بازگشت

خطبه ي امام زين العابدين


مجلس يزيد ستمگر، پر از جمعيّت فراوان مردم بود، او به خطيبي گفته بود كه بالاي منبر برود و امويان را تعريف و تمجيد كند و حضرت حسين عليه السلام را ناسزا بگويد!

خطيب، بالاي منبر رفت و در ستايش يزيد، مبالغه نمود و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و فرزندش حضرت حسين عليه السلام را ناسزا گفت تا بخششها و عطاياي يزيد را به دست آورد.

امام زين العابدين عليه السلام به پاخاست و بر او فرياد كشيد: «واي بر تو اي گوينده! رضايت مخلوق را با خشم خالق خريده اي، پس جاي خود را در آتش در نظر بگير...».

آنگاه روي به يزيد كرد و گفت: «آيا به من اجازه مي دهي تا از اين چوبها بالا بروم و سخناني بر زبان آورم كه در آنها رضاي خدا و براي اين حاضران، اجر و ثوابي داشته باشد؟».

حاضران، مبهوت شدند و از اين جوان بيمار كه بر خطيب و امير، اعتراض كرده و پاسخ داده است، در شگفت شدند. يزيد درخواست او را رد كرد، ولي حاضران بر او اصرار كردند به او اجازه دهد. اين كار، آغازي براي روشن شدن اذهان مردم شام شمرده مي شود.

يزيد به آنان گفت: «اگر بالاي منبر برود، جز با رسوايي من و رسوايي خاندان ابوسفيان، پايين نمي آيد».


به او گفتند: اين بيمار، ارزش دانسته هايش چه مي تواند باشد. آنان او را نمي شناختند و گمان مي كردند كه وي چيزي نمي داند، ولي آن ستمگر او را كاملاً مي شناخت، لذا به آنان گفت: «وي از اهل بيتي است كه علم به آنان خورانده شده است».

آنان بر او اصرار كردند و وي تسليم گفته هايشان شده، به امام اجازه داد.

امام بالاي منبر رفت و حمد و ستايش خدا را به جاي آورد. مورخان مي گويند: وي خطبه ي عظيمي ايراد فرمود كه چشمها را با آن گريان ساخت و دلها را پريشان نمود، از جمله آنچه بيان كرد اين بود:

«اي مردم! شش خصلت به ما داده شد و به هفت خصلت برتر گشته ايم: علم، حلم، بخشندگي، فصاحت، شجاعت و محبت در دل مؤمنان به ما عطا گشته است و برتر شده ايم به اينكه پيامبر برگزيده، محمد صلي اللَّه عليه و آله از ماست و صديق از ماست و طيّار از ماست و از ماست شير خدا و شير پيامبر. و از ماست سرور زنان جهانيان، فاطمه ي بتول و از ما هستند دو سبط اين امّت و دو سرور جوانان اهل بهشت.

هر كس مرا شناخت، شناخته است و هر كس مرا نشناخته باشد، او را از اصل و نسبم آگاه مي كنم: من فرزند مكّه و منا هستم. من فرزند زمزم و صفا هستم. من فرزند آن كسي هستم كه زكات را با گوشه هاي ردا حمل مي كرد. من فرزند بهترين كسي هستم كه عبا و ردا بر تن كرد. من فرزند بهترين كسي هستم كه كفش به پا كرد و يا با پاي بي كفش راه رفت. من فرزند بهترين كسي هستم كه طواف نمود و سعي به جاي آورد. من فرزند بهترين كسي هستم كه به حج رفت و لبّيك گفت. من فرزند كسي هستم كه بر روي براق در هوا برداشته شد. من فرزند كسي هستم كه شب هنگام از مسجدالحرام به مسجد الاقصي برده شد. پس پاك است آنكه


او را شب هنگام برد. من فرزند كسي هستم كه جبرئيل او را تا سدرة المنتهي رساند. من فرزند آن كسي هستم كه به فاصله ي دو كمان يا كمتر نزديك و نزديكتر شد. من فرزند كسي هستم كه فرشتگان آسمان را در نماز، امامت كرد. من فرزند كسي هستم كه خداي بزرگ، به او وحي كرد آنچه را وحي كرد. من فرزند محمد مصطفي هستم. من فرزند عليّ مرتضي هستم. من فرزند آن كسي هستم كه بر بيني خلق كوبيد تا لا اله الا اللَّه گفتند. من فرزند آن كسي هستم كه در خدمت پيامبر با دو شمشير جهاد كرد و با دو نيزه ضربه زد، دو هجرت به جاي آورد و دو بيعت را انجام داد، به سوي دو قبله نماز گزارد و در بدر و حنين، نبرد كرد و چشم به هم زدني به خدا كفر نورزيد. من فرزند نيكوكار مؤمنان، و وارث پيامبران، از بين برنده ي ملحدان و رهبر مسلمانان و نور مجاهدان و زينت عابدان و تاج گريه كنندگان و شكيباترين شكيبايان و برترين به نماز ايستادگان از خاندان ياسين و فرستاده ي پروردگار عالميان هستم. من فرزند كسي هستم كه جبرئيل او را تأييد نمود و ميكائيل او را نصرت داد. من فرزند دفاع كننده ي از حرمت مسلمانان و كشنده ي ناكثان و قاسطان و مارقان و جهاد كننده با دشمنان كينه توز مي باشم، پر افتخارترين كسي كه از ميان همه ي قريش قدم برداشت و نخستين مؤمني كه دعوت خدا را اجابت نمود و قديم ترين پيشتازان و كوبنده ي تجاوزكاران و نابود كننده ي مشركان و تيري از كمان خدا بر منافقان و زبان حكمت عابدان، ياري كننده ي دين خدا و ولي امر خدا و باغ حكمت خدا و گنجينه ي علم خدا آن بخشنده ي سخاوتمند خوش چهره ي پاك، اهل بطحاي مكه، آن خشنود شده، خشنود گشته، پيشتاز دلير، شكيباي روزه دار، مهذّب شب زنده دار، شجاع پردل، برّنده ي كمرها و پراكنده ساز احزاب، آنكه از همه قوي دلتر بود و از همه ي آنان تازنده تر و به زبان، از همه پر جرئت تر و از ميان همه با اراده تر و داراي عزمي قويتر بود، شيري


شجاع و باراني ريزان بود، در جنگها آنان را خرد مي كرد و آنها را همچون ذرّه هاي پراكنده بر باد مي ساخت، شير حجاز و صاحب اعجاز و رهبر عراق، امام به نص و بر حق، اهل مكه و مدينه، اهل بطحا و تهامه، اهل خيف و عقبه، بدري احدي،در زير درخت (به هنگام بيعت حاضر) مهاجر، در ميان عرب، آقايشان و در جنگها چون شير، وارث دو مشعر و پدر دو سبط، حسن و حسين، آشكار كننده ي شگفتيها و پراكنده سازنده ي لشكرها، شهاب ثاقب و نور پيگير، شير پيروز خدا، مطلوب هر جوينده، چيره بر هر غلبه كننده، او همانا جد من، علي بن ابي طالب است.

من فرزند فاطمه ي زهرايم. من فرزند سرور زنانم. من فرزند آن بانوي پاك بتول هستم. تن فرزند پاره ي من رسول صلي اللَّه عليه و آله هستم. [1] من فرزند آن به خون آغشته ام، من فرزند آن سربريده ي كربلايم. من فرزند آن كسي هستم كه جن در تاريكي بر او گريست و پرنده در هوا بر او نوحه سرايي نمود». [2] .

وي همچنين من، من مي گفت تا آنجا كه مردم به گريه و زاري پرداختند و يزيد ستمگر، از وقوع فتنه و پيشامدن حوادث ناگوار ترسيد، زيرا خطابه ي امام،انقلابي فكري در مجلس آن ستمگر به وجود آورده بود، يزيد به مؤذّن گفت تا با اذان گفتن، سخن امام را قطع كند، پس مؤذن فرياد بر آورد: «اللَّه اكبر!».

امام گفت: بزرگي را به بزرگي ياد كردي كه به قياس نيايد و به حواس درك نشود،هيچ چيزي از خداوند بزرگتر نيست. هنگامي كه مؤذّن گفت: «اشهد ان لا اله الا اللَّه».


حضرت علي بن الحسين گفت: موي، پوست، گوشت، خون، مغز و استخوان من، اين را گواهي مي دهد.

وقتي كه مؤذّن گفت: «اشهد ان محمدا رسول اللَّه».

حضرت علي بن الحسين عليه السلام روي به يزيد كرد و گفت: «اي يزيد! اين محمد،جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر ادعا كني كه جدّ تو است، دروغ گفته اي و اگر بگويي جدّ من است، پس چرا عترت او را كشته اي؟». [3] .

يزيد از سخن، بازماند و از پاسخ دادن ناتوان شد، براي اهل شام، معلوم گرديد كه آنان غرق در جهالت و گمراهي شده بودند و حكومت اموي، براي گمراهي و بدبختي آنان كوشيده است.

امام در خطبه ي خود، تنها به معرفي خانواده و شخص خود پرداخت و به چيز ديگري اشاره اي ننمود، اين يكي از برجسته ترين، دقيق ترين و عميق ترين نكته سنجيها بوده؛ زيرا اجتماع شام، چيزي درباره ي اهل بيت نمي دانست و حكومت، هر چيزي در مورد آنان را پنهان ساخته و مردم را با وفاداري نسبت به بني اميّه و كينه توزي نسبت به اهل بيت، تغذيه كرده بود.


پاورقي

[1] خوارزمي، مقتل 70 -69 /2.

[2] نفس المهموم، ص 262 -261.

[3] خوارزمي، مقتل، ص 71 -69.