بازگشت

تهاجم اعوان پسر زياد به خانه طوعه


مسلم در اين اثنا كه مشغول تعقيب نماز بود آن ناخلف پسر خود را به بيرون رسانيده و خبر بودن مسلم را در خانه خودشان بوسيله عبدالرحمن پسر محمد اشعث به پسر زياد رسانيد محمد پسر اشعث و عمرو بن عبيدالله بن عباس سلمي با هفتاد تن از قبيله قيس براي دستگيري جناب مسلم از طرف پسر زياد باطراف خانه طوعه خود را رسانيدند، مسلم كه صداي سم پاي اسبان و هياهوي سواران و تكاپوي ايشان را شنيد از جاي برخاسته سلاح پوشيده پس از اظهار امتنان از خدمت و زحمات طوعه و دعاي خير درباره او به حالت خروج بود كه اشرار رسيده و اطراف او را گرفتند، مسلم بر آن ها حمله ور شده تمامي را از دور آن خانه خارج و پراكنده نمود و بكوچه ورود كرد مردم كوفه در بام ها سنگ و چوب و بوته و خار گرد


آورده آتش مي زدند و به سر و روي او مي ريختند و شرط مهمان نوازي و وفا را بدين گونه بجا مي آوردند جناب مسلم كه مي ديد تمام مردم براي قتل آن يكتن غريب و بي پناه باين نحو مهيا شده اند فرمود: يا نفس اخرجي الي الموت الذي ليس منه محيص ايجان بدرآ واي مرگ كه از آن چاره و گريزي نيست وارد شو و با اين احوال شمشير كشيده اشرار را مثل طومار بهم پيچيده و فرار مي داد.

مورخين مي نويسند: بين جناب مسلم و بكير احمري [1] يا كبير بن حمران كه از جمله اشرار و اتباع و حراس پسر زياد شمرده مي شد مبارزه روي داد و بيكديگر در آويختند بكير شمشيري حواله سر مسلم نمود كه لب بالا و دو دندان ثناياي او را انداخت مسلم نيز بلادرنگ ضربتي سخت بر سر بكير زده و شمشيري هم به شانه او فرود آورد كه نزديك بود تا سينه او را بشكافد مردم از اين شجاعت و دليري و ضرب دست مسلم هراسان بهزيمت مي گريختند.

خوارزمي در مقتل خود مي نويسد: ابن زياد بامداد آن روز منادي داد كه مردم در مسجد گرد آيند و خود از دار الاماره به مسجد آمده به منبر رفت و گفت اي مردم مسلم بن عقيل باين شهر آمده و اظهار مخالفت نموده اينك هر كس كه او را به خانه خود پناه داده خونش هدر و مالش مباح است و آن كس كه او را نزد ما بياورد بهاي ديه او را به وي خواهيم داد و براي او نزد يزيد مقامي رفيع خواهد بود و رفع نيازمندي او را مي نمائيم عبيدالله ملتفت بود كه اين مردم داراي دين و مبدء و مسلكي متين نيستند و از هر طرف كه صدائي برخاست به جانب آن روانه مي شوند و از همين دوروئي و تلون مردم نتيجه گرفت پس از آن فرود آمده بدار الاماره رفت و نفسي تازه كشيد از جا برخاست تا اينكه مردم را از نزديك تماشا كند لذا آنان را جز جمعي پريشان نديد و بكار خود اميدوار و شادمان گرديده آنگاه حصين بن نمير مسكوني را خواست به او گفت مبادا كوچه از كوچه هاي كوفه را فروگذار كرده و ديدبان نگذاري تا اگر مسلم بن عقيل از خانه اي در آيد او را دستگير نسازي زيرا كه اگر او از كوفه بيرون برود روزگار ما تباه خواهد شد و اينك


تو را امر دادم كه تمام خانه هاي كوفه را در تحت نظر بگيري و جاسوسان و پاسبان ها در معابر و مراصد بگماري تا اينكه مسلم را به دست بياوري، حصين بن نمير از زعماي بني تميم بود بدنبال فرمان خود رفت، پسر اشعث هم آمده بر عبيدالله ورود كرد و باو خوش آمد گفت و خبري را كه پسر طوعه به پسر او گفته بود پسر زياد داد و از منزل و مكان مسلم او را خبردار نمود ابن زياد آن پسر را خواسته به او جايزه قابلي داد پس از آن عمرو بن حريث مخزومي را خواسته و امارت سپاه را به او واگذاشت او پسر اشعث را با سيصد تن از ملازمين و اعوان خود فرستاد تا به در خانه طوعه رسيدند مسلم بمحض اين كه صداي سم اسبان و هياهوي سپاه را شنيد با شتاب تمام از جاي برخاسته خود را مسلح و مهيا نمود و به بيرون شتافت.

عمرو بن دينار گويد: مسلم بن عقيل در آن روز با شجاعت و نيروئي كه داشت هر مردي را گرفته و به بالاي سر برده بر فراز بام ها مي افكند و با آن جمعيت بجنگ و جدال پرداخته حمله مي كرد به طوريكه كسي را ياراي مقاومت در برابر او نبود و بالغ بر صد و هشتاد تن از سپاه پسر زياد را به قتل رسانيده مابقي را فرار مي داد پسر اشعث گزارش به پسر زياد داده و از او استمداد نمود عبيدالله به خشم در آمده براي او پيام داد [2] مادرت بعزايت بنشيند و از تو نام و نشاني مباد اين مرد تنها جمعي از شما را كشته و خود بسلامت رسته اگر تو را به جنگ كسي مي فرستادم كه از مسلم شجاعتر بود چه مي كردي، ديگر باره پسر اشعث پيام داد [3] اي امير تو گمان مي كني مرا به جنگ بقالي از بقال هاي كوفه يا زارعي از زارعين حيره فرستاده اي آيا نمي داني كه تو مرا به جنگ كسي فرستاده اي كه شيري درنده و شمشيري بران است و آن شمشير در دست پهلوان دليري از خاندان خير الانام است مجددا پسر زياد براي زاده اشعث پانصد تن كمك ديگر فرستاده و به او پيغام داد كه مسلم را امان ده كه بجز اين بر او دست نيابي، همين كه به نيروي پسر اشعث مدد رسيد بر


مسلم بيشتر حمله ور شده، مسلم مانند شيري خشمگين با اشرار مي جنگيد و مي گفت



هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع

فانت بكاس الموت لا شك جارع



فصبرا لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق ذائع



يعني اين است مرگ واي بر تو هر چه مي خواهي بكن كه تو بدون شك باده مرگ را مي نوشي پس در برابر امر خداي بزرگ بردباري كن و در راه خدا بستيز كه قضاي الهي ميان مردم انتشار دارد و شدني است.

مسلم اين را گفته در ميان كوچه و تنگناها مخالفين را مثل طومار بهم پيچيده و روي هم مي ريخت و از بالاي بام ها سنگ و چوب و آتش بر سر وي مي ريختند و بدون بيم و هراس صف اشرار را از هم مي شكافت پسر اشعث در اين اثنا فرياد زد. اي مسلم امير بتو امان داده بيهود خود را به كشتن مده، مسلم مي فرمود: لا حاجة لي في امان الغدرة الفجرة، مرا نيازي بامان مردم حيله گر ستمكار نيست و اين حماسه را مي خواند.



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



سوگند خوره ام كه جز آزادانه كشته نشوم و در راه آزادي جان خود را نثار كنم اگر چه مرگ را چزي تلخ و ناگوار مي بينم،



اضربكم و لا اخاف ضرا

فعل غلام قط لن يفرا



من شما را بشمشير خودم مي زنم و باكي از زخم تير و شمشير ندارم و كار كسي را مي كنم كه هيچگاه در جنگ فرار بر خود اختيار نمي كند.

چنانكه گفته شد بكر بن حمران هنگامي كه مسلم پشت بر ديوار خانه او نموده بود از كمين در آمده حمله به مسلم نمود مسلم نيز با او در آويخته بكر فرصت يافت شمشيري بر سر و صورت مسلم نواخته لب بالاي مسلم را قطع نمود و دو دندان ثناياي زيرين او سقوط يافت از طرف مسلم نيز ضربت شديد بر بكر وارد آمده و او پاي بفرار نهاد مسلم با زخمي كه برداشته بود و ضرباتي كه از در و ديوار به دست مردم بيحيا و ستمكار كوفه بر


او وارد مي آمد روي به مردم نموده فرمود: [4] اي مردم شما را چه شد كه مرا مانند كفار سنگباران مي كنيد در حالتيكه من يك تن از خاندان رسالت و برگزيدگان خدا هستم آيا حق رسول خدا را درباره ذريه او منظور نداريد.

سپهر مي نويسد [5] اشرار تدبيري انديشيده گودالي كندند و در سر راه مسلم روي آن را با خس و خار پوشانيدند و بتدريج عقب نشيني كرده مسلم را به آنجا كشانيده در گودال افكندند و از اطراف هجوم آورده بدن مباركش را با نوك نيزه و دم شمشير مجروح مي ساختند پسر اشعث ضربتي سخت بر رخسار او زد كه بيني و دهان او را مجروح نمود ديگري نيزه بر پشت او زده برو در افتاد سپس مسلم را اسير و دستگير نموده و هر يك از مخالفين بنوعي او را اذيت كرده و شماتت مي نمودند.

در اينجا اقوال مورخين و مقاتل نويسان اختلافي زياد دارد كه ذكر آن ها موجب تطويل خواهد شد و اينك به آنچه درين خصوص نگاشته شد اكتفا مي كنيم.


پاورقي

[1] مسعودي عيد الغدير يربولس سلامه - ابن‏نما - لهوف - مقتل ابي‏مخنف - مقتل خوارزمي کتاب ابو الشهداء محمود عقاد.

[2] ثکلتک امک و عدموک قرمک رجل واحد يقتل منکم هذه القتلة العظيمة فکيف او ارسلناک الي من هو اشد باسا و اصعب مراسا.

[3] ايها الاميرا تظن انک بعثتني الي بقال من بقالي الکوفه او جر مقاني من جرامقة الحيرة اولا تعلم انک بعثتني الي اسد ضرغام و بطل همام من آل خير الانام في کفه حسام يقطر منه الموت الرقاء.

[4] مالکم ترموني بالاحجار کما ترمي الکفار و انا من اهل بيت الانبياء الابرار الا ترعون حق رسول‏الله في ذريته.

[5] ناسخ التواريخ جلد ششم.