بازگشت

اسير بزرگوار


پس از خونريزي بسيار و خستگي شديد، حضرت چگونه اسير شد؟ آيا براي وي در زمين، گودالي كندند و آن را پوشانيده آنگاه حضرت را بدان سمت كشانده و با فرا از مقابل حضرت ايشان را در گودال انداختند، و پس ‍ از آن همگي هجوم آوردند و ايشان را اسير كردند؟!.

يا آنكه: از پشت، يا نيزه به ايشان ضربت زدند و پس از آنكه ايشان به زمين افتادند، اسير گشتند؟ [1] .

در اين زمينه روايات متعدد و متبايتي وجود دارند و حتي روايتي ادعا مي كند: ايشان در آخر امان را پذيرفتند اگر چه بدان اطميناني نداشتند. ليكن قرائن متعددي مانع پذيرش اين ادعا مي شود؛ زيرا امان را به اين دليل قبول نكرده بودند كه مي دانستند فريبكارانه است. اما به هر حال اسارت ايشان به هر صورت وقوع يافته باشد يك چيز مسلم و قطعي است.

مكر، نيرنگ و فريب، پايه و بنياد نيروهاي مزدور حكومتي بود و آنان براي به اسارت در آوردن حضرت از شيوه هاي ناجوانمردانه سود جسته بودند.

مزدوران، زخمي هاي خود را رها كردند تا ناله كنند و همگي اطراف شير اسير به زنجير در آمده حلقه زدند. خون، سطح بدن مباركشان را پوشانده بود حتي از لبان حضرت كه پاره شده بود نيز خون مي چكيد؛زيرا مسلم و بحير بن حمران دو ضربه با يكديگر رد و بدل كرده بودند؛ابن حمران ضربه اي سخت به سر ايشان زد و حضرت نيز چنين بر بندهاي شانه وي كوفت كه نزديك بود به دل و روده آن ناجوانمرد برسد [2] .

مورخين گفته اند: ابن حمران بر اثر همين ضربه بعدها هلاك شد.

زخمهاي سنگين و تن رنجور، مسلم را در انديشه فرو نبر؛ليكن ياد آمدن سبط پيامبر صلي الله عليه و آله و قافله حسيني قلبش را فشرده ساخت و طاقت از وي ربود اينكه اين ناجوانمردان با سلاله رسول، چه خواهند كرد، اشك او را سرازير كرد.

گروهي اين حالت را ديدند و پنداشتند ايشان بر حال خويش مي گريند، مخصوصا كه شمشير از كف داده اند. و يكي از اين دسته اوباش، نابخردانه گفت:

آن كس كه چون تو خواسته اي طلب مي كند و در راه آن به چنين عاقبتي دچار شود، نمي گريد!.

مسلم قهرمان اراده و خويشتن داري پاسخ داد:

به خدا سوگند! من بر خود نمي گريم و بر جان خويش از كشته شدن سوگواري نمي كنم؛اگر چه خواهان كمترين كاستي براي آن نمي باشم، ليكن بر خاندانم كه به سويم خواهند آمد مي گريم؛بر حسين و آل حسين مي گريم [3] .

صريح ولي نه شادمان، از آمادگي خود براي مرگ پرده بر مي دارد. عزت نفس خود را خواهان است و كمترين گزندي را به جان خود بر نمي تابد؛ و دوست ندارد خود را در معرض آزار و رنج قرار دهد، ليكن در هنگامه كارزار و در اوج نبرد خونين از ياد حسين عليه السلام و آل حسين غافل نيست.

سپس متوجه ابن اشعث گشت و از او خواست كسي را به نيابت از خود يعني مسلم نزد امام بفرستد و مانع از آمدن حضرت به كوفه شود: آنچه از جزع و اندوه من مي بيني بدين خاطر است.

ليكن ابن اشعث بعدا خواسته مسلم را انجام نداد.

اسير را از همه سو احاطه كردند و قاطري آورده حضرت را بر آن نشاندند و به سوي قصر راه افتادند، تا آنكه به در قصر رسيده اجازه ورود خواستند.

قهرمان دلاور، سرافراز از زخمهاي خود در حلقه شرطه، نگهبانان، اوباش و گروهي از مردم قرار داشت، كه با چشماني دريده از حيرت و وحشت به اين مجاهد و آن پاره پاره اش مي نگريستند؛و با چشماني كنجكاو به دنبال زخمها: خونهاي خشكنده بر آن كه جا به جاي تن فرمانده بزرگ را پوشانده بود، از قسمتي به قسمتي ديگر متمركز مي شدند.

در آستانه در قصر، كساني امثال عماره بن عقبه بن ابي معيط، كثير بن شهات و عمرو بن حريث منتظر اجازه ورود بودند. در آن همگام چشم مسلم به كوزه اي آبي افتاد كه در همان نزديكي قرار داشت و تقاضاي آب كرد، ليكن مسلم بن عمرو باهلي، با دناثت و خست خاص خود از نوشاندن آب به حضرت ابا ورزيد و گفت:

مي بيني چقدر خنك است؟! به خدا قسم از آن حتي يك قطره نخواهي نوشيد با آنكه در دوزخ، حميم را بچشي!.

حاضرين از اين منطق ناجوانمردانه و پاسخ رذيلانه به دلاوري بزرگ و شيري غرقه به خون و بشدت تشنه، خشمگين شدند يكي از آنان براي آوردن آب به خانه اي در همان نزديكي رفت.

مسلم رو به گوينده اين پاسخ نارس و نابجا كرده فرمود: واي بر تو كيستي؟! [4] .

با تفاخر و غرور و خود بزرگ بيني، خاستگاه خود را چنين معرفي كرد:

من فرزند كسي هستم كه حق را شناخت و پذيرفت، آن هنگامي كه تو آن را انكار كردن، و ناصحانه با امام خود رفتار كرد، آن زمان كه تو فريبش دادي و شنيد و اطاعت كرد روزي كه تو عصيان ورزيدي و مخالفت كردي. من مسلم بن عمرو باهلي هستم!.

و پاسخ زخمي سرافراز اين بود: مادرت به عزايت بنشيند! چقدر جفا كار، بددل، كينه توز و سنگدل هستي؟! اي فرزند باهله! تو به حميم و جاودانگي در دوزخ از من سزاوارتر هستي؛زيرا اطاعت از بني سفيان را بر متابعت پيامبر، حضرت محمد صلي الله عليه و آله ترجيح دادي [5] .

سپس نشسته به ديوار تكيه زد و كوزه اي آب خنك كه دستمالي بر آن قرار داشت، همراه قدحي در اختيار ايشان قرار گرفت تا بنوشد. حضرت قدح را به لبان خود نزديك ساخت كه ناگهان پر از خون زخمهاي دو لت و دندانهاي پيشين ايشان گشت. آن آب را دور ريختند و قدح را مجددا پر از آب كردند و به حضرات دادند و اين بار نيز ظرف از خون، رنگ سرخي به خود گرفت، سومين دفعه كه ظرف پر آب را به دهان نزديك ساخت دو دندان حضرت در آب افتادند و خون را آماده كردند تا با كامي تشنه تن به شهادت بدهند. و منطق عزت و رضايت را اين گونه بر صفحات تاريخ نگاشتند:

سپاس خدا را، اگر اين آب روزي من بود آن را نوشيده بودم [6] .


پاورقي

[1] الفتوح، ج 5، ص 96.

[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 280.

[3] تاريخ طبري، ج 4، ص 280.

[4] طبري، ج 4، ص 281. الارشاد، ص 215. الفتوح پاسخ حضرت را چنين نقل مي کند: واي بر تو اي شخص! چقدر سخت دل، کينه توز هستي؟! شهادت مي دهم که اگر از قريش باشي از گروه طلقاء- آزاد شدگان فتح مکه - هستي و اگر از غير قريشي تو را به جز پدرت نسبت مي دهند. اي دشمن خدا کيستي؟!.

[5] طبري، ج 4، ص 281-282.

[6] الفتوح، ج 4، ص 282. الارشاد، ص 215.