بازگشت

در ورود عمر بن سعد به كربلا و تلاقي فريقين و محادثات بين او و امام


ابي مخنف مي نويسد: [1] .

بعد از ورود جناب سيدالشهداء به زمين كربلا روز ششم محرم پسر سعد نيز با همراهان خود از سپاهيان كوفه و شام به كربلا فرود آمد و در برابر عسكر گاه امام عليه السلام خيمه و خرگاه برپا كرده و زمينه ي كار را براي كارزار مهيا نمود و آنگاه كه از خستگي راه برآسود يك تن از سپاهيان را كه عروة بن قيس احمسي نام داشت خواسته و به او گفت نزد حسين برو و از وي بپرس تو را چه رسيده كه به اين سرزمين فرود آمدي و بدين طرف سفر كردي و منظور تو از اين سفر چيست؟ عروة بن قيس از آن جمله اشخاص بود كه خدمت امام عريضه نگاشته و امام را دعوت به آمدن عراق نموده بود از انجام اين مأموريت حيا كرده و متعذر شد كه اين پيام را به وسيله ي ديگري به امام بفرست و مرا معذور دار نه تنها عروة بلكه از آناني كه عريضه ها به خدمت امام نوشته بودند از سران كوفه و بزرگان قبايل عده اي زياد بودند و بنابراين پسر سعد با هر يك كه اين موضوع را به ميان مي آورد و مأمور برسانيدن اين پيام مي نمود عذر آورده و استنكاف مي كرد و ليكن از ميانه ي آن ها يك تن شرير به نام كثير بن عبدالله شعبي از جاي


برخاسته گفت ايها الامير به من اگر فرمان دهي رفته و پيام تو را مي رسانم و اگر بخواهي او را گردن بزنم پسر سعد گفت، من از تو گردن زدن نخواهم بلكه خواستار آنم كه پيام مرا به حسين برساني و به او بگوئي براي چه به اين سرزمين آمدي و مقصود تو از اين سفر چيست؟ كثير حركت كرده تا خود را به خدمت امام عليه السلام رسانيد همينكه نزديك سراپرده جلال رسيد ابوثمامه صيداوي كه از خواص اصحاب و ياران امام بود او را ديده به عرض آن حضرت رسانيد كه يا ابا عبدالله اين شخص كثير بن عبدالله است كه از جمله اشرار و مردمان خونخوار به شمار مي رود و اينك او به خدمت شما مي آيد اين را گفته و خود را به كثير رسانيده به او گفت اگر خواهي كه به خدمت امام در آئي بايد شمشير خود را گذارده و شرفياب شوي كثير گفت نه چنين است بلكه با شمشير پيش رفته و پيام خود را مي رسانم و الا راه بازگشت را خواهم پيمود، ابوثمامه گفت پس من دسته شمشير تو را در دست مي گيرم تا رفته پيام خود را برساني زيرا كه تو مردي شرير و بي باك و بي آزرم و فتاكي كثير به خشم در آمده و با ابوثمامه قدري مشاجره نموده و به ناچاري برگشت و نزد پسر سعد شد.

ديگر بار پسر سعد قرة بن قيس حنظلي را خواسته و به او گفت نزد حسين برو و به او بگو چه انديشيدي كه اين راه را پيمودي و به اين سرزمين آمدي؟

قره براي رساندن پيام تا نزديك سراپرده ي امام عليه السلام آمد حضرت فرمود آيا كسي هست كه اين مرد را بشناسد؟ حبيب بن مظاهر اسدي عرض كرد بلي، اين يكي از افراد قبيله حنظله بن بني تميم است و خواهرزاده ي ما است و نزد ما به حسن عقيده و خوشي نيت معروف است، زهير بن قين پيش آمده به او گفت اي مرد چه مي خواهي؟ قره گفت از عمر بن سعد به حضرت حسين پيامي دارم اگر اجازت فرمايند تشرف يافته و پايم عمر بن سعد را برسانم، زهير گفت سلاح خود را بگذار و نزديك شو قره پذيرفته اسلحه خود را از دست نهاده شرفياب شد - سلام داد، و جواب شنيد، پس از آن به دست و پاي امام بوسه زد عرض كرد، يا بن رسول الله چرا اين راه دور و دراز را پيمودي و بدين سرزمين فرود آمدي؟ امام (ع) فرمود، مردم اين شهر به من نامه ها نوشته و مرا به جانب خود دعوت نمودند و اظهار وفاداري كردند من درخواست ايشان را پذيرفته و به اين مكان رهسپار گرديدم


هم اكنون اگر از آمدن من به اينجا اكراه دارند بازگشت نمايم.

قره عرض كرد خدا لعنت كند مردمي را كه به خدمتت نامه ها نوشته و تو را به اين سرزمين آوردند و اينك هر يك از خاصان و نزديكان پسر زياد شده اند.

پس از اين محاورات قره خواست به لشگرگاه پسر سعد برگردد حبيب بن مظاهر گفت اي قره واي بر تو به كجا مي روي، در اينجا باش و پسر دختر پيغمبر خود را ياري كن كه به دست پدران او شرف اسلام يافتي قره عرض كرد اي آقا و مولاي من كيست كه جهنم را بر بهشت اختيار كند بخدا قسم كه من از تو جدا نمي شوم تا مرگ خود را در پيش روي تو مشاهده كنم امام عليه السلام فرمود خدا تو را به رحمت خود واصل سازد همان طور كه تو خود را به ما رساندي و او در خدمت امام ماند تا كشته شد و درجه رفيعه شهادت را نائل آمد - آري - توفيق رفيقي است به هر كس ندهند.

سپهر در ناسخ مي نويسد [2] كه قره عرض كرد من مي روم و پيام را جواب داده و آنگاه نزد خود مي انديشم و آنچه را كه صلاح خود مي دانم اختيار مي كنم لذا نزد پسر سعد آمده و پاسخ پيام او را آورده عمر گفت اميدوارم كه خداوند مرا از جنگ و جدال با حسين محفوظ دارد پس از آن پسر سعد نامه اي به عبيدالله بدين مضمون نگاشته و چگونگي را گزارش داد.

بسم الله الرحمن الرحيم

اما بعد فاني حيث نزلت بالحسين بعثت اليه رسولي فسئلته عما اقدمه و ماذا يطلب فقال كتب الي اهل هذا البلاد و اتتني رسلهم فاسئلوني القدوم فاما اذا كرهتموني و بدالهم غير ما اتتني به كتبهم فانا منصرف عنهم.

يعني من هنگامي كه بر حسين وارد شده فرستاده ام را نزد او روانه كرده و از او پرسيدم براي چه به اين سرزمين آمده و مقصود او از اين آمدن چيست جواب داد كه نامه هاي مردم اين حدود و فرستاده هاي ايشان مرا به اينجا آورده و از من درخواست نمودند كه به اين سرزمين وارد شوم هم اكنون اگر از آمدن من كراهت دارند و براي ايشان جز آنچه در نامه هاي ايشان بود بروز نموده پس من از اينجا بازگشت


مي نمايم گويند [3] وقتي نامه ي پسر سعد به عبيدالله زياد رسيد و آن را خواند گفت الان علقت مخالبنا به يرجوا النجاة و لات حين مناص يعني حالا است كه چنگال ما به او بند شده و او اميد خلاص خود دارد و در صورتيكه ديگر مجالي از براي خلاصي او نيست و نامه ي پسر سعد را بدينگونه جواب نوشت:

فقد بلغني كتابك و فهمت ما ذكرت فاعرض علي الحسين ابن يبايع ليزيد هو و جميع اصحابه فاذا فعل ذالك رانيا فيه راينا.

نامه ي تو به من رسيد و از آنچه نوشته بودي مطلع شده بر تو است كه حسين را با تمامي اصحابش به بيعت يزيد وادار كني پس وقتي كه او چنين كرد آن وقت آنچه براي ما درباره ي او است بدان عمل خواهيم نمود از اينجا پسر زياد خباثت ذات و نانجيبي و بيحيائي خود را بروز داد و بسخت گيري و تشدد امر نمود بعد از وصول اين جواب پسر سعد زياده آزرده خاطر گرديده و ملول و افسرده شد چون كه مي دانست كه هرگز حضرت ابي عبدالله حاضر براي بيعت با يزيد نخواهي شد و از طرفي براي مبارزه و جدال با آن حضرت خود را مهيا نمي دانست و از اين عمل در آغاز امر اكراه داشت.


پاورقي

[1] مقتل ابي‏مخنف ص 15.

[2] ناسخ التواريخ جلد ششم.

[3] راوي خبر حسان بن قائد عسبي است (ناسخ).