بازگشت

ورود جناب مسلم به منزل طوعه


مورخين تفصيل [1] ورود مسلم را بر طوعه بدين گونه مي نويسند: مسلم بعد از پراكندگي ياران بي وفا يكه و تنها مانده و چنانكه طبري مي نويسد و از جنگ بسيار جراحتي سخت برداشته و جمعي با او كشته شدند در تاريكي شب همي در كوچه ها راه طي مي كرد تا اينكه از اسب پياده شده گويا اسب را رها نمود خود از كوچه به كوچه ديگر بحالت سرگرداني قدم مي زد و در سر هر معبري ايستاده قدري مكث مي نمود باز [2] .


مقداري بيكطرف رفته برمي گشت تا اينكه به محله بني جبله (بجليه) از كنده به كوچه


بن بستي رسيد زني را در درب خانه ايستاده و منتظر ديدن اين زن طوعه و پيش از اين كنيز ام ولد از اشعث بن قيس و ليكن از شير زنان جهان بود و پس از آزادي بحباله نكاح اسيد حضرمي در آمده و از او پسري به نام بلال آورده و اينك در اين دل شب به انتظار پسرش در درب خانه ايستاده، جناب مسلم بر آن زن سلام داده و از او آب خواست طوعه آب آورده نوشيد و نشست طوعه بدرون خانه رفته برگشت باز مسلم را ديد كه متوقف است، گفت يا عبدالله مگر آب نياشاميدي، مسلم فرمود بلي، طوعه گفت پس برو بجانب خانه و منزل خودت و اينجا نمان مسلم به او جوابي نداد و ساكت ماند، طوعه باز حرف خود را تكرار كرد و مسلم به سكوت گذراند، سوم بار گفت سبحان الله اي مرد برخيز خدا تو را عفو كند به جانب منزل خود برو، صلاح نيست كه در جلو درب خانه من بنشيني من تو را حلال نمي كنم، مسلم برخاست و فرمود يا امة الله براي من در اين شهر خانه و منزل و اهل و عيالي نيست ولي آيا تو را سر و كاري با اجر و احسان هست شايد كه من بتوانم بعد از اين درباره تو تلافي كنم طوعه عرض كرد، مطلب چيست، مسلم فرمود من مسلم بن عقيلم كه مردم اين شهر مرا به دروغ خواسته و فريفتند و وادار به خروج و نهضت نمودند، طوعه عرض كرد، تو مسلمي، فرمود بلي - عرض كرد بفرمائيد، جناب مسلم به منزل طوعه ورود نموده طوعه براي او در خلوت منزلي مهيا كرد و هنوز قدري نيارميده غذائي براي او پيش آورد، مسلم چيزي ميل ننموده و بياد خدا گذرانده و در انديشه روز و فرداي خود به حالت خستگي بود كه در اين اثنا پسر طوعه (بلال) وارد شد قدري كه او گذشت ديد مادرش به خانه ديگر مكرر آمد و شد مي كند او را شك و ترديدي دست داده و احساس كرد كه بايد سري در اين كار باشد، به مادرش گفت اين آمد و شد مكرر تو مرا به شك و شبهه افكنده گويا كه ترا اشتغالي است طوعه گفت دست از دلم بردار و مرا به حال خود بگذار، پسر گفت مادر تو را به خدا مرا از گرفتاري خود خبر ده باز به او جواب داد، مادر بعقب كار خود برو و از من زياده از اين مپرس، بالاخره پس از اصرار زياد پسر طوعه پرده از روي كار برداشته و بعد از گرفتن عهد و پيمان از آن ناخلف پسر چگونگي را به او گفته و او را ببستر خود فرستاد پسر تمام آن شب را به انديشه و ناخوابي گذرانده كه صبحگاه هر چه زودتر رفته و اين خبر را به پسر زياد برساند و به طمع پاداش و يا ترس از پناه دادن به مسلم عبيدالله را


خبردار سازد جناب مسلم هم آن شب را به فكر فردا و انديشه آتيه و اين حوادث غير منتظره و بياد آينده و چگونگي رفتار اين مردم بيوفا با حضرت ابي عبدالله عليه السلام بوده و با خداي خود در آن حالت وحدت و قطع اميد از هر جا براز و نياز مي گذرانيد جناب مسلم بيشتر آن شب را به فكر اين بود با خبري كه به حضرت سيدالشهداء از بيعت و ياري كوفيان داده و اينك كه به يك مختصر مضاربه و محاربه تمامي آن مردم با وي بي وفائي نمودند و از دوره و كنار او به كلي پراكنده شدند آيا اين مردم با آن حضرت چه خواهند كرد و پايان كار امام با اينان به كجا خواهد رسيد؟ و چندان به فكر خود نبود زيرا كه خاتمه امر خود بر وي آشكار و عيان بود و بيم و تشويش نداشت چون كه ابواب سعادت بروي او باز و خود را با شاهد مقصود كه شهادت در راه انجام وظيفه بود هم آغوش مي ديد.

كتاب مسلم بن عقيل از محدث قمي معاصر خود نقل مي كند همين كه صبح طلوع كرد طوعه براي جناب مسلم آب وضو آورد و به او عرض كرد: اي مولاي من تو را نديدم كه امشب اندكي به خواب روي فرمود چرا به محض اينكه چشمان خود به هم نهادم عم گرامم اميرالمؤمنين علي عليه السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود اي مسلم بشتاب بشتاب و خود را به ما برسان و من از اين خواب گمان مي كنم كه امروز روز آخر عمر من باشد [3] .


پاورقي

[1] مسعودي در مروج الذهب - ابن‏نما - دم الشهيد - مقتل ابي‏مخنف - طبري.

[2] سپهر در ناسخ التواريخ جلد 6 مي‏نويسد: من چندين کتاب در مقاتل و تواريخ و خبر را ديدم چنين خبري را که اعثم کوفي روايت کرده نديدم که او گويد مسلم در آن تاريکي شب بر اسب خود سوار و خيال داشت که از کوفه بيرون رود در اين حال سعيد بن احنف به او رسيد وي را شناخت پيش آمده عرض کرد اي سيد و مولاي من در اين وقت شب به کجا مي‏روي مسلم گفت قصد خروج از کوفه را دارم تا راه به جائي برم و بامداد ياران من بيايند و مرا ياري کنند احنف گفت نه چنين است بلکه پاسبانان گذاشته‏اند و شهر تحت امر حکومت نظامي است ترا دستگير کنند بلکه بهتر آن است با من بيائي تا حضرتت را به پناه‏گاهي برسانم او مسلم را به در خانه محمد بن کثير برده که از شيعان بود ابن‏کثير حضرتش را پذيرفته با احترام و سپاسگزاري به منزل جاي داد و در نهانخانه برد تا کسي از کار او خبردار نشود مأمورين پسر زياد که در تعقيب او بودند چگونگي را به او رسانيده عده‏اي را براي دستگيري و محاصره خانه ابن‏کثير فرستاد و محمد را با پسرش دستگير کرده نزد پسر زياد بردند ولي از مسلم خبري به دست نيامد از آن طرف سليمان بن صرد خزاعي و مختار بن ابوعبيده و ورقاء بن غارب با چند تن ديگر از وجوه کوفه که از دستگيري ابن‏کثير خبردار شدند با يکديگر قرار دادند که ياوراني گرد آورده بر پسر زياد حمله کنند و محمد را با پسرش مأخوذ دارند آنگاه از کوفه در آمده خود را به حضرت ابي عبدالله برسانند و در اين تصميم بودند که لشگر شام به سرکردگي عامر بن طفيل در حدود ده هزار رسيد و باعث قوت پسر زياد گرديد و بامداد ابن‏کثير را خواسته مورد عتاب قرار داده و با او به مشاجره بودند که ناگاه هياهوئي برپا شده و چهل هزار مرد مبارز دور دارالاماره را محاصره کردند اين امر باعث خشم و وحشت پسر زياد شده ابن‏کثير را گفت که بايد هم اکنون مسلم بن عقيل را به دست من دهي و گرنه به زندگي تو اکنون خاتمه مي‏دهم ابن‏کثير تحاشي نموده و با پرخاش جواب ميداد بعد از تشدد ابن‏کثير دست بشمشير زده و آهنگ پسر زياد کرد کرد اطرافيان دور او را گرفتند او حمله مي‏کرد و معقل غلام و جاسوس پسر زياد را کشته پسر زياد خود را به کنار کشيد در آخر محمد را از پاي در آوردند پسرش نيز که قصد داشت از دار الاماره خارج شود دستگير و هر دو به شهادت رسيدند و سر آن‏ها را به بيرون کاخ افکنده تا مردم پراکنده شوند و ليکن مردم کوفه پايداري نموده و چون اين خبر به جناب مسلم رسيد شبانه از جاي در آمده همي در کوچه‏ها مي‏رفت تا به محله بازار رسيد در آن‏جا سرداري از پسر زياد را با دو هزار سوار ديد او خود را بناشناسي زد همي مي‏رفت تا به کناسه کوفه رسيد در آنجا بعد از عبور مأمورين چنين انديشيدند که او مسلم بن عقيل است و همي به بيراهه در کوچه و محله‏ها مي‏رفت که جمعي او را تا دوازده بصره تعقيب نمودند مسلم خود را به کناري کشيده اسبي را رها نمود و در آن تاريکي راه را گردانيده سواران رسيده اسبي را بي‏سوار ديدند و آمده به پسر زياد خبر دادند و در همه جا جارچي گذاشته و فرياد مي‏زدند که هر کسي مسلم را بياورد امير او را از زر و مال بي‏نياز مي‏سازد و ليکن با اين احوال کسي بر مسلم دست نيافته او با حالت گرسنگي و تشنگي خود را به مسجد رسانيد قدري آرميد و پس از آن در تاريکي شب حرکت کرده تا به کوي بني‏جبله رسيد و در سراي طوعه توقف نمود.

[3] قال مسلم اني رقدت و رايت عمي اميرالمؤمنين صلوات الله عليه و هو يقول الوحا الوجا العجل العجل و ما اظن الا انها اخر حيوتي من الدنيا و اولها من الاخرة.