بازگشت

كارهاي خارق العاده و معجزات


اين مطلب نيز در جاي خود، در كتابهاي كلامي و اصول اعتقادات به اثبات رسيده كه


مدعي امامت و رهبري ديني بايد قدرت بر انجام معجزه و كارهاي خارق العاده داشته باشد؛ و براي هر كدام از ائمه دين (ع) معجزات و كارهاي خارق العاده و كراماتي در روايات و تواريخ ذكر شده است، كه درباره ي امام حسين (ع) نيز در كتاب بحارالانوار و اثبات الهداة و مدينة المعاجز، سيد هاشم بحراني (ره) معجزات بسياري نقل شده كه تنها در كتاب مدينة المعاجز بيش از يكصد و نود معجزه براي آن حضرت ذكر شده است كه ما براي نمونه و تيمن و تبرك به ذكر چند معجزه از جلد پنجم كتاب اثبات الهداة شيخ حر عاملي با ترجمه استاد محترم آيةالله جنتي اكتفا مي كنيم:

1. شيخ طوسي در تهذيب از ايوب بن اعين و او از حضرت صادق (ع) روايت مي كند كه زني طواف مي كرد، دستش را بيرون كرد و مردي كه پشت سرش بود دست خود را دراز كرد و به روي دست آن زن گذاشت، خداوند دستها را به هم چسباند و طواف بند آمد. به حكومت خبر دادند و مردم جمع شدند، و فقها را حاضر كردند؛ فقها گفتند: «دست مرد را بايد بريد كه جنايت از او است.» حاكم گفت: «اينجا كسي از اولاد پيغمبر (ص) هست؟» مردم گفتند: «آري حسين بن علي (ع) ديشب آمده است.» حاكم كسي را فرستاد و او را خواند و عرض كرد: «ببين چه بر سر اين دو نفر آمده است!» آن بزرگوار رو به قبله كرد و دست خود را بلند كرد و مدتي طولاني دعا خواند. آن گاه نزديك آمد و دست آنها را از هم جدا كرد. حاكم گفت: «اين مرد را براي اين عمل عقوبت نكنيم؟» حضرت فرمود: «نه».

اين حديث را ابن شهرآشوب هم در مناقب از تهذيب نقل مي كند. [1] .

2. شيخ صدوق از محمد بن علي بن الحسين در كتاب اكمال الدين و اتمام النعمة نقل مي كند كه ابن عباس مي گويد اميرالمؤمنين (ع) مقداري از پشگ آهوان را كه در كربلا يافت به او داد و فرمود: «ابن عباس، هرگاه ديدي خون تازه از آنها مي جوشد بدان كه حسين (ع) را در كربلا كشته اند.» و تا آنجا كه گفت: پس از خواب بيدار شدم و ديدم خون از پشگها مي ريزد و آستينم پر از خون شده، گريان برخاستم و گفتم: به خدا حسين (ع) كشته شد، به خدا! هرگز علي (ع) در حديثي به من دروغ نگفته، و هرگز خبري به من نداد جز اينكه همان طور كه فرمود واقع شد. تا آنجا كه گفت: و مدينه را ديدم گويا حباب آبي است كه اثر چيزي در آن پيدا نيست، سپس خورشيد طلوع كرد، ديدم مثل اينكه گرفته و منكسف است، و ديوارهاي مدينه به خون تازه رنگين است! گريان نشستم


و گفتم به خدا حسين كشته شد، صدايي از گوشه ي خانه شنيدم كه مي گفت اي آل پيغمبر صبر كنيد، جوجه ي لاغر پيامبر كشته شد، روح الامين با گريه و ناله به زمين آمد. و هنگامي كه خبر آمد معلوم شد كه همان روز آن بزرگوار كشته شده بود. [2] .

3. نيز شيخ صدوق در امالي از عبدالله بن منصور كه برادر رضاعي فرزندان زيد بن علي بود، از حضرت صادق (ع) در داستان شهادت حسين (ع) روايت مي كند هنگامي كه آن جناب به عراق مي رفت مردي از او پرسيد: «چرا از مدينه بيرون شدي؟» فرمود: «واي بر تو، بني اميه احترامم را هتك كردند صبر كردم، خواستند مالم را ببرند صبر كردم، خواستند خونم را بريزند صبر نكردم، و به خدا مرا مي كشند و خداوند ذلتي عمومي و شمشيري بران بر آنها مي گمارد و كسي را بر آنان مسلط مي كند كه ذليلشان كند.» و ادامه مي دهد كه آن حضرت سپس در كربلا فرودآمد و فرمود: «به خدا اين روز غصه و گرفتاري است، و اين جايي است كه در آن خونهاي ما ريخته، و خيمه هاي ما غارت شود.» آن گاه به اصحاب خود فرمود: «برخيزيد و از اين آب بنوشيد كه آخرين توشه ي شما است، و وضو بگيريد و غسل كنيد، و جامه هاي خود را بشوييد تا كفن شما باشد.» سپس خندق كوچكي در اطراف لشكر حفر كرد و در آن آتش افروخت كه دشمن از يك طرف حمله كند. يكي از لشكريان عمر سعد آمد چون آتش را ديد صدا زد: «اي حسين! شما را بشارت باد به آتش كه به آن شتافتيد.» حسين (ع) گفت: «خدايا! عذاب آتش را در دنيا به او بچشان.» سپس اسبش رم كرد، و آن مرد در آتش افتاد و سوخت. آن گاه مرد ديگري آمد و حسين و اصحابش را صدا زد و گفت: «آب فرات را نمي بينيد كه مثل شكم ماهي موج مي زند، به خاطر خدا! قطره اي از آن نخواهيد چشيد تا شربت مرگ را بنوشيد.» حسين (ع) گفت: «خدايا! همين امروز او را از تشنگي بكش.» راوي گويد آن قدر تشنگي گلويش را فشرد تا از اسب افتاد، و زير سم اسبان پايمال شد و جان داد. سپس يكي ديگر از لشكريان عمر سعد بنام محمد بن اشعث آمد و گفت: «اي حسين! تو از ناحيه ي پيغمبر چه حرمتي داري كه ديگران ندارند؟» پس حسين (ع) گفت: «خدايا! در اين روز ذلتي به محمد بن اشعث بنما كه پس از آن هرگز عزت نبيند.» پس آن مرد احتياج به تخلي پيدا كرد و براي قضاي حاجت از لشكر بيرون رفت، در آن حال خداوند عقربي بر او گماشت كه او را گزيد و با عورت برهنه مرد.

4. در حديث ديگري در داستان قتل امام حسين (ع) روايت مي شود كه در آن روز،


در بيت المقدس هيچ سنگي را از زمين برنمي داشتند جز اينكه خون تازه زير آن پيدا مي شد، و مردم ديدند كه آفتاب بر ديوارها مانند پارچه هاي قرمز است.

5. شيخ طوسي در كتاب مجالس و اخبار از قريبة كنيز ابوعبدالله ناصح نقل مي كند كه نزد ما مردي بود كه جزء لشكر كربلا بود، و چون برگشت يك شتر و مقداري زعفران آورد. چون زعفران را كوبيدند آتش شد و هرگاه يكي از زنان از آن زعفران به دست خود مي ماليد پيس مي شد. شتر را كشتند و هر چه با كارد مي بريدند جاي آن آتش مي شد، و چون پوستش مي كندند جاي آن آتش مي شد؛ چون آن را قطعه قطعه مي كردند آتش از آن بيرون مي آمد، و هر چه زير ديگ آتش مي كردند آتش در ديگ مي جوشيد، و در كاسه ريختند آتش شد، و من استخواني از آن برداشتم چون آن را با كارد بريدم جاي آن آتش پيدا شد.

6. شيخ ابوعلي حسن بن محمد بن حسن طوسي در كتاب امالي خود از يوحناي نصراني در حديثي نقل مي كند كه بر موسي بن عيساي هاشمي وارد شديم، ديديم ديوانه شده و بر بالش تكيه داده، و طشتي در برابرش بود كه آنچه اندرونش بود در آن ريخته بود. شرح قصه را پرسيديم، گفتند: «يك ساعت قبل با كمال سلامت نشسته بود، سخن از حسين (ع) به ميان آمد، موسي گفت رافضيان درباره ي او غلو كرده به طوري كه تربت او را به جاي دوا مي خورند، مردي از بني هاشم آنجا بود گفت من مرض سختي داشتم به هر دارويي معالجه كردم نفعي نبخشيد؛ دايه ام تربت حسين (ع) را براي من توصيه كرد، گرفتم و خوردم و نتيجه داد. موسي گفت چيزي از آن تربت داري، گفت آري پس رفت و مقداري آورد و به او داد، موسي از سر تحقير و استهزاء به كساني كه به آن مداوا مي كنند آن را در نشيمنگاه خود گذاشت، و به محض اينكه در آنجا داخل شد فرياد زد: آتش! آتش! طشت! طشت! چون طشت آورديم اينها كه مي بيني از او بيرون آمد.» نگاه كردم ديدم جگر، و سپرز، و شش، و دل او در طشت است. پس سحر كه شد مرد، و يوحنا با اينكه به عقيده ي نصرانيت باقي بود، به زيارت امام حسين (ع) مي رفت، و بعدها مسلمان شد و اسلامش نيكو گرديد.

7. از عمر بن فرج نقل مي شود كه متوكل مرا فرستاد كه قبر حسين (ع) را خراب كنم، آنجا رفتم و دستور دادم كه گاو بر قبرها ببندند، چون گاوها به قبر حسين (ع) رسيدند پيش نرفتند، عصايي برداشته به آنها زدم تا شكست و به خدا از قبر تجاوز نكردند.


8. از ابراهيم بن ديزج نقل مي شود كه متوكل مرا براي تغيير قبر حسين (ع) به كربلا فرستاد، و حديثي نقل مي كند كه در آن مي گويد فقط با غلامان خصوصي خود رفتم، و قبر را شكافتم. حصير تازه اي ديدم كه بدن مقدس حسين (ع) بر آن بود، و بوي مشك از آن بدن شنيدم و حصير را به حال خود گذاشتم، و بدن روي آن بود، دستور دادم خاك بر آن ريختند، و آب بر قبر بستم و امر كردم گاو بر آن برانند و آنجا را شخم بزنند، ولي گاو پيش نرفت و چون به آنجا مي رسيد برمي گشت.

9. نيز از ابراهيم بن ديزج در حديثي نقل شده كه متوكل دستور داد من به كربلا بروم، و قبر حسين (ع) را شخم بزنم و آثارش را از بين ببرم، هنگام عصر با عمله و بيل و كلنگ به كربلا رسيديم. به غلامان و يارانم دستور دادم كه عمله ها را به خراب كردن قبر و شخم زمين وادارند، و خودم خوابيدم، ناگاه هياهو و صداهاي بلندي شنيدم، و غلامان مرا بيدار كردند، با وحشت برخاستم و به غلامان گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «عجيب چيزي است،» گفتم: «چيست؟» گفتند: «جاي قبر جمعي هستند كه نمي گذارند ما به قبر دست يابيم و به ما تيراندازي مي كنند.» من براي تحقيق مطلب با آنها رفتم، ديدم چنان است كه گفتند، و اين قصه در شب سيزدهم ماه بود، گفتم: «به آنها تيراندازي كنيد،» چون تير انداختند تيرها به خود ما برگشت، و هر تيري به صاحبش برمي گشت و او را مي كشت، وحشت زده برگشتم. سپس ذكر كرده كه هنگام برگشت خبر قتل متوكل به او رسيد.

10. محمد بن حسن صفار در كتاب بصائر الدرجات از صالح بن ميثم در حديثي نقل مي كند كه حبابه ي والبيه گفت: من به ديدن حسين (ع) مي رفتم، اتفاقا ميان چشمانم پيسي پيدا شد و اين امر بر من ناگوار آمد و چند روزي به ديدن او نرفتم، سراغ مرا گرفت، گفتند: «ميان چشمان او عارضه اي پيدا شده،» به اصحابش فرمود: «برخيزيد به ديدن او برويم،» من در مسجد نشسته بودم كه با اصحاب وارد شدند، فرمود: «اي حباب! چرا نزد من نيامدي؟» چارقد را عقب زدم و گفتم: «اين علت بر من حادث شده،» پس آب دهان مبارك به آن ماليد و فرمود: «حبابه! خدا را شكر كن كه علت را از تو دور كرد،» به سجده افتادم، فرمود: «سر بردار و در آينه نگاه كن،» سر برداشته و نگاه كردم اثري از آن نديدم! و خدا را شكر كردم.

11. در حديث ديگري نقل مي شود كه چون حسين (ع) غربت خود را ديد جامه اي طلب كرد و پاره كرد كه دشمنان آن را نبرند و چون كشته شد، أبحر بن كعب آن جامه را


از تنش بيرون كرد و او را برهنه گذاشت، از آن پس دستهايش در تابستان مثل چوب خشك مي شد، و در زمستان چرك از آنها جاري بود تا خدا او را هلاك كرد.

اين حديث را ابن طاووس هم در كتاب لهوف بدون ذكر راوي به همين نحو نقل كرده است.

12. طبرسي مي فرمايد كه ابن زياد سر حسين (ع) را فرستاد كه در كوچه ها و قبيله هاي كوفه بگردانند. و از زيد بن ارقم نقل شده كه گفت من در بالاخانه اي بودم، و آن سر مقدس بالاي نيزه ي بلندي بود، چون برابر من رسيد شنيدم اين آيه را خواند: «آيا گمان مي كني اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب اند؟» [3] گفتم: «يا ابن رسول الله! به خدا سر تو عجب تر است.» و اين حديث را مفيد هم در ارشاد بدون ذكر راوي نقل كرده است.13. ابن شهرآشوب از صفوان بن مهران نقل مي كند كه گفت شنيدم حضرت صادق (ع) مي فرمود «در زمان حسين (ع) دو نفر درباره ي زن و بچه ي شيرخواري مخامصه كردند و هر يك مي گفت بچه مال من است.» حسين (ع) به مدعي اول فرمود: «بنشين،» آن زن نشست، او گفت: «اي زن! قبل از آنكه خدا سرت را فاش كند راست قصه را بگو.» او گفت: «اين مرد شوهر من است و اين بچه فرزند او است، و آن مرد را نمي شناسم،» فرمود: «اي بچه! اين زن چه مي گويد؟ به اذن خدا سخن بگو،» بچه گفت: «من نه از اين مردم و نه از آن. بلكه پدر من چوپان فلان قبيله است،» حسين (ع) دستور داد زن را سنگسار كردند. حضرت صادق (ع) فرمود: «كسي تكلم اين بچه را بعد از مادر خود نشنيد.»

اين حديث را سيد ولي بن نعمةالله هم در كتاب مجمع البحرين از مناقب ابن شهرآشوب به همين نحو نقل مي كند.

14. شيخ مفيد (ره) از سالم بن ابي حفصة روايت كرده كه عمر بن سعد قبل از ماجراي كربلا به امام حسين (ع) عرض كرد: «در نزد ما مردمان بي خرد و سفيهي هستند كه مي پندارند من تو را مي كشم!»

امام (ع) به او فرمود: «آنها سفيه و بي خرد نيستند، بلكه مردماني خردمند هستند. و آنچه موجب روشني چشم من هست آن است كه تو پس از من از گندم عراق جز اندكي


نخواهي خورد.» [4] .


پاورقي

[1] التهذيب، ج 5، (ط نجف)، ص 470.

[2] اثبات الهداة، ج 5، ص 178.

[3] سوره‏ي کهف، آيه‏ي 8.

[4] اما انه تقر عيني أنک لا تأکل من بر العراق بعدي الا قليلا.