بازگشت

ورود امام به قصر بني مقاتل و برخورد با عبيدالله بن حر جعفي


اخطب خوارزم [1] و ديگران در مقتل و تواريخ خود مي نويسند:

امام عليه السلام بدينگونه طي طريق مي نمود تا به قصر بني مقاتل كه يكي از منازل بعد از ذي حسم و منزلي تقريبا پيش از ارض كربلا است نزول اجلال فرمود و آنچه كه معلوم است موكب امام در اين راه خيلي به سرعت حركت كرده و دو منزل يكي آمدند در اين منزل چادر و دستگاهي ديدند زده و نيزه يا پرچمي بر جلو آن كوبيده شده و اسبي بر جلو آن دستگاه بر آخور بسته اند، امام فرمود اين سراپرده از كيست؟ گفتند از مردي است كه آن را عبيدالله پسر حر جعفي مي گويند، حضرت يك تن از اصحاب خود كه او را حجاج بن مسروق جعفي مي گفتند با يزيد بن مغفل جعفي نزد عبيدالله روانه فرمود اين فرستادگان امام


بجانب دستگاه او روانه شده ولدي الورود بر او سلام دادند، عبيدالله كه با حجاج بن مسروق از يك قبيله و شناسا بودند پرسيد«ما ورائك يا بن مسروق قال ورائي و الله يا بن الحر الخير» گفت اي پسر مسروق در عقب سر چه داري گفت اي پسر حر به خدا قسم كه خير در پشت سر دارم خدا يك نوع كرامت و بزرگواري را به عنوان هديه به تو مرحمت فرموده اگر كه آن را بپذيري و قابل پذيرفتن آن باشي، عبيدالله گفت آن كرامت چيست؟

حجاج بن مسروق گفت «هذا الحسين بن علي عليه السلام يدعوك الي نصره فان قاتلت بين يديه اجرت و ان قتلت استشهدت».

يعني اين ابي عبدالله حسين بن علي است كه تو را به ياري خود مي خواند پس اگر در برابر او كارزار كني اجر خواهي برد و در صورتي كه فتح و پيروزي نصيب او شود تو داراي مرتبه و مقام خواهي شد، و اگر در حضور او كشته شوي به درجه شهادت خواهي رسيد.

عبيدالله گفت اي حجاج قسم به خدا كه من از كوفه بيرون نيامدم مگر براي ترس اينكه حسين عليه السلام وارد كوفه شود من در كوفه باشم و او را ياري نكنم زيرا كه هم اكنون بر او در كوفه شيعه و طرفدار و يار و انصاري نيست و همه مردم كوفه ميل به دنيا و متاع آن نمودند جز عده قليلي كه خدا آن ها را از شر دشمن نگاهدارد و يا از لغزش در پناه خود امان دهد پس تو به خدمت او برگرد و حضرتش را به اظهارات من خبر ده.

در اينجا دينوري متعرض [2] است كه عبيدالله گفت به خدا قسم من بيرون نيامدم از كوفه مگر براي كثرت سپاهي كه ديدم از كوفه براي محاربه و كارزار با او و خوار ساختن شيعه او بيرون آمدند و دانستم كه با اين وصف او كشته ميشود و مرا قدرت و نيروي ياري او نيست پس دوست نداشتم كه او مرا ببيند و من او را ببينم، حجاج بن مسروق با رفيق همراه خود به حالت ياس برگشته خدمت امام آمدند و پيغام عبيدالله بن حر جعفي را به عرض رسانيدند و اين پيغام به امام عليه السلام گران آمده نعلين خواست و گويا كه لباس سفر را به حضر تبديل نموده برخاست و با جماعتي از اهل بيت و برادران خود حركت فرمود بجانب قصر روانه شدند و خواستند كه به عبيدالله حجت تمام شده باشد و اين مرد بدبخت كه بايستي بر حسب معمول ايلي و سر قبيله گي مهمان خود را پناه دهد و تا ميتواند


احترام كند امام را با آن حال كه بعضي از اطفال هم از راه انس به همراه امام عليه السلام بودند بايد كاملا مورد رقت خود قرار دهد آينده خود را در نظر گرفته و از اين سعادت كه به در خانه او آمده و روي به او آورده نتوانست بهره ور شدده و نصيبي ببرد، امام عليه السلام بر او ورود فرموده و او از صدر مجلس برخاسته و از جاي پريد امام را به جاي خود نشانيد و دست حضرت را بوسيده مراسم تجليل و احترام را به جاي آورد.

عبيدالله بعدها گفته كه حضرت ابي عبدالله بر من وارد شد من چشم به شمايل و صورت مبارك حضرتش دوخته ديدم موي محاسن مباركش سياه گويا كه مانند مشك سياه بود و احدي را خوشروي تر و پسنديده تر از او در نظر نديدم و رقتي كه بر او كردم بر احدي ننمودم و دلم به طوري كه براي او سوخت كه براي احدي نسوخت زيرا كه ديدم او در حركت است و كودكان وي در دوره و اطراف او در حركتند.

در اين اثنا امام عليه السلام شروع به گفتار نموده حمد و سپاس خداي را بجا آورده پس از آن فرمود اي پسر حر هم شهري هاي مشا به من نوشتند و مرا خبر دادند كه همگي به ياري من همدست و همداستانيد و نامه ها براي من فرستادند كه در ياري من تصميم قطعي دارند و از من خواستار شدند كه بر آن ها وارد آيم اكنون بر آنان ورود نموده ام و ليكن كار بدانسان كه آن ها عقيده داشتند نيست و بر سر قول و عهد خود نمانده اند هم اينك من تو را بياري خود مي طلبم كه ما اهل بيت پيغمبر و خاندان رسالتيم اگر حق ما به ما واگذار شود خداي را بر اين مكرمت حمد و سپاس مي كنيم و آن را مي پذيريم و اگر ما را از حق خود ممنوع دارند و دچار ظلم و بيداد شديم باز تو در راه گرفتن حق و طلب آن از دستياران و كمك كاران من بوده اي.

اخطب خوارزم مي نويسد: امام فرمود [3] اي پسر حر خداي تعالي از تو مؤاخذه مي كند بدانچه كردي و بگناهاني كه پيش از اين از تو سر زده و من تو را دعوت مي كنم به توبه ايكه تمام گناهان تو را بشويد و تو را بياري ما اهل بيت مي خوانم.

عبيدالله عرض كرد اي پسر رسول خدا اگر كه در كوفه براي حضرتت شيعه و ياراني كه در جنگ و كارزار با شما همراهي كنند يقين كه من از همه اصحاب و يارانت در اين كار


استوارتر بودم و ليكن من به چشم خودم ديدم كه شيعيان از ترس شمشير بني اميه خانه هاي خود را گذاشته و كناره جوئي نمودند، منظور او از اين جواب آن بود كه با ادب رد دعوت امام را نموده باشد و در ضمن جواب دعوت را هم داده باشد و اكنون تو را به خدا قسم كه از من جز اين منزلت را نخواهي.

بعضي نوشته اند كه امام عليه السلام به او فرمود «يا بن حرما يمنعك ان تخرج معي» يعني اي پسر حر چه چيز مانع تو است كه به همراهي من در آئي.

عبيدالله عرض كرد اگر كه من مي خواستم در كوفه با يكي از اين دو دسته باشم يقين كه در بين ياران تو بودم و ما بين اصحاب حضرتت درباره ي دشمن از همه پافشارتر بودم و ليكن مردم كوفه از ياري تو دست برداشته و به مخالفت برخاسته اند و لشگر يزيد به واسطه كثرت بر ياران تو چيره شدند.

اينك خواستارم و استدعا دارم كه مرا معاف داري از اينكه به همراهي حضرتت در آيم من حاضرم كه با حضرتت بقدري كه برايم ممكن است مواسات كنم و اكنون اين اسب سواري خود را كه ملجفه نام دارد و هيچ سواري به گرد آن نرسيده و من با آن بدنبال چيزي نتاخته ام مگر كه بدان رسيده و آن را به دست آورده ام با اين شمشير خاصه خود كه به خدا قسم به چيزي نزده ام مگر اينكه به آن شربت مرگ را چشانيده ام و برنده ترين شمشيرها است تقديم مي نمايم.

ديگري مي نويسد [4] : عبيدالله عرض كرد اين اسب خاصه من است كه به خدا قسم در طلب هر چيز كه بر آن سوار شده ام جز اين نبوده كه به مقصود خود رسيده ام و هرگاه كسي مرا دنبال نموده من با آن خود را رهانيده و كسي به گرد من نرسيده اكنون آن را مي دهم كه بر آن سوار شويد تا اينكه خود را به پناهگاهي برسانيد و آنگاه من ضامن اهل و عيال شما خواهم بود كه آن ها را به شما برسانم و در نگاهداري آنها خود و همراهان من تا آخرين نفس بكوشيم و حضرتت مي داند كه اگر من داخل كاري شوم كسي ضامن من نمي شود.

امام عليه السلام فرمود: اني سانصح لك كما نصحت لي ان استطعت ان لا تسمع


صراختنا و لا تشهد و اعيتنا فافعل فو الله لا يسمع و اعيتنا احد ثم لا ينصرنا الا اكبه الله في نار جهنم يعني من به تو نصيحتي مي كنم همان طور كه تو مرا به گمان خود نصيحت كردي اگر بتواني كه ناله و فرياد ما را نشنوي و حاضر در مشاهده و شنيدن بانگ دشمنان ما نشوي اين كار را بكن و گرنه قسم بخدا نيست كسي كه واعيه و ناله بيكسي ما را بشنود و از ما نصرت و ياري نكند جز اين نيست كه خدا او را سرنگون در آتش جهنم خواهد افكند اين را فرموده و از جا برخاست و باز فرمود (و ما كنت متخذ المضلين عضدا)

پس از آن حضرت ابي عبدالله در حالتي كه جبه خز و عبا و عمامه گلگون يا كلاه بر سر داشت با اطفال خود و با دو نفر همراهان خويش حجاج بن مسروق جعفي و يزيد بن مغفل كه آن دو پيشرفته رفته بودند به حالت آزردگي و شرمندگي از اين گفتار عبيدالله بن حر جعفي [5] از پيش او در آمدند.


عبيدالله گويد من به واسطه انجام احترام و تشيع امام عليه السلام از جاي برخاسته ديده خود را به محاسن شريفش باز نموده عرض كردم اينكه مي بينم خضاب است يا سياهي مو است، امام در جواب اين سؤال بيجا فرمود: يا بن الحر عجل علي الشيب، يعني اين گونه تصادفات انسان را پير مي كند و موي سياه با آن سفيد ميشود، عبيدالله چيزي نگذشت كه آتش دروني او مشتعل شده و همواره متأثر و متأسف مي زيست كه چرا از ياري امام خودداري نمودم و تا بود دست تأسف به هم ميسود و اين اشعار را به او نسبت داده كه در مورد اين تأسف سروده.



فيا لك حسرة مادمت حيا

تردد بين صدري و التراقي



حسين حين يطلب نصر مثلي

علي اهل العداوة و الشقاق






مع ابن المصطفي روحي فداه

فويلي يوم توديع الفراق



فلو اني اواسيه بنفسي

ليلقي الفوز في يوم التلاق



لقد فاز الذي نصر وا حسينا

و خاب الاخرون ذو و النفاق



يعني براي من است حسرت و تأسف مادامي كه زنده ام و اين حسرت بين سينه و چنبره گردن من در آمد و شد و تردد است كه حسين از مانند من طلب ياري كند در برابر اهل دشمن و خلاف پس ديگر من در آن روزي كه با فرزند پيغمبر خدا روحي فداه وداع فراق و جدائي نمودم در صورتي كه اگر با او مواسات به جان خود مي نمودم يقين كه در روز جزا رستگاري مي يافتم و در حقيقت رستگار شدند كساني كه حسين را ياري نمودند و نوميد و زيان كار شدند ديگران اهل نفاق بودند.

شيخ صدوق در امالي خود خبر عبيدالله بن حر جعفي را بدينگونه بيان فرموده: حضرت حسين عليه السلام وقتي كه به قحطانيه [6] رسيد سراپرده اي را در آنجا ديد برپا شده فرمود اين سراپرده از كيست؟ بعرض رسانيدند كه از عبيدالله بن حر جعفي است، حضرت نزد او كسي را فرستاده فرمود اي مرد متعين تو بسيار گناهكاري و خطاي زياد نموده اي خداي متعال تو را به كرداري كه مرتكب شده يقين است كه مؤاخذه وعقوبت خواهد فرمود مگر اينكه با چنان رفتار در اين ساعت بازگشت كني و توبه نمائي و مرا ياري كني تا جدم نزد خدا از تو شفاعت كند عبيدالله عرض كرد اي پسر رسول خدا به خدا سوگند اگر كه ياريت مي كردم اولين قتيل جلو روي تو بودم و ليكن اين اسب من است آن را تقديم مي كنم و قسم به خدا كه تا كنون نشده من بر آن سوار شوم و براي مقصودي با وي نرفته باشم كه به آن نرسيده ام و كسي مرا تعقيب نموده باشد كه صدمه اي به من بزند مگر اينكه به واسطه آن نجات يافته ام اينك آن را تقديم مي دارم، حضرت روي خود را از او برگردانيده فرمود ما را نيازي به تو و اسب تو نباشد و ما كنت متخذ المضلين عضدا و ليكن تو از اينجا دور شو نه به سود ما باش و نه به زيان ما، زيرا كه هر كس فرياد و الحاح ما اهل بيت را بشنود و ما را اجابت نكند خدا او را بر وي در آتش جهنم اندازد.



پاورقي

[1] مقتل خوارزمي جلد اول ص 339 چاپ نجف - نفس المهوم ص 104 مقتل ابومخنف ص 47 که اين مرد جعفي را عبدالله مي‏نويسد.

[2] نقل از جلد اول عنصر شجاعت ص 25.

[3] مقتل خوارزمي جلد اول ص 227.

[4] نقل از عنصر شجاعت کمره‏ئي.

[5] عبيدالله بن حر جعفي ابتداء جزء لصوص و راهزنان عرب بوده - علامه کمره‏ئي در کتاب عنصر شجاعت خود جلد اول ص 34 آمدن امام عليه‏السلام را به منزل عبيدالله حر جعفي ترديد مي‏کند و گويد که گفتار او راجع به اين موضوع بي‏اصل بوده و امام به منزل او قدم نگذاشته و اگر هم گذاشته به اين صورت نبوده و دلائلي اقامه کرده که از جمله اين مرد چون دماغ اشرافي داشته از اين گونه دماغ لاف و گزاف زياد تراوش مي‏کند مخصوصا اين‏نگونه دروغ را که اسباب افتخار خود ميشمارد و اينگونه آدم که فرارها براي خود ياد دارد و از دروغ باکي ندارد اين کسي است که سوابقي در راهزني و ديگر جنايات داشته و منظور امام (ع) هدايت او و جبران گناهان گذشته‏اش بوده که مي‏خواسته او را دلالت به سعادت کند، از ابي‏مخنف روايت شده که عبيدالله را پسر زياد وقتي ديد از او پرسيد که در اين مدت کجا بودي، گفت بيمار بودم گفت بيمار دل يا بيمار تن، جواب داد دلم بيمار نبود ولي بدنم بيمار بود که خدا صحت داد پسر زياد گفت دروغ مي‏گوئي تو با دشمن ما بودي گفت اگر با دشمن شما بودم جا و مکان من معلوم مي‏شد و ممکن نبود مکان کسي بمانند من پنهان ماند پسر زياد گفت در اينجا باش او قدري توقف نموده و چون مختصر غفلتي از او شد در آمده بر اسب خود سوار شده فرار کرد پسر زياد پرسيد کجا رفت او را زود حاضر سازيد وقتي پاسبانان به او رسيده و به او گفتند امير تو را احضار نموده سر اسب را برگردانيده و بر اسب نهيب داده گفت: به امير بگوئيد من بدلخواه نزد تو نخواهم آمد و از کوفه در آمده به قصد مدائن بود ولي راه را کج کرده به کربلا آمد و مقتل شهدا را ديده نظري عميق به آن قلتگاه نموده طلب آمرزش خويش کرده و با سواران خود غبطه و حسرت مي‏خورد سپس به مدائن رفته و در آنجا بود و از سوز دل اشعاري مي‏خواند که مطلعش اين است:



يقول امير غادر و ابن غادر

الا کنت قاتلت الشهيد ابن فاطمه‏



فياندمي ان لا اکون نصرته

الا کل نفس لا تسدد نادمه‏



بقيه اشعار در جلد اول عنصر شجاعت با ترجمه آن مسطور است و از براي عبيدالله بن حر اشعار ديگري است که در مورد تأسف و تحسر خود سروده پس از آن پسر زياد در تعقيب او برآمده از مدائن گريخت و به کوه‏ها متواري شد در زمان انقلاب کوفه و بعد از مرگ يزيد که شيعه شوريده دوباره او به کوفه آمده به مختار پيوست و بعد هم باز به دنبال کار خود رفت و براي پايان کار او تفصيلي است همين قدر عاقبت در بين زد و خورد به آب غرق شد.

[6] محلي است بالاي قادسيه در آن راه که از کوفه به شام مي‏روند و از آنجا به عين تمر روانه مي‏شوند.