بازگشت

سرآغاز






زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت

كانكه شد كشته ي او نيك سرانجام افتاد



حافظ

نيمروز باديه؛ چلّه ي آفتاب...

باد، خرده هاي عطشناك اسبان را در فراخناي باديه گرم مي كرد و سمچالها را با شن ريزه ها مي پوشاند. گويي طبيعت به ماندن هيچ نشاني از اين شمشير آختگان نمي يارست؛ اما دشت، در سماسم هزار سوار مي لهيد: سايه ساراني رمنده بر ريگزار كه به تاخت مي گذشتند و در هرم آفتاب، موج برمي داشتند و مي شكستند؛ با تلألؤ هزار نيزه ي جهنده ي در دستها و بيدقكهايي ملون، گره خورده در گلوگاه نيزه ها؛ از دور دست انگار پهنه ي برگهايي در باد!

چه سرابي...!