بازگشت

قاسم بن حسن


«قاسم»، در طليعه ي فرزندان امام حسن قرار داشت، او بنا به توصيف مورخان، در شكوه و زيباييش، همچون ماه بود و در شادابي و جمال همانند زيبايي گلها كه خداوند در سن و سال نوجواني، درخشش عقل، هوشمندي و عزّت ايمان به وي نعمت داد و عمويش او را با موهبتهايش تغذيه نمود و پرتوهايي از روحش را بر او افكنده بود تا آنجا كه مثالي براي كمال و قدرت ايمان گرديد.

قاسم، به عمويش توجه داشت و به گرفتاري اش مي انديشيده، دوست داشت كه با خون خود، زيانهاي دشمنان را از آن حضرت دور سازد و مي گفت: «تا من شمشيري را در دست دارم، عمويم كشته نمي شود». [1] .

هنگامي كه تنهايي عمويش را ديد، دردهاي هولناك، وي را در برگرفت و براي كسب اجازه نزد حضرت شتافت تا در خدمتش به جهاد پردازد.

امام، در حالي كه چشمانش اشكبار بودند، او را در آغوش گرفت و پس از اصرار وي، او را اجازه داد، آن جوانمرد با قهرماني شگفت انگيزي، در حالي كه ترس را نمي شناخت و زندگي را به چيزي نمي گرفت، بدون اينكه جنگ افزاري بر تن خود قرار دهد، به راه افتاد و تنها شمشير خود را به همراه داشت. وي با دشمنان درگير شد، گردنها را مي زد و سرها را درو مي كرد، گويي اجلها به


فرمان وي بودند كه آنها را بر هر كه مي خواست، مي افكند، ولي در حالي كه به نبرد مشغول بود، بند نعلينش پاره شد و آن زاده ي نبوت، نپذيرفت كه با يك پاي برهنه به نبرد ادامه دهد، پس ايستاد تا آن را ببندد و اعتنايي به آن وحشيان درّنده نداشت و اهميتي به آنان نمي داد. اين فرصت را فرومايه ي پليد، «عمرو بن سعد ازدي» غنيمت شمرد و گفت: به خدا! بر او خواهم تاخت.

«حميد بن مسلم» بر او انتقاد كرد و به او گفت: «سبحان اللَّه! با اين كار چه قصدي داري؟ اين قوم كه كسي از آنان را باقي نمي گذارند، تو را كفايت مي كنند».

به او اعتنايي نكرد و بر وي تاخت و با شمشير خود بر سر مباركش ضربه زد. وي، همچون فروافتادن ستارگان، بر زمين افتاد و با صداي بلند فرياد كشيد: «عموجان!».

قلب امام، از درد شكافته شد و به سوي برادر زاده ي خود شتافته به طرف قاتلش رفت و با شمشير، ضربه اي بر او زد، او با ساعد خود جلو آن را گرفت كه از آرنج قطع شد و بر زمين افتاد. سواران اهل كوفه براي نجات وي شتافتند ولي آن گناهكار در زير سم اسبان به هلاكت رسيد.

امام به سوي برادر زاده ي خود رفت، او را بوسه مي زد در حالي كه آن جوان، دست و پا مي زد. امام با سوز جان، وي را مخاطب قرار داد و گفت: «دور باد قومي كه تو را كشتند! آنان كه جدّت در روز قيامت در مورد تو، خصمشان خواهد بود... به خدا! بر عمويت گران باشد كه او را فراخواني و تو را اجابت نكند، يا تو را اجابت كند ولي صدا تو را سودي نرساند، به خدا! اين روزي است كه دشمن خونخوارش، فراوان و ياورانش اندك باشند». [2] .


آنگاه آن جوان را ميان دو دست خود برداشت، در حالي كه وي همچون پرنده ي سربريده شده، پاهايش را تكان مي داد. [3] او را آورد و در كنار فرزندش علي اكبر و ديگر شهداي اهل بيت گذاشته، به آن ستارگان درخشان از اهل بيتش، فراوان نگاه كرد و آن آدمكشان جنايتكار از دشمنانش را نفرين كرد آنگاه آن جمع اندك باقيمانده از اهل بيتش را به شكيبايي دعوت نمود و گفت:

«خداوندا! به شمارشان آور و كسي را از آنان رها مساز و هرگز آنان را مبخش. صبر كنيد اي عموزادگانم! صبر كنيد اي اهل بيتم! كه بعد از امروز، هرگز خواري نخواهيد ديد...». [4] .

خداوند، ياورت باشد اي اباعبداللَّه! در برابر اين مصيبتها و فجايعي كه كوهها از هراس آنها به لرزه مي آيند و بردباري هر انساني را نابود مي سازد.


پاورقي

[1] عمادالدين اصفهاني، البستان الجامع لجميع تواريخ اهل الزمان، ص 25، از کتابهاي تصويربرداري شده‏ي کتابخانه‏ي امام حکيم.

[2] الارشاد، ص 108 -107 /2. البداية والنهاية 186 /8. الدرالنظيم في مناقب الائمة، ص 556.

[3] البستان الجامع، ص 25.

[4] خوارزمي، مقتل 28 /2.