏الفصاحه است.