بازگشت

نصراني در مجلس يزيد و اعتراض او


سيد در لهوف از حضرت زين العابدين (ع) روايت كرده [1] كه وقتي سر مبارك سيدالشهداء را نزد يزيد آوردند براي او مجلس شرابي ترتيب داده و سر مطهر را در برابر او گذاشته بودند در اين اثنا كه در آن مجلس از سران و وجوه شام و سفراي خارجه حضور داشتند سفير پادشاه و امپراطور روم كه از اشراف و بزرگان آن كشور بود از يزيد پرسيد، اي پادشاه عرب، اين سر از كيست؟ يزيد گفت تو را با اين سر چه كار است نصراني گفت مي خواهم در بازگشت خودم بروم اگر كسي از من بپرسد كه در اين سفر چه ديدي؟ چگونگي اين سر و احوال صاحب او را بوي خبر دهم تا اينكه او نيز با تو در اين فرح و سروري كه داري شركت كند، يزيد گفت اين سر، سر حسين بن علي بن ابي طالب است، نصراني گفت: مادرش كيست؟ يزيد گفت: فاطمه دختر رسول خدا، نصراني گفت: اف بر تو و بر دين تو، دين من بهتر از دين شما است، پدر من از نواده هاي داود پيغمبر است و بين من و او پدران بسياري فاصله است و با وجود اين ملت نصراني به من احترام مي گذراند و تعظيم و تكريم مي كنند و از خاك قدم من نيز براي تبرك برمي گيرند كه من از نواده هاي داودم و شما پسر دختر رسول خدا و دخترزاده ي پيغمبر خودتان را مي كشيد كه در صورتيكه ما بين او و بين پيغمبرتان جز يك مادر تنها فاصله نيست پس اين دين شما چه ديني است.

سپس گفت: يزيد! آيا حديث كنيسه ي حافر (كليساي سم خر) را شنيده اي يزيد گفت چگونه است بگو تا بشنوم، نصراني گفت: بين عمان و چين دريائي است كه مسير و مسافت آن يكسال راه است و در آن دريا آبادي و عمراني جز يك شهر كه در وسط آب است وجود ندارد و طول آن هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ است و در روي زمين شهري بزرگتر از آن نيست و از آنجا كافور و ياقوت مي آورند اشجار آن عود است و هم اكنون آنجا در دست نصاري است و هيچكس از ملوك را جز ايشان مالكيت و اختياري در


آنجا نيست. در اين شهر كنيسه و معبد زيادي است كه بزرگتر از همه آن ها كليساي حافر است و در محراب آن حلقه اي از طلا آويخته است كه در آن سمي قرار دارد كه مي گويند اين سم خري است كه عيسي بن مريم بر آن سوار مي شده است و اطراف اين حقه را با حرير و ديبا زينت نموده اند و هر ساله از عالم مسيحيت جمعيتي زياد آمده به زيارت و طواف اين كليسا و آن را مي بوسند و دست هاي خود را به درگاه خداي تعالي برداشته دعا مي كنند و اين كار همه ساله ايشان است و عقيده آن هاست كه درباره سم خري كه گمان مي برند سم خري بوده كه عيسي پيغمبرايشان بر آن سوار مي شده و ليكن شما پسر دختر پيغمبر خود را مي كشيد، خدا بركت خود را از ميان شما بردارد كه دين نداريد.

يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد تا اينكه مرا در كشور خود رسوا نكند، وقتي نصراني احساس نمود كه اشاره به قتل او شده گفت اي يزيد تو مي خواهي مرا بكشي يزيد گفت: آري، نصراني گفت، پس بدان كه من شب گذشته پيغمبر شما را در خواب ديدم به من فرمود اي نصراني تو از اهل بهشتي من از سخن او تعجب كردم و اكنون گواهي مي دهم و كلمه شهادت به زبان خود جاي كرده مي گويم:

اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم

آن گاه نصراني از جا جسته سر مبارك را برداشته به سينه خود چسبانيد و او را بوسيده و مي گريست تا به درجه رفيعه شهادت رسيد.


پاورقي

[1] لهوف ص 81 - مقتل خوارزمي جلد دوم ص 73 - مثيرالاحزان ابن‏نما ص 83 العوالم ص 151.