بازگشت

انتصاب عبيدالله زياد به كوفه و بصره


بنابراين فرماني از بغل خود در آورد كه معاويه در زمان حيات خود صدور آن را درباره ايالت عبيدالله بكوفه و بصره بسرجون دستور داده بود يزيد بلا تأمل اين رأي را پذيرفته و فرمان ايالت عراق را براي عبيدالله زياد بتوسط مسلم بن عمرو باهلي جدا و محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة بن مسلم بن عمرو باهلي (معروف بابن قتيه دينوري صاحب كتاب السياسة و الامامه) كه از جمله تابعين و ريزه خواران دستگا معاويه و يزيد بود روانه نمود و ضمنا باو نوشت كه بمن نوشته و خبر داده اند مسلم بن عقيل از جانب حسين بن علي بكوفه آمده و مردمي را بدور خود گرد آورده و بيعت گرفته و اسباب تفرقه و تشتت جمعيت شده البته بمحض وصول اين نامه بزودي خود را بكوفه ميرساني و مسلم را بدست آورده دربند نموده و نفي بلد مينمائي، ابن قتيبه [1] مشورت يزيد را با مردم شام مي نويسد و رأي معاويه را از بيان آنها مي داند و مرد باهلي بزودي قطع طريق نموده و خود را از دمشق ببصره رسانيد و فرمان ايالت عبيدالله را باو تسليم داشت و عبيدالله همان روزر خود را مهياي حركت بجانب كوفه نمود، ابي مخنف در مقتل خود مينويسد، يزيد در پيرو فرمان و نامه نخست خود نامه ديگري بدين مضمون نوشت:

خوارزمي در مقتل خود مينويسد:

يزيد بعد از مشورت با سرجون غلام و كينه ايكه با عبيدالله پسر زياد داشت نامه اي را كه بعبيدالله نوشت باين مضمون بود:

من عبدالله يزيد اميرالمؤمنين الي عبيدالله بن زياد، سلام عليك، اما بعد فان الممدوح مسبوب يوما و ان المسبوب ممدوح يوما و لك مالك و عليك ما عليك و قد انتميت و نميت الي منصب كما قال الاول



رفعت فما زلت السحاب تفوقه

فما لك الا مقعد الشمس مقعد



و قد ابتلي بالحسين زمانك من بين الازمان و ابتلي به بلدك من بين


البلدان و ابتليت به بين العمال و في هذه تعتق او تكون عبد العبد كما تعبد العبيد و قد اخبرتني شيعتني من اهل الكوفة ان مسلم بن عقيل بالكوفة يجمع الجموع و يشق عصا المسلمين و قد اجتمع اليه خلق كثير من شيعة ابي تراب فاذا اتاك كتابي هذا فسرحين تقرؤه حتي تقدم الكوفة فتكفيني امرها فقد ضممتها اليك و جعلتها فزيادة في عملك (و كان عبيدالله امير البصره) و انظر ان تطلب مسلم بن عقيل كطلب الحرد فاذا ظفرت به فخذ بيعة او اقتله ان لم يبابع و اعلم انه لا عذر لك عندي و ما امرتك به فالعجل العجل و الوحا الوحا و السلام.

يعني از بنده خدا يزيد اميرالمؤمنان به عبيدالله پسر زياد سلام بر تو، اما بعد بدان كه ممدوح و آن كس كه مورد مدح و ثنا بود گاهي مورد سب و شتم قرار مي گيرد و آنكه مورد سب و شتم بود گاهي ممدوح و ستوده واقع مي شود از براي تو است آنچه براي تو بود و بر عليه تو است آنچه بر عليه تو بوده (اشاره است به سابقه ي سوئي كه بين يزيد و پسر زياد بوده و از او در خاطر اكراهي داشته) هم اكنون تو را منسوب بامري مي نمايم و منصبي را به تو نسبت مي دهم چنانكه گفته اند:



رفعت فما زلت السحاب تفوقه

فمالك الا مقعد الشمس مقعد



اكنون دوره و زمان تو از بين زمان ها دچار و متبلا به حسين شده و شهر تو ما بين شهرها به او ابتلا يافته و تو ما بين عمال و حكام و كارمندان دولت دچار او گرديده اي و در اين مورد يا خود را آزاد مي كني يااينكه بنده بندگان شده و خواهي شد چنانكه بنده و عبيد بندگي مي كنند و اينك از جانب پيروان من از اهل كوفه به من خبر رسيده كه به من خبر رسيده كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده و جمعيتي را به دور خود گرد آورده و شق عصاي مسلمين نموده و بسياري از شيعيان ابوتراب باطراف او جمع آمده اند.

هم اكنون كه اين نامه من به تو رسيد بدون درنگ بعد از قرائت حركت كن و بكوفه برو و امر آنجا را بعهده بگير و خاطر مرا از بابت آن حدود راحت ساز كه من امارت و حكومت كوفه را ضميمه عمل تو نمودم (آن قوت عبيدالله زياد عامل بصره بود) و درست ملتفت و مواظب باش كه مسلم بن عقيل را بجد و جهد بخواهي و در دنبال او باشي.


پس اگر بر او چيره شدي و پيروز گرديدي از او بيعت بگير اگر سر پيچيد او را به قتل رسان و بدانكه از براي تو هيچ عذري نزد من پذيرفته نميشود و بايد امري را كه به تو نمودم بدون درنگ اجرا كني پس تعجيل كن تعجيل كن و بشتاب بشتاب و السلام.

يزيد اين نامه را به مسلم بن عمرو باهلي داده وبه او دستور داد كه آن را هر چه زودتر به عبيدالله پسر زياد برساند:

من يزيد بن معاوية الي عبيدالله بن زياد اما بعد فقد بلغني ان اهل الكوفة قد اجتمعوا علي البيعة للحسين ع و قد كتبت اليك كتابا فاني لا اجد سهما ارمي به عدوي اجري منك فاذا قرأت كتابي هذا فارتحل من وقتك و ساعتك و اياك و التواني و اجتلمد و لا تبق من نسل علي بن ابي طالب احد و اطلب مسلم بن عقيل فاقتله و ابعث الي برأسه و السلام، كتب هذا العهد في شهر ذي الحجة سنة ستين من الهجرة.

اين همان نامه ايست كه يزيد ناپاك به عامل خود عبيدالله ولد الزنا نوشته و از اقدام اهل كوفه به او خبر داده و گويد كه من كسي را از تو براي قلع و قمع بي باك و بي پرواتر نديده ام وقتي كه نامه مرا خواندي به فوريت و تعجيل بدون سستي و تأخير نبايستي هيچ يك از اولاد علي را باقي بگذاري و مسلم بن عقيل را هم گرفته بقتل برسان و سر او را براي من بفرست مسلم است در اين مورد پسر مرجانه تازه بدوران رسيده ديگر از شادماني به پوست خود نگنجيده و همان آن فرمان داد كه عموم مردم بصره در مسجد جامع حضور يابند پس از آن بمنبر رفته و چنين عنوان نمود:

يا اهل البصرة ان الخليفة يزيد قد و لاني الكوفة و قد عزمت علي المسير اليها و قد استخلفت عليكم اخي عثمان بن زياد فاسمعوا له و اطيعوا و اياكم و الاراجيف فو الله ان بلغني ان رجلا منكم خالف امره لا قتلن عزيزه و لا خذن الادني بالاقصي حتي يستقيموا [2] .


در اين خطبه به مردم بصره اعلام حكومت خود را بر كوفه از طرف يزيد نموده و تصميم خود را براي رفتن بكوفه اخطار كرده و به جاي خود و برادرش عثمان بن زياد را ولايت داده و مردم را به اطاعت او دعوت نموده و در مورد تهديد در آورده كه اگر مخالفت او كنند عزيزان ايشان را از دم شمشير گذرانده و نزديكان را به گناه دوردستان مؤاخذه خواهد نمود تا اينكه باستقامت و پايداري در آيند و خطبه ديگري با آب و تاب تر ايراد نمود و در همان شب سليمان بن زرين را كه نامه از امام عليه السلام براي مردم بصره آورده بود بدار زد و بانذار و بيم سخت گيري خود اهالي آنجا را خبردار نمود.


پاورقي

[1] السياسة و الامامة - قال لاهل الشام اشيروا علي من استعمل علي الکوفة فقالوا لا ترضي براي معاوية قال نعم- قالوا فان الصک بالرد عبيدالله بن زياد علي العراقين قد کتبه في الديوان فاستعمله علي الکوفة.

[2] اما بعد فو الله ما تقرن بي الصعبة و لا يقصع لي بالشنآن و اني لنکل لمن عاداني و سم لمن حاربني قد انصف القارة من راماها (نقل از کتاب مقتل خوارزمي) بقيه خطبه در فوق خطاب باهل بصره است. عبيدالله در آغاز خطبه از سرکشي‏ها و جرئت و جسارت و بي‏باکي و بي‏پروائي خود لاف مي‏زند و گويد که صداي اين دهلها بگوش من بي‏اثر است و اينک بهم خوردن اين ريک‏ها در مشک خالي مرا متأثر نمي‏کند زيرا که من براي هر کس که به من دشمني کند همگي عقاب و شکنجه‏ام و نسبت به آن کس که با من بجنگد مانند سم مهلک خواهم بود و هر کس که با تيراندازان قاره دست بتير زند و جنگ با تير کند از انصاف دور نشده.

خوارزمي در دنباله اين خطبه مي‏نويسد: که عبيدالله سخنان خود را به اين کلمات خاتمه داد «فلا يکون فيکم مخالف و لا شاق انا ابن‏زياد اشبهه من بين من و طأ الحصا، و لم ينزعي شبه خال و لا عم» پسر مرجانه ناپاک زاده مي‏گفت پس در ميان شما مخالف و کسي که باعث زحمتي بشود نيست، من پسر زيادم و بدون زياد و کم شباهتي بخال و عم ندارم و اين زنازاده ناپاک درست مي‏گفت که مادرش او را دست و پا کرده بود و الا ولد الحلال يشبه بالعلم و الخال و چگونگي تخمه ناپاک او و پدرش قبل از اين نگاشته شد.