بازگشت

اكنون تو، آخرين سوار وامانده ام را سيراب كردي


اكنون تو، آخرين سوار وامانده ام را سيراب كردي. و من، سوار بر گرده ي اسب، تو را مي نگرم. و زنها و بچه هايي را كه همراه تواند- كه گاه صدايشان را مي شنوم- و سوارانت را. و كجاوه و شتران و زين اسبانت را. و مردان شمشير آخته ات را. و آن چند خيمه و خرگاهي كه پشت به اين تپه برپا ساخته اي. و آن بي شمار مشكهايي را كه براي سيراب كردن ما خالي كردي. و آن صورت و محاسنت را. و ژرفاي چشمانت را در قاب صورتت كه آرام مي نگرند- بي هيچ وهمي از شر و شوري كه در دل اين باديه خفته است- و لبانت را كه گاه به زمزمه درمي آيند. و گامهاي استوارت را كه به سوي خيمه ات رفتي و برگشتي و نگاهي به دل آسمان انداختي كه آفتاب در چله اش بود... و من، باره به سوي تو راندم. اينك با تو چگونه سخن گويم...؟


اما بايد مي گفت. گريزي از آن نبود. پس، دندان بر روي دندان فشرد و لگام را چنان كشيد كه اسب، ديوانه وار روي دو پايش برخاست. آن گاه، صدا در صدايش انداخت، آن گونه كه براي خودش هم ناآشنا بود:

- آهنگ كجا داري؟

مرد، گره در گره نگاهش افكند كه او تابش را نياورد. نگاهش را به سوي سواران چرخاند؛ اما گوشهايش با او بود كه به گفتن يك كلمه اكتفا كرده بود:

- كوفه...

از دلش گذشت؛ كوفه!» و تمامي كوفه، پيش چشمانش مجسم شد. با خود انديشيد «اين مرد چه ساده دل است! انگار از كوفه هيچ نمي داند... به كشتنگاه پدرش مي رود...!»

و فرياد زد: «آنجا تو را اميد خيري نيست!»

به عمد، لحن كلامش طوري بود كه باري از آشفتگي وضع كوفه در آن باشد. كه هيچ جوابي نشنيد و اسب را تاراند ودر مقابل سوارانش به گردش درآمد.

فكر كرد كه تعلل بيش از اندازه، دشمن را عاصي تر مي كند. آنچه را كه بايد مي گفت، زير زبانش زمزمه كرد. دوباره افسار كشيد و ايستاد. بعد از اسب پياده شد؛ كه صداي خوش مؤذن برخاسته بود...


و از اسب پياده شد و ايستاد كه صداي مؤذن برخاسته بود...

عرق از هفت بند تنش مي ريخت. در خودش نبود. خواسته بود حرف آخرش را بزند كه نزده بود. نتوانسته بود. در خودش آن توان را نديده بود. دهان بازنكرده، زبانش بند آمده بود. ترسيده بود، شايد؛ اما نه! اهل ترس نبود او. پس ترس هم نبود. چيزي ديگر بود. حسي تازه كه در دلش جوانه زده بود. چيزي ناخواسته كه بر وجودش تحميل شده بود. بي آنكه خواسته باشد؛ بي آنكه دنبالش رفته باشد و يا حتي فكرش و يا آرزويش را هم كرده باشد.

كار، كار پيشاني نبود. كار دل بود كه هنوز به مرحله ي شعور نرسيده بود؛ اما همچنان سر در گريبان، گوش به بانگ مؤذن داشت و زبانش بر دلش سر بر نمي تافت:

- شايد اين همه شيوه است كه او مي زند. مي خواهد همه را افسون خود كند. بي شك، مردي كه با چنين نيروي اندكي به مقابله با حكومتي برخاسته، مي بايست ديوانه يا ساحر باشد؛ شايد هم ساده انديش و خام طمع كه هواي اميري به سرش زده... چه مي دانم؛ مهلكه اي است...!

ولي باز، دلش بود و دلش كه سودايي ديگر داشت:

- چه شيوه اي...؟ او فرزند «علي بن ابي طالب» است...

خدايا! در اين ميانه، گم كرده راه كيست؟ دل به دلم...

سر برداشت و در صورت آرام و لبهاي نجواگر او


نگريست. مؤذن بانگ برمي زد «حيّ علي خيرالعمل» و او، چيزي مثل آوار در دلش فرو مي ريخت:

- از تبار بني آدم نيستي كه اينچنين آرام دست به كار فريضه اي؟! باد در گوش تو نخوانده است كه در پشت هر بته اي، مرداني خنجر در آستين، در كمين ات نشسته اند...؟ زوزه ي شغالان را گوش نمي گيري آيا...؟ و من- حر بن يزيد رياحي- بزرگ قبيله ي «بني تميم» اين چنين در پيش پاي تو پايمال گشته ام. دستم به كاري است و دلم به كاري ديگر... سوداها به سر دارم. خدايا، اين چه دامي است؟ آيا اين است آن عذاب روز پنجاه هزار سال...؟

پچپچه از سپاهيانش برمي آمد كه چرا فرمانده نمي آيد؟ پس نماز را به كه اقتدا خواهيم كرد؟ و او، آن همه را مي شنيد و حسين به سويش مي آمد و صدايش در تمامي دشت مي پيچيد؟

- اي مردم، من نزد شما نيامدم، مگر اينكه پيكها و نامه هايتان رسيد كه ما...

و من چه بگويم كه اين چنين لب به سخن گشوده اي و قفل از زبان برداشته اي. كلامت به فصاحت؛ اما زخمديده و اندوهناك...

- اكنون آمده ام؛ اگر از پيمان خود مطمئن هستيد...


كه جان را به لب مي رساند و دل را چنگ مي زند. كاش مادر مرا نزاده بود...

- و اگر دل نگرانيد، بازمي گردم...

و اگر تو اهل بازگشتن بودي، اين گونه مطمئن دل به راه نمي سپردي. مي خواهي بيش از بيش خوارمان كني و زشتي مان را پيش رويمان كشي. و من، زبان در دهانم نمي چرخد. چه دارم كه بگويم؟

و چه داشت كه بگويد. روبرگرداند و سپاهيانش را ديد. همه لب فروبسته و سنگ شده. بي هيچ كلامي كه در پاسخ ندادهنده برآيد. لحظه ها به كندي مي گذشت. عرق شرم بر جبينها نشسته بود و خفت بر گرده ي سپاهيان سنگيني مي كرد. ناگهان «حسين» را در مقابل خود يافت:

- اگر مي خواهي با لشكريان خود جداگانه نماز برپادار. بغض گلويش را گرفت و شرم، قلبش را چلاند:

- نه! با تو نماز مي گزارم...

اما پشيماني دلش را گرفت و جانش را آشفت. چه آسان خود را شكسته بود. نگاهي به سوارانش كرد كه براي اقامه ي نماز صف مي بستند. آثاري از رضايت در چهره ي همه شان ديده مي شد. از ضميرش گذشت «$باره به دريا نرانده ام.. گويي همه، شايستگي نمازگزار را دريافته اند...!»

و زود براي مقدمات نماز شتاب گرفت. اكنون آرامش غريبي بر دلش سايه مي افكند.


آرامش، با دشت غريبي مي كرد. با تف خورشيد كه رو به مغرب از دل آسمان گذشته بود و سايه اي نبود، جز سايه سار اسبان ايستاده؛ اسباني عرق كرده و كلافه از پشته هاي سمجي كه از تن چسبناك و خون گرمشان سرمست شده بودند.

در سايه سار ميان دو اسب، دو سرباز نشسته بودند، با نيزه هايي فرونشانده بر خاك و شمشيرها و سپرهاي رها شده در زير آفتاب و سخن ميان ايشان به درازا كشيده شده بود از هر دري:

- چرخ زندگي بايد بچرخد. هر كه دست پر، از ابنان برون آرد ما با اوييم.. گذشت آن زمانهاي قديم...!

دو مرد بودند از دو قبيله و از يك لشكر. مواجب از يك امير مي ستاندند و سر به فرمان يك فرمانده داشتند. اينك باد از سوي شام مي آمد و خليفه در بخشش؛ دستي گشاده داشت. خاصه در اين هنگامه كه مردي از مدينه علم عصيان برافراشته بود.

- آري؛ گويي همه افسانه بوده است. اينك چرخ بر مدار ديگري مي چرخد...

و چرخ بر مدار ديگري مي چرخيد و زمانه غدار بود و


دست جور حكومت به هر سو دراز.

- اين مرد چه مي خواهد؟ با اين چند نفري كه دور خودش جمع كرده، كجا را مي خواهد فتح كند...

- راستي، عقل هم خوب چيزي است!

و عقل در زمانه ي غداري كه دست جور حكومت به هر سو دراز بود، حكم مي كرد كه آدم كلاهش را محكم بچسبد تا باد در آن نيفتد.

- اگر فرمانده اشاره كند، همه را در يك چشم به هم زدن، از دم تيغ مي گذرانيم...

و اينان هم چسبيده بودند به كلاهشان تا باد در آن نيفتد. اگر سخن مي راندند به رسم عادت بود و وقت گذراني چه براي يك سرباز به وقت، وقت كشتن و به وقت، سر به فرمان داشتن، بهتر از هر چيزي است.

- نمي تواند؛ فرمان ستيز ندارد... والا او را كه مي شناسي. زهره ي شير دارد، بلي بي همتاست...!

- درست است، اما من...

- اما تو چي...؟

- اما من دو دلم. هيچ وقت حر را اين همه آشفته نديده ام. ملون است؛ دم به دم حالتي دارد... انگار دست و دلش يكي نيست.

- چه مي گويي؟ زبان به دهان بگير!

- خودت را به آن راه نزن. مگر نديدي كه نماز را به او


اقتدا كرد.

- بيراه نمي گويي... ولي ما را چه به اين كارها؟

- آخر، اين كار يعني تأييد فضيلت دشمن بر خليفه...

- و اگر اين خبر به گوش ابن زياد برسد...؟!

- مطمئن باش كه خبرچينها بر هم پيشي گرفته اند؟!

-...

- اينك من، تنهاترين تنهايانم؛ در ميان هزار سوار كه گرداگردم نشسته و ايستاده اند. با شمشيرهايي به كمر آويخته كه به خون تو تشنه اند. در دشتي كه خيمه ي من و تو برپاست...

شمشيرش را بر خاك نشاند و پشت به عمود خيمه داد:

- بگذار اين خيل سواران، شاهد خواري و سرشكستگي ام باشند كه من از هواي عَفَن اين خيمه كه از دم و بازدم اين جماعت اشباع شده، خفقان گرفته ام. پس كجاست آن نفس مشكبار...؟

نفس مشكبارش را بوييده بود، هنگامي كه نماز را به او اقتدا كرده بود. اكنون از غلغله ي آفتاب در بيرون از خيمه كلافه بود و از هواي سنگين داخل خيمه كه سوارانش به مجيز گويي گرداگردش را گرفته بودند، به ستوه آمده بود.


چنين است زمانه كه گاه آدمي از خود بيزار مي شود و مي خواهد پوسته اش را بتركاند. طرفه حكايتي ست...

- تو را چه شده است؟ اكنون در افسون كدام افسونگر گرفتار آمده اي...؟ او فرزند دخت رسول خداست، گو باشد! تو را به چه؟ دو مردم چشمانش دريايي ست؛ به هوش باش و غرقه مشو! به فصاحت سخن مي راند، پس گوش مده! اين چنين ملرز! قرص و استوار باش. آن چنان كه شايسته ي توست. مگر مسلمان دو روزه هستي كه گول نماز و عبادت او را بخوري. مگر كم ديده اي زاهدان پيشاني كبره بسته.. گيرم كه او هم از آن دسته مردمان باشد؛ اما آنان كه عَلَم عصيان برنيافراشته اند. سر در گريبان خويش دارند و به كار خودند. نه بانگ بر امير مي زنند و نه خرده بر مردم مي گيرند. گليم خويش از آب مي كشند و صفت معشوق مي گويند...

اما او حرف ديگري دارد. دست بيعت خليفه را رد كرده. حج را نيمه تمام گذاشته و آسيمه سر با مشتي زن و بچه و پيرمرد سر به بيابان نهاده... چه مردماني پيدا مي شوند...!

از آمدنگاه خيمه، كه لت آن بالا زده شده بود، بيرون را نگاه كرد. خيمه گاه اباعبدالله، پشت به تپه و درست رو به رويش بود. لحظه اي به آنجا خيره ماند و به خودش نهيب زد؛ زبانش را گزيد؛ مشت بر زمين كوبيد؛ بي آنكه توجهي به اطرافيانش داشته باشد كه خيره خيره نگاهش مي كردند. خودش هم نمي دانست چه دردش است! احساس


مي كرد تحقير شده است. خرد و شكسته شده است. تا حال اين همه خودش را نباخته بود. تا حال اين همه رنگ به رنگ نشده بود. تخته پاره اي شده بود، يله در امواجي ديوانه؛ يا چون خسي چرخان، رها در بادي ديوانه و دشتي بيكران. اختيار خودش را نداشت. موج او را هر جا كه مي خواست، مي كوفت. باد او را هر جا كه مي خواست، مي برد. لاجرم مدام واگويه مي كرد. ميان لب و زبانش مي ژكيد [1] و نجوايش در درونش پژواك مي يافت و سركوفتش مي زد:

- چه غفلتي بود كه نماز را به تو اقتدا كردم؟ حال اگر بخواهي از اين كار ناپخته ام بهره جويي، تو خواهي بود و اين شمشير...

و شمشيرش را از خاك بيرون كشيد و صخره وار ايستاد. لحظه اي با خشم، سپاهيانش را نگريست. بعد، چند گام برداشت كه آثار تزلزل در آن پيدا بود. سپاهيان، ترسان و رمنده برايش كوچه بازكردند. از ميانشان گذشت و بيرون از خيمه، چشم به خورشيد در خون نشسته ي مغرب دوخت.



پاورقي

[1] ژکيدن: زير لب سخن گفتن.