بازگشت

خبر سهل ساعدي در شام


پيش از اين به خبر سهل بن سعد ساعدي اشاره شد اينك خبر سهل را از مناقب [1] ابن شهر آشوب در اينجا به تفصيل مي نگارد. سهل گويد من براحتي حاجتي رو به جانب بيت المقدس نمودم و از آن جا به شهر شام روانه شدم و آن شهر را ديدم كه شهري با نظارت و سبز و خرم داراي اشجار بسيار و فواكه و عيون و انهار بيشمار و صاحب باغ ها و بساتين زياد است و مردم شهر با سرور و نشاط و فرح و انبساط تمام شهر را آئين بسته و كوچه و بازار را زيب و زيور داده اظهار شادماني مي كنند و از هر جا صداي ساز و آواز و تار و طنبور بلند است براي من بي نهايت موجبات تعجب و حيرت فراهم آمده از كسي پرسيدم كه در اين شهر چه تازه اي روي داده مگر براي مردم اين جا عيد جديدي است يا پيش آمدي تازه مي باشد كه اينگونه از خود اظهار فرح و انبساط مي نمايند آن كس به من جواب داد اي شيخ مگر تو غريب اين شهري و از حادثه جديد بي خبري يا اينكه از اعراب باديه و چادرنشينان صحرائي كه از اين غوغا بي اطلاعي، سهل گويد: من گفتم نه چنين است بلكه من سهل بن سعد ساعدي و از صحابه رسول خدايم، آنگاه به من گفت: «يا سهل ما اعجب السماء لا تمطر دما و الارض لا تنخسف باهلها».

اي سهل چقدر شگفت آور است و تعجب دارد كه آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خودش را به خود فرونمي كشد، من گفتم براي چه؟ گفت براي اينكه امروز سر حسين بن علي بن ابي طالب دختر زاده رسول خدا را از زمين عراق به نزد يزيد مي آورند گفتم اي عجب سر حسين (ع) را براي يزيد مي برند و مردم در اثر آن اظهار شادماني و شادي مي كنند، به من بگو آن سر مطهر را از كدام دروازه داخل مي كنند؟ گفت از دروازه ساعات؟ در اين گفتگو بوديم كه ديدم پرچم هاي بسياري سرپا است و جمعيت


زيادي رسيدند و سرهائي بر سر نيزه ها نصب شده از راه ميرسند در ميان آن ها سر حضرت سيدالشهداء حسين بن علي عليه السلام را ديدم كه شبيه ترين مردم به رسول خدا بود و آن را بر نوك نيزه اي بلند قرار داده بودند و از پشت سر آن دختري را ديدم كه بر شتري بي محمل سوار بود من شتافته خود را به جلوي او رسانيدم و از او پرسيدم تو كيستي؟ فرمود من سكينه دختر حسينم من به حضرتش عرض كردم بي بي من هم سهم من سعد ساعدي از صحابه جد تو رسول خدا هستم اگر شما را خدمتي باشد به من بفرمائيد تا در انجام آن اهتمام كنم آن مظلومه گفت اي سهل اگر از براي تو ممكن است بگو تا اين سرها را از اطراف ما بكنار برند تا مردم به تماشاي سرها مشغول شده و به حرم رسول خدا كمتر نگاه كنند سهل مي گويد: من خود را به نزديك آن كس كه حامل سر منور بود رسانيدم و به او گفتم ممكن است براي حاجتي كه من به تو دارم چهل دينار زر از من بستاني و حاجت مرا بپذيري گفت حاجت تو چيست؟ گفتم اين سر را از پيش روي اين زنان گرامي دورتر ببري او زر را گرفته و سر را فوري بركنار برد؟

و نيز سهل گويد: وقتي كه سر منور حضرت سيدالشهداء را از دمشق عبور مي دادند پنج نفر از زن هاي شامي را ديدم كه براي تماشا در دريچه كوچكي قرار داشتند و ما بين ايشان عجوزه اي خميده وقتي كه سر مبارك حضرت سيدالشهداء را ديد كه از برابر او مي گذرد عجوزه برخاسته و سنگي به جانب آن سر منور پرتاب نمود به طوري كه آن سنگ بر آن سر مبارك فرود آمد و به ثناياي شريفش رسيد، سهل گويد وقتي كه من اين رفتار را از آن ملعونه ديدم دست بلند نموده و بدرگاه خداي دادگر عرض نمودم اللهم اهلكها و اهلكهن معها بحق محمد و آله الطاهرين صلوات الله عليه و آله اجمعين.

هنوز اين عرض من به اتمام نرسيده بود كه آن دريچه فرود آمد و آن عجوزه ملعونه و همراهانش بزير خاك هلاك شدند [2] ابي مخنف از گفته سهل بن سعيد شهرزوري نقل [3] مي كند كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام در آن حالت كه اهل بيت اطهار را وارد شام نمودند اين ابيات را انشاد مي فرمود:



اقاد ذليلا في دمشق كانني

من الزنج عبد غاب عنه نصير



و جدي رسول الله في كل مشهد

و شيخي اميرالمؤمنين امير






فياليت امي لم تلدني و لم اكن

يزيد يراني في البلاد اسير



يعني مرا به حالت ذلت و خواري در دمشق به هر طرف مي كشند كه گويا اسيري از اسراي زنگبار يا بنده و غلامي از ايشانم كه از او ياور و نگهدارش پنهان شده باشد در صورتيكه جد من رسول خدا است در هر محضر و محفلي و پدرم اميرالمؤمنين است كه امير و پادشاه مسلمين بود پس ايكاش كه مادرم مرا نمي زائيد و نبودم كه يزيد مرا در شهرها اسير ببيند.


پاورقي

[1] ناسخ التواريخ نقل از مناقب ص 349.

[2] ناسخ التواريخ سپهر ص 350 جلد 6 مقتل ابي‏مخنف ص 123.

[3] مقتل ابي‏مخنف ص 123.