بازگشت

پيشروي لشكر


نيروهاي جفاكار با جانهاي شرور و سرشار از كينه ها و دشمنيها نسبت به عترت پاك؛ پايه گذاران حقوق مظلومان و ستمديدگان و آنان كه به خاطر احقاق حق، تلاش نموده بودند، پيشروي خود را آغاز نمودند.

پيشقراولان سپاه ابن سعد در عصر روز پنجشنبه، نهم ماه محرم به سوي امام حركت كردند؛ زيرا دستورات شديدي از ابن زياد به فرماندهي كل رسيده


بود كه در جنگ، تعجيل نمايد تا مبادا نظر سپاه متبلور شود و در صفوفش، چند دستگي ظاهر گردد.

هنگامي كه آن لشكر به حركت درآمد، حضرت حسين عليه السلام جلو چادر نشسته و شمشير خود را بر زانو نهاده و اندكي خواب او را گرفته بود كه خواهرش؛ بزرگ بانوي بني هاشم، حضرت زينب عليهاالسلام صداي مردان و پيشروي آنان به سوي برادرش را شنيد، پريشان و مضطرب، نزد آن حضرت شتافت و او را بيدار نمود.

امام سربلند كرد و خواهرش را ديد، با عزمي ثابت به وي فرمود: «من رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله را در خواب ديدم كه فرمود: تو به سوي ما مي آيي...».

آن بانوي بزرگ، پريشان گشت و نيرويش سست گشت، بر صورت خود زد و با كلماتي اندوهبار گفت: «واي بر من!...» [1] .

حضرت ابوالفضل عباس، روي به برادر خود كرد و گفت: اي برادر! اين قوم به سوي تو آمده اند. حضرت از او خواست تا از موضوع آنها با خبر شود و فرمود: «تو- كه جانم فدايت باد!- سوار شو و با آنان روبه رو شو و به آنها بگو: شما را چه شده است و چه مي خواهيد؟».

ابوالفضل، به سرعت به سوي آنان شتافت، در حالي كه بيست سوار از يارانش از جمله «زهير بن قين و حبيب بن مظاهر» همراه او بودند، عباس در مورد پيشروي آنان پرسيد، به او گفتند: «دستور امير رسيده كه بر شما گردن نهادن به حكم او را عرضه كنيم و يا اينكه با شما بجنگيم» [2] .


حضرت ابوالفضل عباس، به سوي برادرش بازگشت تا موضوع را بر آن حضرت، عرضه كند، در اين حال حبيب بن مظاهر به سوي آن قوم رفت و شروع به موعظه كردن آنان نموده آنها را به ياد سراي آخرت انداخت و گفت: «به خدا! بدترين قومي كه فردا بر خداي عزيز و جليل و بر پيامبرش محمد صلي اللَّه عليه و آله وارد مي شوند، آنها خواهند بود كه ذريّه و اهل بيتش را- آن پارسايان سحرها كه خداي را شب و روز، فراوان ياد مي كنند- و شيعيان با تقواي نيكوكارش را كشته باشند» [3] .

«عزرة بن قيس» به وي پاسخ داد و گفت: «اي فرزند مظاهر! خود را پاك قلمداد مي كني!».

«زهير بن قين» روي به وي كرد و گفت: «اي فرزند قيس! از خدا پروا كن و از كساني نباش كه به گمراهي كمك مي كنند و جانهاي پاك و طاهر عترت بهترين پيامبران را مي كشند» [4] .

عزره به وي گفت: «تو نزد ما عثماني بودي، تو را چه شده است؟».

زهير گفت: «به خدا! من به حسين نامه ننوشتم و فرستاده اي نزد وي نفرستادم، ولي در راه با وي همراه شدم و هنگامي كه او را ديدم به وسيله ي وي، رسول خدا را به ياد آوردم و دانستم كه چه بي وفايي مي كنيد و پيمان مي شكنيد، راه شما را به سوي دنيا ديدم و تصميم گرفتم كه او را ياري كنم و جزء همراهانش باشم تا آنچه را كه شما از حق رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله تباه كرده ايد حفظ كنم» [5] .

حضرت ابوالفضل، گفتار آن قوم را به برادر خود رسانيد. آن حضرت به وي فرمود: «به سوي آنان بازگرد شايد بتواني آنان را براي فردا به تأخير اندازي،


تا امشب را به درگاه پروردگارمان نماز گزاريم و او را فراخوانيم و از او مغفرت بجوييم كه او مي داند من نماز و تلاوت كتابش و زياد ذكر كردن و مغفرت طلبيدن را دوست دارم».

حضرت عباس به سوي آنان بازگشت و آنان را از كلام برادر خود باخبر ساخت. ابن سعد، موضوع را با شمر در ميان گذاشت از ترس اينكه مبادا در صورت پذيرش درخواست امام، از او سخن چيني نمايد؛ زيرا وي تنها رقيب او براي فرماندهي سپاه و جاسوسي بر عليه او بود و يا اينكه مي خواست اگر ابن مرجانه در تأخير جنگ، از او گله كرد، شمر نيز در مسؤوليت آن، شريك باشد.

به هر حال، شمر در اين باره اظهار نظري نكرد و موضوع را به ابن سعد موكول نمود.

«عمرو بن حجاج زبيدي» خودداري آنان از پذيرش درخواست امام را مورد انتقاد قرار داد و گفت: «سبحان اللَّه! به خدا قسم!! اگر او از ديلم بود و اين درخواست را از شما مي كرد، شايسته بود كه از او بپذيريد...» [6] .

فرزند حجاج، چيزي بر آن گفته نيفزود و نگفت كه او فرزند رسول خدا صلي اللَّه عليه و آله مي باشد از ترس اينكه مبادا اطلاعات نظامي، سخن وي را به فرزند مرجانه منتقل كنند و او مورد كيفر يا سرزنش و يا محروميت از سوي او واقع شود...

فرزند اشعث، سخن فرزند حجاج را تأييد نمود و به ابن سعد گفت: «آنچه درخواست كرده اند را بپذير كه به جانم سوگند! فردا با تو در جنگ خواهند بود».


ابن اشعث به اين جهت اين مطلب را گفت كه گمان مي كرد، امام در برابرابن زياد كوتاه مي آيد و لذا تأخير جنگ را راغب شد، ولي هنگامي كه متوجه شد كه امام تصميم بر نبرد دارد، از گفته ي خود پشيمان گشت و گفت: «به خدا! اگر مي دانستم كه آنان چنين مي كنند، ايشان را تأخير نمي دادم» [7] .

پسر اشعث، اخلاق خود و اخلاق كوفيان را مقياسي قرار داد كه مردان را با آن مي سنجيد و گمان كرد كه امام، ذلّت و خواري را خواهد پذيرفت و از انجام رسالت بزرگ خود، صرف نظر خواهد كرد و نمي دانست كه امام، هستي و جهت گيريهاي خود را از جدّ بزرگوارش دريافت مي نمايد.


پاورقي

[1] ابن‏اثير، تاريخ 56 /4.

[2] انساب‏الاشراف 322 /3.طبري، تاريخ 416 /50.

[3] الفتوح 177 /5.

[4] همان 177 /5.

[5] انساب‏الاشراف 392 /3.

[6] ابن‏اثير، تاريخ 57 /4. انساب‏الاشراف 392 /3.

[7] انساب‏الاشراف 392 /3.