بازگشت

اجابت حر


جان حرّ به سوي نيكي روي آورد و وجدانش پس از شنيدن سخنان امام،


بيدار شد و در آن لحظات سرنوشت ساز از حياتش، در فكر و انديشه فرورفت، در حالي كه در درون خود با امواج هولناكي از كشمكش نفساني دست به گريبان بود، آيا به حضرت حسين عليه السلام بپيوندد و زندگي و مقامش را قرباني كند، پس از آنكه فرمانده صاحب منزلتي نزد حكومت بوده كه به او اعتماد كرده و او را فرمانده ي پيشقراولان سپاه خود ساخته بودند و يا اينكه در جنگ با امام باقي بماند كه در آن عذابي هميشگي وجود دارد؟

ولي حرّ، به نداي وجدانش پاسخ داد و بر كشمكش درونيش چيره گشت و تصميم گرفت كه به حضرت حسين عليه السلام ملحق شود، وي پيش از آنكه به سوي حضرت حركت كند، نزد ابن سعد رفت و به او گفت: «آيا تو با اين مرد به جنگ مي پردازي؟».

ابن سعد، به سرعت و بدون ترديد و براي اينكه در برابر فرماندهان يكانها اخلاص خود را به اربابش، فرزند مرجانه نشان دهد، گفت: «آري، به خدا! آسانترين آن اين باشد كه سرها در آن فروافتند و دستها قطع شوند».

حرّ، به وي گفت: «آيا شما به يكي از پيشنهادهايي كه ارائه نمود، رضايتي نداريد؟».

ابن سعد گفت: «اگر امر به دست من بود، عمل مي كردم ولي امير تو آن را نپذيرفته است».

هنگامي كه يقين كرد آن قوم، تصميم به جنگ با امام دارند، در حالي كه صفها را مي شكافت و لرزه بر اندامش افتاده بود، پيش رفت كه مهاجر بن اوس- يكي از ياران ابن زياد- از اين امر در شگفت شد و با صدايي كه شك و بدگماني در آن بود، به وي گفت: «به خدا! وضع تو مشكوك است، به خدا در هيچ موضعي چيزي را كه اينك از تو مي بينم مشاهده نكرده ام و اگر به من گفته شود،


دليرترين مردم كوفه چه كسي است، از تو نمي گذشتم؟».

حرّ، حقيقت حال خود را براي وي آشكار ساخت و او را بر تصميم خود آگاه نمود و گفت: «به خدا من خود را ميان بهشت و آتش، مخيّر مي بينم و چيزي را بر بهشت ترجيح نمي دهم، هر چند كه قطعه قطعه شوم و سوزانده گردم...».

آنگاه افسار اسب خود را به سوي امام، پيچاند، [1] در حالي كه از شرمساري و پشيماني، سر به زير انداخته بود. هنگامي كه به امام نزديك شد، صداي خود را بلند كرد و گفت: «خداوند! به سوي تو باز مي گردم، زيرا دلهاي اولياي تو و فرزند پيامبرت را هراسان ساختم... يا اباعبداللَّه! من توبه كرده ام، آيا مرا توبه اي باشد؟». [2] .

سپس از اسبش فرود آمد و در حالي كه اشكهايش بر چهره اش مي درخشيد، در برابر امام ايستاد و با امام سخن گفت و اينگونه به آن حضرت متوسل گشت: «اي فرزند رسول خدا! خداوند مرا فداي تو سازد! من آنم كه تو را از بازگشت بازداشتم و تو را به اين مكان آوردم، ولي به خدايي كه جز او پرودگاري نيست، گمان نمي كردم كه اين قوم هرگز آنچه را بر آنها عرضه نموده اي، نپذيرند و هرگز با تو به چنين وضعي برسند، پس با خود گفتم: اهميتي نمي دهم كه در بعضي مسائل از اين قوم اطاعت كنم و آنها فكر نمي كنند كه من از فرمان آنان خارج شده باشم، ولي آنان بعضي از پيشنهادهايت را مي پذيرند و به خدا! اگر گمان مي كردم كه آنها را از تو نمي پذيرند، از تو تخلف


نمي كردم و اينك من از آنچه انجام داده ام توبه كننده نزد تو آمده ام تا با جان خود همراه تو باشم و در خدمت تو بميرم، آيا براي من توبه اي مي بيني؟»

امام، به ديدارش شادمان گشت و از او خرسند شد و او را عفو فرمود و به وي گفت: «آري، خداوند توبه ات را مي پذيرد و تو را مي بخشد». [3] .

آنگاه حرّ، خوابي را كه ديده بود براي امام حكايت كرد و گفت: «سرورم! ديشب پدرم را در خواب ديدم كه به من مي گفت: اين روزها چه مي كني؟ و كجا بودي؟ به او گفتم: در راه، مراقب حسين بودم. به من گفت: واي بر تو! تو را چه باشد با حسين فرزند رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله... من از تو مي خواهم كه به من اجازه ي جنگ دهي تا نخستين كشته در خدمت تو باشم همان گونه كه نخستين شورش كننده بر تو بودم». [4] .


پاورقي

[1] طبري، تاريخ 427 /5. کامل 64 /4.

[2] صدوق،امالي، ص 223. ابن‏طاووس، ملهوف، ص 160.

[3] کامل 64 /4 الدرالنظيم، ص 554 -553.

[4] خوارزمي در مقتل حسين (ع) ج 10 /2.