بازگشت

خطبه ي امام


امام مركب خود را خواست و بر آن سوار شده به سوي اردوگاه ابن سعد رفت، با آن هيبتي كه شكوه جدّش، حضرت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله را تداعي مي كرد. پس در ميان آنان سخنراني تاريخي خود را ايراد نمود كه از شيواترين و رساترين نمونه هايي بر جاي مانده در ادبيات عرب مي باشد. آن حضرت با صدايي بلند كه بيشتر آنان مي شنيدند، فرياد زد:

«اي مردم! گفتارم را بشنويد و عجله نكنيد تا بر اساس حقي كه بر من داريد شما را موعظه كنم و دليل آمدنم نزدتان را بيان نمايم، كه اگر عذر مرا پذيرفتيد و گفته ام را تصديق نموديد و از خودتان به من انصاف داديد، به آن خوشبخت تر خواهيد شد و شما را بر من راهي نخواهد بود و اگر عذر مرا نپذيرفتيد و به من انصاف نداديد، پس انديشه ي خود و شركايتان را فراهم آوريد تا كارتان بر شما اندوهي نباشد، سپس در مورد من قضاوت كنيد و مهلتم ندهيد كه سرپرست من خداوندي است كه كتاب را فرو فرستاده و او صالحان را سرپرستي مي كند» [1] .

باد، صداي آن حضرت را به بانوان بزرگوار خاندان نبوت و آزاد زنان بيت وحي رساند، آنان به گريه افتادند و صدايشان برخاست، آن حضرت، برادرش حضرت عباس و فرزند خود، علي را به سوي ايشان فرستاد و به آن دو فرمود: آنان را ساكت كنيد كه به جانم گريه آنان فراوان خواهد بود.

هنگامي كه ساكت شدند، امام به خطبه ي خود ادامه داد، پس خداي را سپاس گفت و ستايش نمود و بر حضرت پيامبر صلي اللَّه عليه و آله و بر فرشتگان و پيامبران،درود فرستاد، در آن خطبه فرمود آنچه را كه بيانش به شمار نيايد و پيش از او و يا


بعد از او كسي در منطقش رساتر از او شنيده نشده است [2] ، پس فرمود:

«اي مردم! خداوند، دنيا را آفريد و آن را سراي فنا و نيستي قرار داد، اهل خود را از حالي به حال ديگر مي برد، پس فريب خورده آن است كه به آن فريفته شود و بدبخت كسي است كه او را مفتون نموده باشد، پس اين دنيا شما را فريب ندهد كه او اميد هر كس را كه به آن اعتماد نمايد قطع مي كند و طمع هر كسي را كه به آن طمع ورزد ناكام مي سازد. من شما را مي بينم بر امري فراهم آمده ايد كه با آن، خداي را بر خودتان به خشم آورده ايد كه چهره ي كريمانه اش را از شما برگردانده و انتقامش را بر شما وارد ساخته است، بهترين پروردگار، پروردگار ماست و بدترين بندگان، شما هستيد. شما به طاعت اقرار نموديد و به محمد پيامبر صلي اللَّه عليه و آله ايمان آورديد سپس اين شماييد كه به سوي ذريّه و عترتش حركت نموده خواهان كشتن آنها شده ايد، شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداي بزرگ را از شما برده است، پس براي شما و آنچه اراده كرده ايد نابودي باد! ما براي خدا هستيم و به سوي او باز مي گرديم.

اينان كساني هستند كه پس از ايمانشان كافر شده اند. دوري از آن ستمكاران باد» [3] .

امام، آنان را با اين سخنان كه نمايانگر هدايت پيامبرگونه و محنت انبيا از امتهايشان است، اندرز گفت و ايشان را از فتنه و فريب دنيا بر حذر داشت و عواقب زيانبار آن را بيان كرد و آنان را از اقدام به كشتن عترت پيامبرشان برحذر داشت كه با آن كار، از اسلام به كفر خارج مي شدند و مستوجب عذاب جاويدان خدا


و خشم هميشگي او مي گشتند.

حضرت سپس به سخنانش ادامه داده فرمود: «اي مردم! نسب مرا بگوييد كه من كيستم؟ سپس به خود بازگرديد و خود را سرزنش كنيد و ببينيد آيا كشتن من و شكستن حرمتم براي شما جايز است؟! آيا من فرزند دختر پيامبرتان و فرزند وصي و عموزاده او نيستم و نخستين ايمان آورنده ي به خدا و تصديق كننده ي پيامبرش درباره ي آنچه از خدايش آورده بود؟ آيا حمزه ي سيدالشهداء عموي پدرم نيست؟ آيا جعفر طيار عموي من نيست؟ آيا گفتار رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در مورد من و برادرم به شما نرسيده است كه: «اين دو، سروران جوانان اهل بهشت هستند»، اگر مرا به آنچه مي گويم تصديق كنيد- كه آن حق است- به خدا! به عمد دروغ نگفتم از آن وقت كه دانستم خداوند اهل آن را دوست نمي دارد و با آن، گويندگانش را زيان مي رساند و اگر مرا تكذيب كنيد، در ميان شما كساني هستند كه اگر از آنها بپرسيد، شما را آگاه مي سازند، از جابر بن عبداللَّه انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد، به شما خبر مي دهند كه اين گفتار را از رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله در مورد من و برادرم شنيده اند. آيا اين مانع شما از ريختن خون من نمي شود؟»

من سخني مهربانتر و شيواتر از اين خطابه نمي شناسم كه هر خطيب با هر مقدار از قدرت بيان، از گفتن چنين كلامي در چنين موضع هولناكي كه شيران در آن لال مي شوند و قهرمانان از سخن باز مي مانند، ناتوان است... اين سخن شايسته ي آن بود كه خردهايشان را به خود آورد و انقلابي فكري و عملي در صفهايشان ايجاد كند زيرا حضرت از آنان خواست تا به خود آيند و به خردهايشان بازگردند- اگر مالك آنها باشند- تا در مورد او خوب بينديشند كه وي نوه ي پيامبرشان و فرزند وصي او و نزديكترين خويشاوند به آن حضرت بود،


او سرور جوانان اهل بهشت است و در اين امر، مصونيتي براي وي وجود دارد كه خونش ريخته نشود و حرمتش شكسته نگردد، ولي آن لشكرياني كه اين منطق پر فيض را نمي فهميدند، به جنايت روي آورده، بر دلهايشان ابري تيره از گمراهي سايه افكند و ياد خدا را از آنان دور گردانيده بود.

پليد ناپاك، «شمر بن ذي الجوشن» كه از غرق شدگان در گناه بود، روي به آن حضرت كرد و گفت: «او خدا را با حرف مي پرستد و نمي داند كه چه مي گويي!».

آن وجدان متحجري كه باطل بر آن زنگار نشانده بود، سخن امام را نمي فهميد و گفتارش را درك نمي كرد.

«حبيب بن مظاهر» به پاسخگويي او پرداخت و به او گفت: «به خدا من مي بينم كه تو خداوند را با هفتاد حرف مي پرستي، من گواهي مي دهم كه تو راست مي گويي چون نمي داني كه امام چه مي گويد؛ زيرا خداوند بر قلب تو مهر زده است».

امام به سخن خود ادامه داد و فرمود: «اگر درباره ي اين گفتار، شك داشته باشيد، آيا شك مي كنيد كه من فرزند دختر پيامبرتان هستم؟ به خدا! ميان شرق و مغرب، پسر دختر پيامبري در ميان شما و غير شما وجود ندارد، عجبا، آيا مرا در برابر كشته اي از شما- كه من او را به قتل رسانده باشم- مي جوييد؟ يا در برابر مالي كه آن را نابود كرده باشم؟ يا در مقابل زخمي كه زده باشم؟».

زمين در زيرپايشان لرزيد و آنان سرگردان ماندند كه چه پاسخي به وي بدهند؛ زيرا آنان شكي نداشتند كه وي فرزند دختر رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله و ريحانه ي اوست و آنها از او طلبي ندارند از خون كسي كه كشته يا مالي كه از آنان نابوده كرده باشد.


سپس امام، فرماندهان سپاه را كه با نامه هايشان آن حضرت را به كوفه دعوت نموده بودند صدا زد و فرمود: «اي شبث بن ربعي! اي حجار بن ابجر! اي قيس بن اشعث! اي زيد بن حرث! آيا براي من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و باغها سبز گشته و تو وارد مي شوي بر سپاهي كه براي تو آماده گشته است».

آن ضميرها از خيانت در پيمان و شكستن سوگندها شرم نداشتند، پس همگي به دروغ روي آوردند و گفتند: «ما چنين نكرده ايم!!».

امام از آن گفته ي آنان در شگفت شد و به آنان فرمود: «سبحان اللَّه! آري به خدا چنين كرده ايد».

امام از آنان روي برتافت و خطاب به همه ي واحدهاي سپاه فرمود: «اي مردم! اگر از من خرسند نيستيد، بگذاريد كه از نزد شما به سوي جاي امني از زمين بروم».

«قيس بن اشعث» كه از شناخته شدگان به حيله و نفاق و از هرگونه شرافت و آزرمي به دور بود- و براي وي كافي است كه از خانداني بوده كه هرگز فرد شريفي را تحويل نداده است- روي به آن حضرت كرد و گفت: «آيا فرمان عموزادگانت را نمي پذيري؟ آنان جز آنچه را دوست داري چيزي به تو ارائه نخواهند داد و از آنان هيچ ناخوشايندي به تو نخواهد رسيد».

امام به وي پاسخ داد: «تو برادر برادرت هستي؟ آيا مي خواهي كه بني هاشم، بيش از خون مسلم بن عقيل از تو طلب كنند؟ نه به خدا! همچون فردي ذليل با آنها دست نخواهم داد و همچون بردگان، پاي به فرار نخواهم گذاشت. [4] اي بندگان خدا! من از اينكه سنگسارم كنيد به پروردگار خود و پروردگار شما پناه


مي برم، از هر متكبري كه به روز حساب ايمان ندارد به پرودگارم و پروردگار شما پناهنده مي شوم». [5] .

كشورها از بين مي روند و دولتها در پي هم مي آيند ولي اين كلمات به ماندن شايسته و به جاودانگي بايسته تر از هر چيز است، باقي مي ماند؛ زيرا عزت حق و بزرگ منشي آزادگان و شرافت بلندهمتان را نمايانگر ساخته است.

افسوس كه اين سخنان تابناك به دلهاي آنان راه نيافت؛ زيرا جهل، همه ي درهاي فهم را در جانهايشان بسته بود: «خداوند بر دلهايشان مهرزده و بر گوشها و ديدگانشان پرده اي باشد، آيا گمان مي كني كه بيشتر آنان مي شنوند يا مي فهمند؟ آنان همچون چهار پايانند، بلكه از آنها گمراهترند».

آنان به كلي از دعوت امام روي برتافتند و اهميتي بدان ندادند، راست گفت خداي متعال كه مي فرمايد: «تو مردگان را نمي شنواني و دعوت را به گوش ناشنوايان نمي تواني برساني هرگاه پشت كنند و بروند».


پاورقي

[1] طبري، تاريخ 424 /5.

[2] ابن‏اثير، تاريخ 61 /4.

[3] بحارالأنوار 6 -5 /45.

[4] و در روايتي: «همچون بردگان اعتراف نمي‏نمايم».

[5] طبري، تاريخ 425 -424 /5. الدرالنظيم، ص 553 -552.