بازگشت

در وارد كردن شهدا و اهل بيت عصمت به مجلس يزيد


ابي مخنف مي نويسد [1] سر مبارك سيدالشهداء را بعد از اينكه ساعتي در دروازه ساعات نگاهداشته نزد يزيد پسر معاويه بردند و مروان بن حكم در پهلوي او نشسته بود يزيد از آنان پرسيد چه معامله با آن ها كرديد جواب دادند حسين با هيجده تن از جوانان و پنجاه و چند نفر از انصار و ياران خود در برابر ما آمدند و ما ايشان را تا آخرين نفر كشتيم و اينان سرهاي ايشان و اسراي اهل بيت او است كه ما بر شتران سوار كرده و به حضور آورديم مروان ملعون دامان خود را تكان داده و اين دو بيت را انشاد نموده و مي گفت:



يا حبذا بردك في اليدين

و لونك الاخمر في الخدين



شفيت قلبي من دم الحسين

اخذت ثاري و قضيت ديني



سهل ساعدي گويد: من خودم را با واردين در كاخ وارد نمودم تا ببينم كه يزيد ملعون با اسرا و سرها چه مي كند وقتي كه سرها را به حضور طلبيد امر داد تا از نيزه ها فرود آورده و سر مبارك سيدالشهدا را در طشتي طلا گذارده و روپوشي بر روي آن افكندند و در آن وقتي كه سر مبارك را در برابر او گذاشتند شنيد كه غرابي نعيق نموده و بانگ مي زند يزيد در آن حال اين ابيات را انشاد نمود:



يا غراب البين ما شئت فقل

انما تندب امرا قد فعل



كل ملك و نعيم زائل

و بنات الدهر يلعبن بكل






ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



لو راوه لا استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



لست من خندف ان لم انتقم

من بني احمد ما كان فعل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



قد اخذنا من علي ثارنا

و قتلنا الفارس الليث البطل



و قتلنا القوم من ساداتها

و عدلناه ببدر فاعتدل



چنانكه مورخين نوشته اند [2] سران سپاه اهل بيت عصمت را تا دربار يزيد آورده و در آنجا اذن بار خواستند زجر بن قيس پس از اجازه وارد شده يزيد به او گفت: ويلك ما ورائك و ما عندك.

يعني واي بر تو چه خبر داري زجر گفت:

ابشر يا امير بفتح الله و نصره.

يعني مژده باد تو را اي امير بفتحي كه خدا نصيب تو نموده و نصرت او كه به تو داده اينك حسين بن علي با هيجده نفر از جوانان و شصت نفر از ياران و پيروانش را ما دعوت نموديم كه طريق مصالحت و مسالمت را پيش گيرد و فرمان عبيدالله زياد را بپذيرد از ما نپذيرفت و مذاكرات زياد به ميان آمد و عاقبت كار به جنگ و جدال كشيد و تيغ و تير به ميان آمد پس از آن ما بر آن ها تاختيم و كار ايشان را ساختيم تا اينكه همگي را با تيغ تيز از ميان برداشتيم فهاتيك اجسادهم مجرده و ثيابهم مرملة و خدودهم معفرة تصهرهم الشمس و تسفي عليهم الريح زوارهم الزحم و العقبان هم اكنون بدن هاي ايشان برهنه و عيان و جامه هاي ايشان به خون آغشته و چهره و رخسار ايشان به خاك اندوده در زير آفتاب سوزان افتاده و باد بر آنان از هر طرف وزان است و زيارت كنندگان آنها جز كركسها و عقاب بيابان نخواهد بود يزيد گفت اگر كه حسين را نمي كشتيد كردار و رفتار شما نزد من پسنديده تر بود و اگر من در آن عرصه حاضر بودم به يقين كه از حسين در مي گذشتم و او را نمي كشتم.

در اين اثنا مخفر بن ثعلبه كه مامور حركت و اذن اهل بيت عصمت بود از


در بارگاه پسر معاويه وارد شده و گفت:

هذا مخفر بن ثعلبة اتي اميرالمؤمنين بالفجرة اللئام حضرت سيد سجاد وقتي اين سخن ناهنجار را از آن نابكار شنيد فرمود ما ولدت ام مخفر اشد آلام و لكن قبح الله ابن مرجانه.

يعني مادرت ترا سخت تر و لئيم تر زائيده است و ليكن خداوند سياه كند روي پسر مرجانه (عبيدالله زياد) را. گفته ي يزيد در اين مورد از براي مردم داري و محافظه كاري بود كه مي خواست به مردم بفهماند من راضي بقتل حسين بن علي عليه السلام نبودم و دروغ مي گفت. المقرم در كتاب مقتل خود ص 232 از كتاب كامل بهائي و آثار الباقيه بيروني و مصباح كفعمي و تقويم المحسنين فيض و امالي صدوق نقل مي كند كه اهل بيت اطهار را روز اول ماه صفر وارد دمشق نمودند و آن ها را در دروازه ساعات مدتي نگاهداشتند و مردم با ساز و سرنا و حالت فرح و سرور از آن ها استقبال نمودند و از اين فتح و فيروزي اظهار شادماني كردند در اين اثنا مردي به حضرت سكينه خاتون نزديك شده پرسيد شما از كدام اسيرانيد، آن مظلومه فرمود نحن سبايا آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

ابن جوزي در تذكرة الخواص و آلوسي در روح المعاني مي نويسند كه يزيد در منظره اي از مناظر جيرون نشسته بود وقتي كه اسيران را مشاهده كرد اين اشعار را انشاد نمود:



لما بدت تلك الحمول و اشرقت

تلك الشموس علي ربي جيرون



نعب الغراب فقلت صح اولا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديوني



و نيز مي نويسند [3] كه آن نانجيب در حالتي كه از شرب خمر مست و مخمور بود وقتي كه سر مبارك حضرت سيدالشهدا عليه السلام را در طشت زر در برابر او نهادند اين اشعار را انشاد نمود:



يا حسنة يلمع باليدين

يلمع في طست من اللجين



كانما حف بوردتين

كيف رايت الضرب يا حسين



شفيت غلي من دم الحسين

يا ليت من شاهد في الحسين



بعضي از اشعار ديگر در اين مورد به آن ملعون بي پروا نسبت داده اند كه ايراد آن را در اينجا مناسب ندانستم.


ابي مخنف در مقتل خود از سهل بن سعد ساعدي روايت كرده كه گويد شنيدم هنده دختر عبدالله عامر زوجه يزيد كه زياده مورد توجه و منظور نظر او بود در پس پرده در آمده به يزيد گفت آيا كسي ديگر با تو هست گفت آري پس امر كرد كساني كه نزد وي حضور داشتند بروند پس از آن به زوجه اش گفت او داخل شد زن در حضور يزيد سر مبارك ابي عبدالله الحسين (ع) را ديد صيحه اي زده و فرياد بگريه بلند شد و گفت اين سر كيست كه در برابر تو است؟ يزيد بيحيا گفت سر حسين بن علي است، زن به شدت گريه كرده گفت به خدا قسم سخت دشوار و ناگوار است بر فاطمه كه سر فرزند خودش را در برابر تو ببيند يزيد تو كاري كرده اي كه به واسطه آن مستوجب لعن خدا و رسول او شدي قسم به ذات پروردگار بعد از اين نه من زوجه و همسر توام و نه تو شوهر من خواهي بود، يزيد پليد گفت: اي زن تو را چه به فاطمه، زن گفت به واسطه پدر او و شوهر او و فرزندان فاطمه خدا ما را هدايت كرده و به راه حق در آورده و اين پيرهن دين را آن ها به ما پوشانيدند واي بر تو اي يزيد با چه روئي فردا با خدا و رسول ملاقات مي كني، يزيد گفت اي هند اين حرف ها را بگذار كه من او را نكشتم و قتل او را من اختيار ننمودم هند با حالت گريه و شيون از نزد يزيد بيرون رفت و ليكن بي شرمي و خباثت فطرت يزيد زيادتر از اين بود كه به اين حرف ها از كردار خود ندامت يافته باشد يا از عمل پسر زياد اظهار كراهت بنمايد و تمامي قبايح را در برابر حب و جاه و مقام و مقابل سلطنت و دولت جابره و خودسرانه خود هيچ انگاشته و عقيده اي به مؤاخذه و بازخواست و روز بازپسين نداشت تا ابراز ندامت بنمايد مگر نه آن است كه آن بيحياي نانجيب سر مبارك پسر دختر پيغمبر را در طشت طلا برابر خود گذارد در حضور سران و سركردگان جنود مردود خود و مقابل اهل بيت عصمت و طهارت و اسراي ستمديده آل محمد و نمايندگان دول خارجه كه در دربار ستم شعار آن ستمگر بي پروا حضور داشتند با چوب خيزران بلب و دندان سيد جوانان اهل بهشت و سالار شهيدان زده و اظهار مسرت و شادماني مي نمود و اندكي هم حيا نكرده و از اين كردار نابكارانه و ظالمانه خود حالت تأثر در او پيدا نمي شد كه در اين مورد ابوبريده اسلمي از ميان حضار برخاسته [4] و چون ديد يزيد اين عمل شنيع را به جاي مي آورد برآشفته و در مقام اعتراض برآمده به او گفت:


ويحك يا يزيد اتنكث ثغر الحسين (ع) بقضيبك اشهد لقد رأيت رسول الله (ص) يرشف ثناياه و ثنايا اخيه الحسن (ع) و يقول انتما سيد اشباب اهل الجنة فقتل الله قاتلكما و لعنه و اعدله جهنم و سائت مصيرا.

يعني اي يزيد واي بر تو آيا چوب مي زني بلب و دندان حسين من گواهي مي دهم كه ديدم رسول خدا لب و دندان ثناياي او و برادرش حسن را مي بوسيد و مي فرمود شمائيد دو سيد جوانان بهشت پس خدا بكشد كشنده شما را و لعنت كند او را و مهيا كند از براي او دوزخ و بدترين جايگاه را.

يزيد از گفتار او به غضب در آمده و امر كرد او را از مجلس بيرون كنند و آن پيرمرد با حالت تأثر و ملال از ميان ايشان خارج شد.

سيد در لهوف مي نويسد [5] وقتي سر مبارك را در برابر يزيد گذاشتند زنان را پشت سر نشاندند تا اينكه آن سر را نبينند و ليكن علي بن الحسين (ع) را نظر به آن سر انور افتاد بعد از آن غذائي نخورد مگر اينكه با گريه بود اما حضرت زينب مظلومه وقتي كه آن سر منور را ديد دست برده گريبان خود را دريد و به صوتي حزين كه دل ها را به فزع و دهشت مي انداخت صدا زد: «يا حبيب رسول الله يا ابن مكة و مني يا ابن فاطمة الزهراء سيدة النساء يابن بنت المصطفي» چنانكه از اثر جزع و فزع آن مظلومه تمامي حضار مجلس به گريه در آمدند و ليكن يزيد ملعون به واسطه خباثتي كه داشت ساكت بود و باز نوشته اند كه زني از بني هاشم در خانه يزيد بود براي حضرت حسين (ع) ندبه نموده و مي گفت: يا حبيباه يا سيد اهل بيتاه يابن محمد (ص).

سيد در لهوف مي نويسد: مردي سرخ روي از اهل شام در مجلس يزيد از جاي برخاسته رو به يزيد نمود و گفت اي امير اين كنيزك را به من ببخش و منظور او فاطمه دختر حضرت ابي عبدالله عليه السلام بود، آن معصومه مظلومه وقتي كه اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و خويشتن را به دامن عمه اش حضرت زينب كبري سلام الله عليها چسبانيده و گفت: «عمتي او تمت و استخدم» يعني يتيمي مرا بس نبود كه حال بايد به كنيزي هم بروم و آن معصومه نزد خود گويا چنين انديشيده بود كه خواهش مرد شامي نزد يزيد برآورده


خواهد شد كه در اين اثنا حضرت زينب مظلومه روي خود را به آن شامي نموده و فرمود كذبت و الله و لومت علي ذلك لالك و لاله يعني تو دروغ مي گوئي قسم به خدا اگر بميري اين كار براي تو ميسر نخواهد شد و از براي يزيد هم ممكن نمي شود، يزيد نانجيب در غضب شده گفت: كذبت و الله ان ذلك لي و لو شئت الفعل لفعلت.

يعني دروغ مي گوئي به خدا قسم كه اين كار از براي من رواست و اگر خواهم كه بكنم يقين كه مي كنم زينب مظلومه سلام الله عليها فرمود: كلا و الله ما جعل الله لك ذلك الا ان تخرج من ملتنا و تدين بغيرها.

يعني نه چنين است هرگز چنين كار نتواني كرد و قسم به خدا كه خدا از براي تو چنين كاري را قرار نخواهد داد مگر اينكه از ملت ما خارج شوي و ديني غير آن براي خود اختيار كني، يزيد بيشتر به غضب در آمده و گفت پيش من اينگونه جرئت كرده و چنين سخن مي گوئي بلكه پدر و برادرت از دين بيرون شدند، زينب فرمود: بدين الله و دين ابي و دين اخي اهتديت انت و ابوك و جدك ان كنت مسلما يعني بدين خدا و دين پدرم و برادرم تو و پدر و جدت به راه دين هدايت شدي اگر كه مسلمان باشي و ليكن از مسلماني تو را و آنان را بهره اي نبوده يزيد گفت: دروغ گفتي اي دشمن خدا، حضرت زينب فرمود: انت تشتم ظالما و تقهر بسلطانك يعني كه تو از روي ستمكاري و جور پيشه گي اكنون دشنام مي دهي و بقوت و نيروي سلطنتي كه داري ما را مقهور مي شماري يزيد خجالت كشيده و ساكت شد.

ديگر بار مرد شامي سخن خود را تكرار نمود و گفت اي امير اين كنيز را به من ببخش، يزيد گفت دور شو كه خدا ترا مرگ بدهد، حضرت ام كلثوم سلام الله عليها روي به شامي نموده و فرمود اسكت يا لكع الرجال قطع الله لسانك و اعمي عينيك و ايبس يديك و جعل النار مثواك ان اولاد الانبياء لا يكونوا خدمة لاولاد الادعياء يعني خاموش باش اي مرد پست و فرومايه هرزه خاي خداوند زبان ترا قطع كند و چشمان تو را كور سازد و دست هاي تو را بخشگاند و جهنم را جايگاه تو قرار دهد به يقين بدان كه اولاد پيغمبران خدمت كار زنازادگان نمي شوند. چنانكه نوشته اند [6] .


هنوز ام كلثوم سلام الله عليها اين سخنان را در دهان داشت كه خداي سبحان درخواست او را اجابت نموده آن مرد شامي گنگ و كور گرديد و دستهايش بخشكيد. باز نوشته اند كه آن مرد شامي فاطمه را نمي شناخت لذا چنين جسارتي را نمود پس از آن از يزيد پرسيد كه اين جاريه كيست يزيد گفت دختر حسين بن علي است مرد شامي از گفته خود نادم شده بريزيد برآشفت كه ذراري پيغمبر (ص) را اسير مي كني، من چنان انديشيدم كه اينان از اسيران روم اند.


پاورقي

[1] مقتل ابي‏مخنف ص 124.

[2] ناسخ التواريخ جلد 6 ص 351 - مثيرالاحزان ابن‏نما.

[3] ناسخ التواريخ جلد 6 ص 352 - مقتل ابي‏مخنف ص 125.

[4] لهوف ابن‏طاوس ص 78.

[5] لهوف ص 78.

[6] ناسخ التواريخ جلد 6 ص 357.