بازگشت

حديث زهري درباره شهادت سيدالشهداء


محدث قمي در نفس المهموم [1] خود از كتاب عقد الفريد ابن عبد ربه حديثي را كه زهري درباره قتل حضرت سيدالشهداء حسين بن علي عليه السلام روايت نموده و ذكر سند را به عمر بن قيس و عقيل مي رساند بدينگونه نقل مي نمايد كه عمر بن قيس و عقيل گفته اند، زهري گويد، من با قتيبه به قصد (مصيصه) (شهري است از حدود شام بين آن طاكيه و شهرهاي روم) بيرون شديم و بر عبدالملك بن مروان ورود كرديم در حالتي كه او در ايوان نشسته بود و دو سماط از مردم در باب ايوان بودند وقتي كه او اراده به جماعتي مي كرد حاجب خود را به آن كس كه پهلوي وي بود مي گفت تا اينكه مسئله را به باب ايوان برساند و احدي بين دو سماط و پرده نمي رفت.

زهري گويد ما آمديم و بر باب ايوان ايستاديم عبدالملك به آن كس كه در طرف راست او جاي داشت گفت، آيا به شما خبري رسيده است كه در شب قتل حسين بن علي (ع) در بيت المقدس چه روي داده زهري گويد هر يك از دو يار و صاحب او اين سئوال را كردند تا مسئله به حدود باب ايوان رسيد و احدي در آن خصوص چيزي نگفت. زهري گويد من گفتم نزد من در اين خصوص علم و اطلاعي است و اين سخن من از يك يك اشخاص گذشته تا منتهي به عبدالملك گرديد آنگاه مرا خواست و من بين سماطين رفته وقتي كه نزد عبدالملك رسيدم به او سلام نمودم عبدالملك به من گفت، تو كيستي؟


گفتم منم محمد بن مسلم بن عبيدالله بن شهاب زهري، زهري گويد او مرا به نسب شناخت و عبدالملك بسيار طالب حديث بود آنگاه به من گفت در روز قتل حسين (ع) در بيت المقدس چه روي داد؟ و در روايت ديگر گفت در بيت المقدس آن شبي كه در صبيحه آن حسين بن علي (ع) كشته شد چه روي داد، زهري گويد من گفتم حديث كرد مرا فلان كه نام او زهري نبرد در آن شب كه صبح آن علي بن ابي طالب و حسين بن علي (ع) كشته شدند در بيت المقدس سنگي برداشته نشد مگر اينكه زير آن خون تازه ديده مي شد، عبدالملك گفت راست گفتي حديث كرد براي من اين را آن كس كه تو را حديث كرد و من و تو در اين حديث دو غريبيم يعني متعجبيم.

پس از آن به من گفت ملازم باب شو آنگاه من از پيش او برخاستم و به مالي زياد عطا كرد و از او اجازه رفتن به مدينه را خواستم او به من اجازه داد و با من غلام خودم بود و مالي بسيار در جامه دان داشتم در اين اثنا جامه دان من گم شد و غلام را متهم شمرده او را وعده و وعيد دادم ولي اقرار ننمود من او را به زمين زدم و بر روي سينه اش نشستم و مرفق خودم را بر سينه او گذاشته فشار دادم و ليكن قصد كشتن او را نداشتم و با اينحال او در زير دست و پاي من در گذشته و جان داد من به مدينه ورود كردم و از سعيد بن مسيب و ابا عبدالرحمن و عروة بن زبير و قاسم بن محمد و سالم بن عبدالله هر يك سئوال كردم تمامي گفتند ما براي تو توبه نمي دانيم اين خبر به حضرت علي بن الحسين رسيد مرا خواست من به خدمتش رفتم و بر حضرتش چگونگي را عرض كردم فرمود براي اين تقصير تو توبه است دو ماه پي در پي روزه بگير و ده بنده ي مؤمن را آزاد كن و شصت مسكين را اطعام بده من چنين كردم، پس از آن از مدينه بيرون شده و قصد ملاقات عبدالملك نمودم چون كه به او خبر رسيده بود كه من آن مال را از دست داده و تلف نموده ام و چون بدربار او رفتم چند روزي را متوقف مانده اجازه دخول به من ندادند پس من نزد معلم و آموزگار پسرش نشستم و پسر عبدالملك نزد او حذاقت يافته و آموزگار چيزي را كه لازمه آداب در نزد پدرش بود به او ياد مي داد من به مؤدب وي گفتم تو اميدوار هستي كه من اگر مطلب خود را بگويم كسي به اميرالمؤمنين رساند و ممكن است كه اين كودك وقتي كه بر او وارد شد مطلب را بگويد مؤدب گفت حاجت خود را بخواه گفتم


حاجت من اين است كه به او بگويد، از زهري راضي شو، پس او چنين كرد و عبدالملك خنديده گفت، زهري كجاست؟ او جواب داد كه در جلو در است پس از آن مرا اجازه داد و من داخل شدم تا اينكه در برابر او قرار گرفتم گفتم اي اميرالمؤمنين حديث كرد مرا سعيد بن مسيب از ابي هريره از پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود لا يلدغ المؤمن من حجر مرتين.


پاورقي

[1] نفس المهموم ص 306.