بازگشت

هاني در حضور پسر زياد و مشاجره آن دو


با اين وصف هاني بر عبيدالله ورود نمود و در آنجا شريح قاضي حاضر بود، همينكه چشم عبيدالله به او افتاد اين بيت را خواند:



اتتك بخائن رجلاه تسعي

يقود النفس منها للهوان



و چون نزديكتر شد پسر زياد رو به شريح نموده و اشاره به هاني كرده گفت «اريد حياته و يردي قتلي عذيرك من خليلك من مراد» پس از آن با بي اعتنائي و عدم احترام رو به هاني نموده گفت هان اي هاني اين چه اسبابي كه تو در خانه خودت براي اميرالمؤمنين و تمام مسلمين به پاي كار آورده اي، مسلم بن عقيل را به خانه خودت جاي داده براي او جمعيت و سلاح در اطراف خانه ات فراهم مي كني و گمان مي بري كه اين كار بر من پوشيده و پنهان است.

هاني كه انتظار اين حادثه را داشت و بر جان خود قبل از ورود خائف بود گفت اين يك نوع تهمت است و با صراحت جواب داد كه من چنين كاري نكرده ام و مسلم نزد من نيست عبيدالله گفت بلكه چنين است و تو چنان كرده اي و مدتي به مجادله و انكار و اصرار طرفين گذشت كه در آن اثنا پسر زياد صدا زده معقل جاسوس را خواست معقل پيش آمده در برابر پسر زياد ايستاد عبيدالله بهاني گفت تو اين را مي شناسي هاني ملتفت شد كه همان جاسوس منافق است گفت فاجري است دروغگو و ديگر براي او جاي انكار


نماند، با وجود اين گفت اي امير من به تو دروغ نمي گويم، مسلم را من به منزل خود نخوانده بودم و از او خبري نداشتم روزي او را ديدم كه بر من وارد شده و از من خواستار پذيرائي است من به خود روا نشمردم كه مهماني را از خود دور كنم و بر عهده من وارد آمد كه از او پذيرائي نمايم و اينك اگر خواهي با عهد استوار به تو قول مي دهم كه رفته او را از خانه خود بجاي ديگر انتقال دهم تا در پناه من نباشد عبيدالله گفت نه چنين است بلكه از من جدا نخواهي شد تا اينكه مسلم بن عقيل را به نزد من بياوري، هاني گفت من هرگز مهمان خود را به دست دشمن نمي دهم عبيدالله گفت حال كه اين راز از پرده در آمده (ابدي الصريح من الرغوة) بايد مسلم را حاضر كني هاني گفت به خدا قسم اگر كه او زير قدم من باشد پا از سر او برنمي دارم و او را به پيش تو حاضر نمي كنم (يعني اگر كه پاي مرا قطع كنند باز دست از ياري او برنمي دارم) بدينگونه بين هاني و پسر زياد و مشاجره بطول انجاميد، در اين اثنا مسلم بن عمرو باهلي همان عنصر نابكار نخستين كه يزيد را از ورود مسلم به كوفه خبردار نمود از عبيدالله خواست تا هاني را به كناري برده با او قراري در اين كار دهد ابن زياد پذيرفته مسلم با هاني به كناري رفتند كه عبيدالله حرف هاي آن دو را مي شنيد، مرد باهلي بگفتاري مرموز شروع نموده بهاني گفت اي هاني تو را به خدا خود را به كشتن مده، و خانواده و بستگان خود را ببلا مبتلا مكن و براي تو عيب نيست كه مسلم را به او رد كني زيرا كه او را به واسطه قرابتي كه در بين است نمي كشند، هاني گفت به خدا براي من ننگ و عار است كه مهمان خود و فرستاده و نايب فرزند رسول خدا را به دست دشمن بدهم و خودم تندرست و سالم بمانم در صورتيكه يار و ياوري بسيار دارم و اگر خود تنها بودم باز هم از ياري او دست نمي كشيدم.

عبيدالله كه حرف ها را مي شنيد با تحريكاتي كه از مرد باهلي در اين مذاكرات به او شد بر شدت جسارت و بيحيائي و ديوانگي او افزوده گفت او را نزد من بياور باهلي با هاني پيش آمدند، عبيدالله گفت اي هاني مسلم را به نزد من حاضر كن و الا گردنت را مي زنم هاني گفت آن وقت خواهي زد كه برق شمشير در اطراف خانه ات زياد خواهد شد هاني به اين انديشه بود كه افراد خويشان و اهل عشيره او به ياري او قيام كرده و از كشتن او جلوگيري مي كنند، عبيدالله به خشم در آمده گفت مرا ببرق شمشير مي ترساني و بروي وي در آمده


با قضيبي كه در دست داشت چند چوب بر سر و صورت هاني زده به طوري كه خون بر سر و صورت هاني روان شده لباس و جامه او خونين گرديد.

ابن نما مي نويسد [1] هاني دست برده و شمشيري را از دست شرطي كشيد و به عبيدالله حمله نمود عبيدالله فرياد زد او را بگيريد.

ابومخنف در مقتل خود مي نويسد: هاني خود را به يمن و يسار مي زد و مي گفت: ويلكم لو كانت رجلي علي طفل من آل الرسول صلي الله عليه و آله لا ارفعها حتي تقطع يعني اگر پاي من روي طفلي از خاندان رسالت باشد پاي خود را از روي آن براي نگاهداري او برنمي دارم تا اينكه پايم قطع شود يعني تا چه رسد به مردي بزرگوار و عاليجناب مانند مسلم و بيست و پنجتن از اتباع پسر زياد را كشت تا اينكه افراد زياد شده او را گرفته اسير نمودند و در برابر ابن زياد نگاه داشتند و او با عمودي از آهن كه در دست داشت بر مغز سر هاني زده و امر داد كه او را به زندان بردند.


پاورقي

[1] مثيرالاحزان.