بازگشت

قافله، بعد از نماز صبح از «شراف» منزل كشيده بود


شراف: نام محل و منزلي بوده است از منزلهاي بين راه مكه به كوفه. مقصد «كوفه» بود. اين را ديگر مرغان آسمان هم مي دانستند؛ اهل «حجاز» و «شام» هم؛ كه كوفيان جاي خود داشتند- با آن پيكهاي عجولي كه پي درپي فرستاده بودند و نامه هايشان كه: «ميوه ي باغهايمان رسيده است و بوستانهايمان سرسبز شده...»

و هر سواري از اين قافله، اينك در مدار آفتاب قرار گرفته بود. و قافله، در سيلان نور به پرواز درآمده بود؛ اما نه به شتاب. اين مقصدي بود كه كلوخ به كلوخ بايد پيموده مي شد و ذره به ذره بايد تكوين مي يافت...

سكوتي كه بر كاروان حكمفرما بود، سكوت مرگ نبود. دلشوره ي قبل از فاجعه نبود. حتي تب وهم و جان به در بردن نيز. در خود فروشدن بود- چون غنچه اي در خود فروپيچيده كه ناگاه صبحدمي مي شكفد- و اي بسا سخت! كه از


جاي جاي اين صحاري، پيشاپيش بوي خون مي آمد و از پشت هر بته خار و تل خاكي، چشمان تيز ديده با نان حكومت نظاره گر بودند؛ از «قادسيه» تا «قطقطانه» و از...

و اي بسا، بودند از اين كاروانيان كه از همان نيمه ي راه، در سرسام بودن و نبودن پس و پيش مي شد؛ كه مدينه ي امن در پشت سر بود و هم كوفه در پيش رو...

دشت در لهيب خورشيد مي سوخت؛ اما كاروان همچنان پيش مي رفت. ناگاه سكوت كاروان را بانگ تكبير مردي كه ذوق زده چشم بر افق داشت، شكست. قافله ايستاد و همهمه ي پراكنده ي تكبيرها كه در جواب تكبير گوي برآمده وبد، چون نسيم اميد بخشي در دل دشت پيچيد.

قافله سالار با ترديد به صورت مردي كه تكبير گفته بود، نگريست و مسير نگاهش را تعقيب كرد:

- براي چه تكبير گفتي؟

مرد، نگاه كودك وارش را به طرف قافله سالار چرخاند و هيجان زده گفت: «نخلستان ديدم...!»

اين حرف، سواران را به جنب وجوش انداخت و هاله اي از اميد بر كاروان سايه افكند؛ اما با صدايي كه از ميان قافله برخاست، اين حالت لحظه اي بيشتر نپاييد:

- قسم كه هرگز در اين بيابان نخلي نديده ام!


قافله سالار، خيره در افق، به خوابي كه ديده بود، مي انديشيد؛ سگاني كه پيكرش را از هم مي دريدند و در آن ميانه سگي بود دورنگ...! سگان اكنون از گرد راه مي رسيدند. از خود به درآمد و پرسيد: «پس آن مرد چه ديده است؟»

- گردن اسبها و سر نيزه ها...

واو، تأييد كرد:

- به خدا قسم، من نيز همان را ديده ام!

كاروان پا سست كرده بود. سواران از پشت اسبها گردن مي كشيدند تا هياكلي را كه از دور در هواي ملتهب به بازي درآمده بودند، ببينند. اسبها، يال مي افشاندند و با سم ضربه هايشان، رملها را مي آشفتند. اكنون بوي عرق همجنسانشان كه چهار نعل پيش مي آمدند، پره هاي بيني شان را به لرزه درآورده بود. لحظه اي به سكوت گذشت؛ اما جاي ايستادن نبود. صداي پاي اسبها، نزديك و نزديكتر مي شد.

قافله سالار از مردي كه آن اطراف را مي شناخت، پرسيد:«آيا در اين وادي پناهگاهي هست كه آنجا رويم و از يك سو با اين قوم مقابله كنيم؟»

مرد سرش را تكان داد و انگشتش را به طرف بلنديي كه


در سمت چپ بود، گرفت:

- «ذوحُسَم» [1] پهلوي ماست. اگر قبل از اين قوم به آنجا رسيم، مراد حاصل است.

و بي باقي، كاروان سوي چپ پيچيد و شتابان در پشت تپه اي پناه گرفت. اينك آن سرابي كه از دور، چون واحه اي به نظر رسيده بود، نزديكتر مي شد: سواراني با «نيزه هايي چون شاخ زنبوران و پرچمهايي چون بال پرندگان...»

- اينك، آن سبزينه برگها!

- شمشير آختگان و به خون تشنگان...

- هزار سوار و هزار اسب و هزار خنجر...

- و زوبينها و كمانها... و تيرهاي خدنگ بر پشت...

- آراسته به پر عقابها...

-...

- چه كين توزانه مي نگرند!

- چنان به تاخت آمده اند كه عرق از دو گوش اسبانشان مي چكد!

- فرمانده شان كيست؟


- نمي دانم؛ اما به هيبت انگار دلاور مردي است.

- از اين خودفروختگان در دستگاه بني اميه كم پيدا نمي شود.

- تشنه به نظر مي رسند... انگار آبي در بساط ندارند...

اصحاب، آرايش جنگي يافته بودند. پچپچه مي كردند و مترصد فرمان بودند و آنسو تَرَك، هزار سوار گوش تا گوش ايستاده بودند؛ غبار گرفته و عرق كرده. فرياد تشنگي را در چاك چاك لبان خشكيده شان مي شد شنيد؛ و در بيقراري اسبها: اما چهره، چهره ي خصم بود. اينان پيش قراولان حادثه ي شومي بودند كه بوي آن را از هم اكنون مي شد، حس كرد. طلايه داران لشكري كه بي شك در پس پشت، مجهز و مهيا بودند...

اين سوتر- آنجا كه كاروان پشت به ذوحسم داده بود- در چشم قافله سالار، بارقه ي خشمي ديده نمي شد. نگاهش، اندهبار، در واماندگان لشكري بود كه يكي يكي با چهره هاي خسته از گرما و تشنگي سر مي رسيدند.

ميان يك لشكر و يك قافله، جز سكوت حكمروايي نبود. سكوتي كه در بي تابي اسبها سخت نابجا مي نمود. قافله سالار يكباره به سخن درآمد:

- آب به اين جماعت دهيد... اسبانشان را نيز تشنگي فرو


نشانيد!

بيابان و آب؛ آب و بيابان؛ اين را فرمانده ي هزار سورا و هزار مركب عطش زده، بهتر از هر كسي مي فهمد.

با چه كسي طرف بود او؟ خون، سيل آسا در رگهايش به جريان درآمد و شرم تمام جانش را آكند:

- چه مردماني پيدا مي شوند!

شك، سايه به سايه بر دلش چيره مي شد. از اصل و نسب مردي كه در مقابلش ايستاده بود، خبر داشت؛ اما نه بدين سان، كه مخيله اش انباشتگاه اوهامي بود كه ديگرانش پر كرده بودند:

- من سربازي كار آموزده ام. نبردگاهها ديده ام. تيغها زده ام. فرمان برده ام. فرمان رانده ام... من طلايه دار حكومت مقتدري هستم كه سر در پي ياغي اي ناسپاس نهاده ام. حال هر كه مي خواهد، باشد... در اين ورطه، آنچه هست، قانون بي ترحم جنگ و ستيز است...

پس برخورد مسلط شد و با خشم، مهميز بر اسب زد. اسب، شيهه اي كشيد و دور خود چرخيد؛ اما نه از حركت خشم آگين سوارش، بلكه از زلالي آبي كه بر طشتهاي سنگي ريخته مي شد و اسب به غريزه نمي خواست از آن خوان كرم بي نصيب بماند. سوار، بي طاقتي اسب را دريافت. زانويش را ميان دو پهلوي اسب فشرد و افسارش را كشيد. رفتار اسب به تمكين


نبود. كلافه، گرده اش را به شلاق بست. در اين هنگام، جام آبي به طرفش دراز شد و تمام هيبتش را در هم شكست. اسب نيز، پوزه در طشت آبي داشت كه در جلويش گذاشته شده بود.

- آخر تو كيستي؟ فرمانده هزار سوار عطش زده! سوارانت را ببين چگونه آب از دست دشمن مي گيرند! و اين مرد را كه جام به سويت دراز كرده...

چشم در چشم مردي دوخت كه جام آب را به طرفش دراز كرده بود. در سايه روشن نگاهش، مهر و كين، گلاويز بودند. لحظه اي به تأمل گذشت. دستي كه جام را به طرفش گرفته بود، نزديكتر شد و او از بالاي اسب، رقص تف آفتاب را در آب ديد. بي اختيار دست دراز كرد و جام را گرفت و لا جرعه سركشيد و بي آنكه نگاهي به مرد بيندازد، آن را پس داد. بعد، اسب را پيش راند و دوباره خواست در هيبت ترسناك پيشين خويش فرو رود. زير چشمي اطرافش را پاييد؛ اما كسي را متوجه خود نديد، دستي به صورتش كشيد و سر اسب را به كين چرخاند.

آفتاب نيمروز، ناقه را نيز بي رمق كرده بود. نه مركب به قاعده مي آمد و نه سوار به قاعده مي تاخت. گويي هر دو،


آفتاب لب بام روحي سرگردان بودند، در بيابان: عطش زده آفتاب خورده...

و تك سوار به جا مانده از هزار سوار، آخرين توانش را در كف گذاشته بود. اكنون، سواد لشكري كه از آن به جا مانده بود، جلوي چشمانش هويدا مي شد. نزديكتر كه رسيد، شعف خفيفي در زواياي دل و جانش رخنه كرد. ناقه را ايستاند. چشم گرداند و همه ي لشكريان را سيراب شده و جان گرفته يافت. اطرافش را كاويد. دنبال آن باريكه آبي مي گشت كه غبار از گلوها برگرفته بود؛ اما چيزي نيافت، جز دو نيروي متخاصم كه رو در روي هم ايستاده بودند.

ملتمسانه نگاه به همقطارانش كرد. ناخواسته، نگاهش با نگاه فرمانده گره خورد. انديشيد:

- اكنون «حر» مي گويد اين «علي بن طعان محاربي» را آفتاب مجنونش كرده است.

زود نگاهش را فرو دزديد. پيش رويش مردي را ديد و طنين صدايي در گوشش پيچيد:

- روايه [2] را بخوابان!

زير لب غريد:

- مرا به سخره گرفته است اين مرد! اگر مشك آبي پيشم


بود كه چنين به دريوزدگي نمي افتادم...

دوباره طنين آن صدا- صداي مردي كه در جلوي ناقه ايستاده بود- بلندتر شد:

- برادرزاده! شتر را بخوابان!

لحظه اي سر در گم ماند. مرد همچنان با دست به او اشاره مي كرد كه شتر را بخواباند. مردي كه صورتش انگار در هاله اي از نور گم شده بود.

بي اختيار ناقه را خواباند و پا بر زمين گرم نهاد. فكر كرد دچار كابوس شده است. تشنگي، لگام عقلش را گسسته بود. همه چيز شبح وار و گول زننده به نظرش مي رسيد. چشمانش را برهم گذاتش و دوباره گشود.

دستي، چيزي سياه رنگ را به طرفش دراز كرد. زود آن را گرفت. خنكا و نم آب را با پوستش حس كرد و جاني دوباره گرفت. با عجله سر آن را باز كرد و نزديك دهانش برد. آب بر صورتش ريخت. هيجان زده، نفسش را بيرون داد. دوباره خواست آب بنوشد؛ باز نتوانست»!

دستي كه آب را به او داده بود، گفت: «سرمشك را بپيچان!»

اما او تشنه تر از آن بود كه كاري را درست انجام بدهد. آب را هم كه ديده بود، دست و پايش را بيشتر گم كرده بود. عاجزانه ايستاد و با ترديد نگاهي به اطرافش انداخت. ناقه عر كشيد و لبهاي كف آلودش را به طرف او دراز كرد. مشك


را بر سينه اش فشرد و از شتر فاصله گرفت. بعد به مردي نگاه كرد كه مشك را به دستش داده بود. و همو نزديكتر آمد و مشك را گرفت و سر آن را پيچاند:

- سيراب شو!



پاورقي

[1] ذوحُسَم: نام منزلي بوده است بين راه مکه به کوفه (بعد از منزل شُراف)

[2] روايه: شتر؛ شتري که مشک آب بارش است. گويا «محاربي» آن را به معني مشک گرفته است.