بازگشت

گريه حضرت سيد سجاد در مصيبت پدر بزرگوار خود


سيد رضوان الله عليه از حضرت صادق آل محمد عليه السلام روايت كرده كه فرمود جدم امام زين العابدين عليه السلام مدت چهار سال بر مصيبت پدر خود گريه مي كرد در حالتي كه روزها را روزه دار بود و شب ها را در حالت قيام و شب زنده داري به عبادت پروردگار مي گذرانيد و چون وقت افطار مي رسيد بعضي از غلامانش براي آن حضرت افطاري حاضر مي نمود و آن را در برابرش مي گذاشت و عرض مي كرد اي آقا و مولاي من ميل بفرمائيد حضرت مي فرمود: قتل ابن رسول الله جائعا - قتل ابن رسول الله عطشانا يعني فرزند رسول خدا يا پدر مظلومم را گرسنه و تشنه شهيد نمودند و به اين حالت مكرر اين الفاظ را گفته و گريه مي كرد تا اينكه آن طعام از اشك چشمش تر مي شد و نيز آن آب به اشك چشمش آلوده و مخلوط مي گرديد و بدين احوال بود تا روح پاكش به آشيان قدس پرواز نمود و به خداي عزوجل ملحق گرديد.


المقرم در مقتل خود مي نويسد:

اما حضرت علي بن الحسين مدت ها از مردم كناره كرده از فتنه و آشوب گوشه گيري اختيار فرمود و شغل عمده او عبادت و گريه و زاري براي شهادت و مصيبت پدر بزرگوارش بود و شب و روز خود را به گريه مي گذرانيد، يكي از دوستان و مواليان به خدمتش عرض كرد مولاي من مي ترسم كه حضرتت خود را از اين محنت و اندوه هلاك سازي حضرت در جواب فرمود:

يا هذا اما اشكو بثي و حزني الي الله و اعلم ما لا تعلمون ان يعقوب كان نبيا فغيب الله عنه واحدا من اولاد و عنده اثني عشر و هو يعلم انه حي فبكي عليه حتي ابيضت عيناه من الحزن و اني نظت الي ابي و اخوتي و عمومتي و صحبي مقتولين حولي فكيف ينقضي حزني و اني لم اذكر مصرع بني فاطمة الا حنقتني العبرة و اذا نظرت الي عماتي و اخواتي ذكرت فرارهن من خيمة الي خيمة.

يعني اي مرد بدان كه جز اين نيست من شكايت و غم و اندوه خود را بدرگاه خداي متعال عرضه مي دارم و من مي دانم آنچه را كه شما نمي دانيد به درستي كه يعقوب پيغمبر فرستاده خدا بود و از او يك پسر از پسرانش گم شد و از نظرش غايب گرديد در صورتيكه او دوازده پسر داشت و او مي دانست كه پسرش زنده است با وجود اين آنقدر در فراق او گريه كرد كه چشمانش از غم و اندوه كور گرديد و من به چشم خود ديدم كه پدرم و برادرانم و عموهايم و يارانم در اطراف من كشته و به خون آغشته گرديدند پس چگونه غم و اندوه من پايان پذيرد با اينكه به ياد نمي آورم قتلگاه اولاد فاطمه را مگر اينكه گريه راه گلوي مرا مي گيرد و اشك از ديده برخسارم روان مي گردد بخصوص آن وقتي را به خاطر مي آورم كه مي ديدم عمه ها و خواهرانم از خيمه اي به خيمه ديگر به حالت اضطرار فرار مي نمودند.



راي اضطر ام النار في الخباء

و هو خباء العزو الاباء



راي هجوم الكفر و الضلالة

علي بنات الوحي و الرسالة



شاهذ في عقائل النبوة

ما ليس في شريعة المروة



من نهبها و سلبها و ضربها

و لا مجير قط غير ربها






لقد رآي رب الخفاط و الابا

حرائر المختار في اسر السبا



شاهد سوق الخفرات الطاهره

سوافر الوجوه لابن الفاهرة



راي وقوف الطاهرات الزاكية

قبالة الرجس يزيد الطاغية



و هن في الوثاق و الحبال

في محشد الاوغاد و الانذال



نظر بنمود سالار يتيمان

به سوي خيمه شاه شهيدان



خيامي را كه با عز و ابا بود

در آتش شعله ور ز اهل جفا بود



سپاه كفر و كين از جور و بيداد

هجوم آورده با غوغا و فرياد



به سوي دختران وحي و تنزيل

براي غارت مأواي جبريل



بديد آن مستمند زار بيمار

عيال الله را در قيد كفار



نه رحمي زان گروه بي مروت

به حال خاندان عز و عصمت



به غارت برده ز ايشان هر چه ديده

ستم هائي كه گوشي ناشنيده



زنان و كودكان زار و نالان

به هر جانب فراري در بيابان



پناهي جز خدا ناديده بر خويش

پريشان خاطر و هر يك به تشويش



اسير چنگ قومي بي مروت

نه شرمي از خدا وز خود خجالت



از ايشان يك ز سر بر بوده معجر

ديگر خون ريخته بر سينه و سر



براي گوشوار از گوش اطفال

روان خون يا ز پا از بهر خلخال



از آنمه صورتان آل توحيد

كه رو ناديده شان نه مه نه خورشيد



براي زاده مرجانه ي دون

پريشان مو، اسير و زار و دلخون



بچنگال گروهي زشت فرجام

ز كوفه بر اسيري رفته تا شام



بزنجير جفا در بند دشمن

تن مجروح با افغان و شيون



يزيد بيحيا در تخت شاهي

عيال الله در حال تباهي



بگردن ريسمان با پاي رنجور

يزيد از كرده خود شاد و مسرور



از اين دنياي دون پرور عجب نيست

نظر او را به كس ز اصل و نسب نيست



كهان بر بالش عزت نشاند

مهان را خاك ذلت برفشاند