بازگشت

خبر جعفر بن قولويه قمي از امام صادق درباره علائم آثار شهادت حضرت


محدث قمي در نفس المهموم [1] خود از شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه روايت كرده به سند او از حضرت ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام كه فرمود هشام بن عبدالملك فرستاد نزد پدرم و او را به شام خواست وقتي كه پدرم (حضرت امام باقر (ع) )بر او وارد شد گفت يا ابا جعفر من تو را به اينجا خواستم كه از تو مسئله اي را بپرسم كه صلاحيت ندارد كسي جز من از حضرتت بپرسد و نمي دانم در زمين خلقي را كه شايسته و سزاوار آن باشد كه بشناسد يا بشناساند اين مسئله را جز اينكه شايد يكي باشد كه جواب آن را بگويد، پدرم فرمود بايد كه اميرالمؤمنين از من آنچه را كه مي خواهد سئوال كند پس اگر دانستم كه جواب مي گويم و اگر ندانستم گويم كه نمي دانم زيرا كه راستي و صدق از براي من بهتر و سزاوارتر است.

هشام عرض كرد خبر بده مرا از شبي كه علي بن ابي طالب كشته شد به آنچه كه غايب از شهري كه در آن علي عليه السلام به قتل رسيد بچه استدلال يافت و از اين حادثه خبردار گرديد و چه علامتي از براي مردم در اين حادثه رخ داد و اگر اين را دانستي و جواب دادي پس مرا خبر ده كه آيا اين علامت از براي غير علي هم در قتل او بوده؟

پدرم به او فرمود، يا اميرالمؤمنين در آن شبي كه اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام به قتل رسيد سنگي از روي زمين برداشته نشد مگر اينكه زير آن سنگ خون تازه ديده مي شد تا فجر طلوع كرد و همين طور بود شبي را كه در آن هارون برادر موسي عليه السلام به قتل رسيد و بدينگونه بوده آن شبي را كه در آن يوشع بن نون شهادت يافته و همچنين بود آن شبي كه عيسي عليه السلام را به آسمان بردند و چنين بود آن شبي كه شمعون بن هود الصفا در آن به قتل رسيد و همچنين بود آن شبي گه حضرت حسين ابن علي عليه السلام در آنشب به شهادت رسيد و مقتول گرديد فرمود در اينجا روي هشام تيره و گرفته و برافروخته شده و خواست كه بر پدرم حمله كند، پدرم به او فرمود يا


اميرالمؤمنين واجب است بر بندگان كه از امام خود اطاعت كنند و نصيحت بصدق و راستي به او بنمايند و اينكه مرا تو خواندي براي آن اجابت كردم و سئوالي را كه نمودي جواب دادم و معرفتي را كه به اين پرسش داشتم براي وحوب اطاعت اظهار نمودم پس بايستي كه اميرالمؤمنين حسن ظن درباره من داشته باشد.

در اين وقت هشام به پدرم گفت هر وقت كه خواهي به جانب اهل خود برگرد، امام صادق عليه السلام فرمايد پدرم از نزد او بيرون آمد، هشام در هنگام خروج گفت به من عهد و ميثاق خدا را عطا كن كه اين حديث را براي احدي نگوئي تا وقتي كه من بميرم آنگاه پدرم آنچه را كه رضايت خاطر او بود به وي عطا فرمود.


پاورقي

[1] نفس المهموم ص 305.