بازگشت

رأس الجالوت يهودي در مجلس يزيد


ابي مخنف در مقتل خود مي نويسد: [1] .

وقتي رأس الجالوت يهود بر يزيد وارد شد سر مبارك را در برابر او ديد گفت: اي خليفه اين سر كيست؟ يزيد گفت سر حسين است گفت: مادرش كيست؟ يزيد گفت: مادرش فاطمه دختر محمد (ص)، گفت بچه جهت او مستوجب قتل شد، گفت اهل عراق به او نوشتند و او را خواستند كه خليفه قرار دهند و پس از آن عامل من عبيدالله پسر زياد او را كشت.

رأس الجالوت گفت: كي سزاوارتر از او به خلافت بوده كه او پسر دختر رسول خدا بود


پس كفر شما تا چه درجه است، اي يزيد بدان كه بين من و بين داود نبي صد و سه واسطه از پدر و جد است و با وجود اين يزيد به من احترام مي گذارند و مرا تعظيم و تكريم مي كنند و عمل ازدواج و تزويج خود را جز بر ضمانت من انجام نميدهند و خاك زير پاي مرا گرفته و به آن تبرك مي جويند و شما ديروز بود كه پيغمبر شما در برابرتان بود و امروز بر عليه فرزند او برخاسته و او را كشتيد، پس هلاكت باد بر شما و اف بر دين شما، يزيد گفت اگر كه از رسول خدا به من نرسيده بود كه من قتل معاهدا كنت خصمه يوم القيمه هر كس معاهدي را بكشد من در روز قيامت خصم او خواهم بود به يقين كه تو را مي كشتم براي اين تعرضي كه تو كردي، رأس الجالوت گفت: يزيد پيغمبر خصم كسي خواهد بود كه معاهدي را بكشد آيا خصم تو نمي شود كه فرزند او را كشتي، پس از آن گفت: يا ابا عبدالله نزد جدت از براي من گواهي ده من گفتم اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله يزيد گفت تو الان از دين خودت خارج شدي و به دين اسلام در آمدي و ديگر عنوان معاهد بر تو نيست و ما از تو بيزاريم.

پس از آن يزيد امر داد گردن او را زدند و به سعادت شهادت فائز گرديد.

و نيز در مقتل ابي مخنف است [2] كه جاثليق نصاري بر يزيد وارد شد و او مردي پير بود وقتي نظر او به سر مبارك حسين عليه السلام افتاد گفت اي خليفه اين چيست؟ يزيد گفت اين سر حسين بن علي بن ابي طالب است و مادر او فاطمه دختر رسول خدا است. جاثليق پرسيد براي چه او مستوجب قتل شد؟ يزيد گفت براي اينكه مردم عراق او را براي خلافت دعوت نمودند و پس از آن عامل من عبيدالله پسر زياد او را كشته و سرش را براي من فرستاد.

جاثليق گفت، اي يزيد بدان كه من اين است در بقعه خودم در خواب بودم لرزه شديدي احساس نمودم وقتي كه نگاه كردم ديدم جواني مانند آفتاب از آسمان فرود آمد با او مرداني بودند از آن ها پرسيدم اين كيست؟ به من گفتند اين شخص رسولخدا است و اين ها ملائكه اند او را در عزاي پسرش حسين تعزيت و تسليت مي دهند، اي يزيد


اين سر را از برابر خود بردار، واي بر تو و گرنه تو را خدا هلاك خواهد كرد، يزيد گفت، تو خوابي دروغي از براي ما آورده اي سپس به غلامان خود امر داد كه او را گرفته و از مجلس بيرونش كردند و امر كرد كه او را به سختي زده و مجروحش نمودند، جاثليق صدا زد يا ابا عبدالله نزد جدت گواهي ده كه من شهادت مي دهم به اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله.

يزيد به غضب در آمده امر به قتل او داد، جاثليق گفت: اي يزيد خواهي گردن مرا بزني يا نزني اين است رسول خدا كه در برابر من ايستاده و در دست او پيراهني از نور است با تاجي از نور و مي فرمايد بين من و تو فاصله اي نيست كه من اين تاج را بر سر تو بگذارم و اين قميص را بر تن تو بپوشانم و اين موكول است به بيرون رفتن تو از دنيا كه پس از آن تو در بهشت رفيق من خواهي بود و در اين حالت او را شربت شهادت چشانيدند.

عقاد در ابوالشهداء خود مي نويسد [3] : در مجلسي يزيد، حادثه كربلا وقتي به سمع جالسين رسيد دهشت و اضطراب عجيبي را باعث شد - در آنجا يحيي بن حكم اموي گفت:



لهام بجنب الطف ادني قرابة

من ابن زياد العبد ذي الحسب الوغل



سمية امسي نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليست بذي نسل



يزيد او را ساكت نموده در حالتي كه اشاره به سر مبارك مي نمود و با چوب بلب و دندان مطهر مي زد گفت: آيا مي داني كه اين از كجا آمده؟ اين سر آن كسيست كه ميگفت: پدر من علي بهتر از پدر او است و مادرم فاطمه بهتر از مادر اوست، جد من رسول خدا كه بهتر از جد اوست و من بهتر از او هستم و شايسته تر از او براي اين امرم، اما پدرش در حقيقت پدر من با پدر او محاجه كرده و به جانب خدا رفتند و مردم دانستند كه حكم درباره كداميك از آن دو تا شد. اما مادرش، به جان خودم فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من بود، اما جدش، باز به جان خود هيچ كس نيست كه ايمان به خدا و روز قيامت داشته باشد و از براي رسول خدا در ميان ما نظير و عديلي بياورد و لكن او عمل بفقه و دانش خود نموده و اين آيه را نخوانده بود.

قل اللهم مالك الملك توتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء [4] .


گفته اند كه اينگونه سخن را معاويه در ردي كه بر احتجاجات اميرالمؤمنين علي (ع) در خلافت داشته گفته است و ممكن است كه يزيد خبيث آن را بنحو استعاره از سخنان پدر پليدش گرفته و بر آن چيزي افزوده باشد.

عقاد مي نويسد [5] يكي از شاميان را در مجلس يزيد نظر به فاطمه دختر حضرت سيدالشهداء افتاد به يزيد گفت اين جاريه را به من بخش آن مظلومه از شنيدن اين سخن بلرزه در آمد و به حالت اضطراب دامن عمه اش را چسبيد عمه اش حضرت زينب كبري سلام الله عليها همان رشادت و شهامت را كه در مجلس پسر زياد در مورد برادرزاده اش حضرت سيد سجاد به خرج داده بود در اينجا هم دليرانه صيحه كشيده فرمود كذبت و لومت دروغ گفتي و لئامت بخرج دادي اين كار نه در قدرت و اختيار تست و نه او را چنين حدي است.

يزيد به خشم آمده گفت، تو دروغ مي گوئي اين در اختيار من است و اگر خواهم چنين كنم، آن مظلومه فرمود به خدا نه چنين است خدا چنين اقتداري را به تو نخواهد داد و اين اختيار را به تو نداده مگر اينكه از ملت ما خارج شوي و به ديني غير از دين ما در آئي، يزيد بيشتر به خشم آمده، صدا زد در برابر من چنين جرئت مي كني و جواب مي دهي، پدر و برادر تو از دين خارج شدند.

آن مظلومه فرمود يزيد بدين خدا و دين پدر و برادر و جد من تو و پدر و جدت هدايت يافتيد و وارد اين دين شديد يزيد جوابي نداشت كه بگويد بلكه به حال محكوميت گفت بلكه اي دشمن خدا تو دروغ مي گوئي.

حضرت زينب سلام الله عليها فرمود [6] بلي تو امير و فرمانفرمائي از روي ظلم و ستم فحش و ناسزا مي گوئي و به قدرت و سلطنت خودت مي نازي پس از آن يزيد سر بزير افكنده و ساكت شد. (يعني كه خود را محكوم ديد و لب از گفتار ناهنجار خود فروبست).

در اين اثنا حضرت علي بن الحسين را در حالتيكه مغلول بود وارد مجلس آن نانجيب


نمودند آن بزرگوار خطاب به يزيد نموده و فرمود [7] اگر كه رسول خدا ما را به اين حالت در غل و زنجير مي ديد بيقين كه ما را از اين قيد نجات مي داد، يزيد گفت راست گفتي و امر داد زنجير را از گردن آن امام بيمار برداشتند باز فرمود اگر كه رسول خدا ما را دور مي ديد به يقين دوست داشت كه ما را نزديك خود بخواند پس يزيد امر داد آن حضرت را به نزديك بردند، يزيد گفت، اي علي بن الحسين پدر تو رحم مرا قطع كرد و حق مرا ندانست و با من در امر سلطنت به نزاع و مخالفت برخاست پس ديد آنچه را كه ديد. امام فرمود، ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرءها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور يزيد گفت و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم.

امام سجاد فرمود هذا في حق من ظلم لا في من ظلم.

خوارزمي در مقتل خود مي نويسد: [8] حضرت علي بن الحسين در برابر يزيد ايستاده و فرمود:



لا تطمعوا ان تهينونا و نكرمكم

و ان نكف الاذي عنكم و تزدونا



فالله يعلم انا لا نحبكم

و لا نلومكم ان لم تحبونا



يعني طمع مبريد كه شما ما را خوار گرفتيد و ما به شما احترام مي گذاريم و اينكه ما از شما خودداري در اذيت مي كنيم و شما به ما اذيت مي رسانيد پس خدا مي داند كه ما شما را دوست نمي داريم و ما شما را ملامت نمي كنيم اگر كه ما را دوست نداشته باشيد (يعني از شما انتظار دوستي و محبت نداريم) يزيد گفت راست گفتي و ليكن پدرت و جدت مي خواستند كه فرمانروا و امير باشند پس حمد خدائي را كه آن ها را كشت و خون ايشان را ريخت، سپس گفت، يا علي پدرت رحم مرا قطع كرد و حق مرا ندانست و با من در شاهي و سلطنتم ستيزه كرد پس خدا كرد به او آنچه را كه ديدي.

امام فرمود ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب الخ يزيد به پسرش خالد گفت به او جواب بده خالد ندانست چه بگويد، يزيد گفت ما اصابتكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير.


حضرت سجاد فرمود، اي پسر معاويه و هند و صخر، هميشه و دائم نبوت از براي پدران و اجداد من بوده پيش از اينكه تو متولد شوي و جد من علي بن ابي طالب عليه السلام بود كه در روز بدر و احد و احزاب رايت رسول خدا در دست داشت و پدر و جد تو رايت كفار را در دست داشتند.

پس از آن حضرت فرمود:



ماذا تقولون اذ قال النبي لكم

ماذا فعلتم و انتم اخر الامم



بعترتي و باهلي بعد مفتقدي

منهم اساري و منهم ضرجوا بدم



آن گاه امام فرمود يزيد واي بر تو آيا مي داني چه كردي؟ و چه عملي را مرتكب شدي درباره پدر من و اهل بيت من و برادر و عموهاي من؟ كه اگر ملتفت باشي بايستي كه به كوهها فرار بكني و روي ريگها بخوابي و دائم داد و فرياد و ناله و شيونت بلند باشد آيا سر پدر من حسين بن علي و پسر فاطمه بايد آويخته بر در دروازه شهر شما بوده باشد در حالي كه او وديعه و امانت رسول خدا صلي الله عليه و آله در ميان شما است اي يزيد مژده باد تو را برسوائي و ندامت وقتي كه مردم در روز قيامت گرد آيند.


پاورقي

[1] مقتل ابي‏مخنف ص 127.

[2] مقتل ابي‏مخنف ص 128.

[3] ابوالشهداء، ص 203.

[4] فصول المهمه ابن صباغ مالکي ص 176.

[5] ابوالشهداء عقاد مصري ص 205 - 204.

[6] انت امير تشتم ظالما و تقهر بسلطانک.

[7] فصول المهمه ابن صباغ ص 177.

[8] مقتل خوارزمي ج 2 ص 63.