بازگشت

وضع روحي مردم كوفه و سستي و دورويي و دنيا پرستي و بي وفايي عموم آنها


يكي ديگر از علل و عوامل شكست مسلم بن عقيل و تسلط عبيدالله بن زياد بر كوفه اين بود كه عموم مردم مسلمان آن شهر مردماني سست عنصر و منافق و عافيت طلب و دنياپرست بودند، و از نظر اجتماعي نيز تعداد فراواني از توده هاي غيرمسلمان مانند يهودي و مسيحي و مجوس، و غير معتقد به انقلاب حسيني مانند خوارج و امويان، ميان آنها وجود داشت (به شرحي كه در فصل بعدي خواهد آمد.).

و در اين فصل روحيات همان مردمي را كه طرفدار انقلاب و نهضت حسيني (ع) بودند، بررسي خواهيم كرد، همان مسلماناني كه دم از طرفداري امام حسين (ع) و


نهضت آن حضرت مي زدند؛ همان كساني كه وقتي امام (ع) وضع آنها را از فرزدق پرسيد وي در پاسخ گفت: «... قلوب الناس معك و سيوفهم مشهورة عليك» يعني؛ مردمي هستند كه دلهايشان با شماست ولي شمشيرهايشان برهنه براي جنگ در برابر شما است.

باري آنان همان مردمي بودند كه اميرالمؤمنين (ع) از آنها دل خون بود، و در ماجراي صفين و نيرنگ عمروعاص در بالا كردن قرآنها بر فراز نيزه ها كه منجر به آن شكاف عظيم ميان لشكريان اميرالمؤمنين (ع) گرديد و اكثريت آنها فريب خورده و آن بزرگوار را مجبور به پذيرش حكميت كردند، به آنها فرمود: «ايها الناس انه لم يزل امري معكم علي ما احب الي ان نهكتكم الحرب، و قد و الله اخذت منكم و تركت، و اخذت من عدوكم فلم تترك، و انها فيهم انكي و انهك، الا كنت امس اميرالمؤمنين فأصبحت اليوم مأمورا، و كنت ناهيا فاصبحت منهيا و قد احببتم البقاء و ليس لي أن احملكم علي ما تكرهون.» [1] يعني؛ اي مردم پيوسته وضع من با شما طبق دلخواهم بود تا آنكه جنگ شما را ناتوان و درمانده كرد، و سوگند به خدا كه جنگ شما را گرفت و رها كرد، و دشمنانتان را گرفت و رها نكرد، و اين ضايعات (جنگي) آنها را بيشتر ناتوان و درمانده كرد جز آنكه من ديروز اميرالمؤمنين (و دستور دهنده) بودم و امروز مأمور (و فرمانبردار)! و نهي كننده بودم، و اكنون نهي شده هستم، و شما ماندن و بقاء در دنيا را دوست داريد، و من نمي توانم شما را به چيزي كه اكراه داريد مجبور سازم.

در ارشاد مفيد از آن حضرت در اين باره نقل شده كه مي فرمود: «يا أهل الكوفة خذوا اهبتكم بجهاد عدوكم معاوية و أشياعه، فقالوا: يا أميرالمؤمنين أمهلنا يذهب عنا القر، فقال: اما و الله الذي فلق الحبة و برء النسمة ليظهرون هولاء القوم عليكم، ليس بأنهم أولي بالحق منكم، ولكن لطاعتهم معاوية و معصيتكم لي، و الله لقد أصبحت الأمم كلها تخاف ظلم رعاتها، و أصبحت أنا و أخاف رعيتي، لقد استعملت منكم رجالا فخانوا و غدروا و لقد جمع بعضهم ما ائتمنته عليه من فيي ء المسلمين، فحمله الي معاوية و آخر حمله الي منزله تهاونا بالقرآن، و جرأة علي الرحمن، حتي اني لو ائتمنت أحدكم علي علاقة سوط لخان! و لقد أعييتموني، ثم رفع يده الي السماء و قال: اللهم اني سئمت الحياة بين ظهراني هؤلاء القوم و تبرمت الأمل، فأتح لي صاحبي حتي استريح منهم و


يستريحوا مني و لن يفلحوا بعدي» [2] يعني؛ اي مردم كوفه بار سفر خود را براي جنگ با دشمنتان معاويه و پيروانش ببنديد و اسباب آن را فراهم سازيد، گفتند: اي اميرمؤمنان ما را مهلت ده تا سرما به يك سو شود؟ فرمود: آگاه باشيد، سوگند بدان خدايي كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اين مردم بر شما پيروز شوند، نه براي اينكه ايشان سزاوارترند به حق از شما، بلكه به خاطر فرمانبرداريشان از معاويه، و نافرماني شما از من. به خدا سوگند همه ي امتها از ستم فرمانروايان مي ترسند و من از ستم فرمانبرداران انديشه دارم. هر آينه مرداني از شما را حكومت دادم ولي آنان خيانت كرده و مكر كردند. برخي از شما گرد آورد آنچه را از بيت المال مسلمانان كه من او را امين بر آن ساختم و به سوي معاويه بار كرد، و ديگري آن را به خانه ي خود بار كرد (و با اين كار) احكام قرآن را ناديده گرفته و سهل انگاري كرد، و بر خداي رحمان دليري نمود، تا به آنجا كه من اگر يكي از شما را به بند تازيانه اي امين ساختم بدان خيانت كرد، و براستي مرا خسته كرديد.

سپس دست به سوي آسمان برداشت و گفت: بار خدايا من از زندگي ميان اين مردم خسته شدم و از هر آرزويي ملول گشته و به ستوه آمدم، پس مرگ مرا آماده ساز تا از اينان آسوده شوم و اينان نيز از من آسوده شوند، و هرگز پس از من رستگار نشوند.

شيخ مفيد (ره) پس از اين فراز از گفتار آن حضرت در فصلي جداگانه شكوه هاي آن حضرت را از مردم كوفه نقل كرده كه براي اطلاعات بيشتر مي توانيد به كتاب ارشاد مراجعه كنيد.

و پس از ماجراي نهروان هنگامي كه اميرالمؤمنين (ع) دوباره خواست آنها را به جنگ با معاويه بسيج كند و آن سستي و بي حالي را از آنها مشاهده كرد كه هر روز خود در ميعادگاه براي رفتن به جنگ حاضر مي شد ولي آن سست عنصران حضور نمي يافتند آنها را مخاطب ساخته، فرمود: «اف لكم لقد سئمت عتابكم! أرضيتم بالدنيا من الاخرة عوضا؟ و بالذل من العز خلفا؟ اذا دعوتكم الي جهاد عدوكم دارت اعينكم كأنكم من الموت في غمرة، و من الذهول في سكرة، يرتج عليكم حواري فتعمهون، فكأن قلوبكم مألوسة، فأنتم لا تعقلون ما أنتم بثقة سجيس الليالي، و ما أنتم بركن يمال بكم، و لا زوافر عز يفتقر اليكم، ما أنتم الا كابل ضل رعاتها، فكلما جمعت من جانب انتشرت من اخر، لبئس لعمر الله سعرنار الحرب أنتم، تكادون و لا تكيدون، و تنقص أطرافكم فلا


تمتعضون، لا ينام عنكم و انتم في غفلة ساهون! غلب و الله المتخاذلون، و ايم الله اني لأظن بكم أن لو حمس الوغي، و استحر الموت قد انفرجتم عن ابن ابيطالب انفراج الرأس. أيها الناس ان لي عليكم حقا، و لكم علي حق فأما حقكم علي فالنصيحة لكم، و توفير فيئكم عليكم، و تعليمكم كيلا تجهلوا و تأديبكم كيما تعلموا، و اما حقي عليكم فالوفاء بالبيعة، و النصيحة في المشهد و المغيب، و الاجابة حين أدعوكم، و الطاعة حين امركم». [3] يعني؛ اف بر شما، كه از سرزنش و عتاب شما خسته شدم، آيا به جاي آخرت به زندگي دنيا دل بسته و خوشنود گشتيد؟ و به جاي عزت و سربلندي به خواري تن داده ايد؟ هرگاه شما را به جهاد با دشمنتان مي خوانم چشمانتان (در كاسه ي سر) مي گردد گويا به سختي مرگ و رنج بيهوشي مبتلا گشته در پاسخ گفتارم حيرت زده شده و راه گفت و شنود با شما بسته است مانند اين است كه تفكر از دلهاي شما زايل گشته و نمي فهميد. هيچ گاه شما مورد اعتماد من نبوده ايد و پايگاهي نبوديد كه بتوان بر شما تكيه كرد، و ياران توانمندي نيستيد كه مورد نياز واقع شويد، شما همانند شتراني هستيد كه ساربانش گم شده، كه هر گاه از سويي آنها را گرد آورند از سوي ديگر پراكنده شوند.

به خدا سوگند شما براي گرم شدن نائره ي جنگ و جنگيدن بدمردمي هستيد، براي شما نقشه مي كشند ولي شما نقشه اي براي آنها طرح نمي كنيد شهرهاي اطراف شما را تصرف مي نمايند و شما خشمگين نمي شويد، دشمن از فكر شما خواب نمي رود ولي شما در غفلت و فراموشي فرورفته ايد.

سوگند به خدا مغلوبند كساني كه با يكديگر همكاري ندارند، و به خدا سوگند گمان دارم اگر آتش مرگ و قتل افروخته گردد شما همانند جدا شدن سر از بدن از پسر ابي طالب جدا شويد.

اي مردم مرا بر شما حقي است و شما را بر من حقي، اما حقي كه شما بر من داريد آن است كه شما را نصيحت كرده و برايتان خيرخواهي كنم، و سهميه ي شما را از غنيمت و بيت المال به تمامي به شما بپردازم و شما را تعليم دهم تا نادان نمانيد. و شما را تأديب كنم تا ياد گيريد. و اما حقي كه من بر شما دارم آنست كه به بيعتي كه با من كرده ايد پايدار باشيد، و در حضور و غياب نسبت به من خيرخواه بوده، و هرگاه شما را بخوانم اجابت كنيد، و چون به شما دستور دهم اجابت كنيد.

جالب اين است كه كار اين غربت امام (ع) و مظلوميت آن حضرت به جايي


رسيده بود كه دل برادرش، عقيل، به حال او مي سوخت و براي آن حضرت نامه اي نوشت به اين مضمون «... بلغني أن شيعتتك و انصارك خذلوك، فاكتب الي يابن امي برأيك، فان كنت الموت تريد تحملت اليك ببني اخيك و ولد ابيك، فعشنا معك ما عشت، و متنا معك اذا مت، فو الله ما احب ان أبقي بعدك فواقا...» [4] .

و كار بي غيرتي آن مردم به جايي رسيد كه علي (ع) با يك دنيا غم و اندوهي كه از رفتار آنها در دل داشت در جاي ديگر به آنها مي گويد: «ألا دين يجمعكم؟! ألا حمية تغضبكم؟ ألا تسمعون بعدوكم ينتقص بلادكم؟ و يشن الغارة عليكم؟ أوليس عجبا ان معاوية يدعو الجفاة الطغام الظلمة فيتبعونه علي غير عطاء و لا معونة و يجيبونه في السنة المرة و المريتن و الثلاث الي اي وجه شاء، ثم أنا أدعوكم و أنتم اولوا النهي و بقية الناس تختلفون و تفترقون عني و تعصونني و تخالفون علي...» يعني؛ آيا دين و آييني نيست كه شما را به خشم آورد؟ آيا خبر از دشمن خود نداريد كه شهرهاي شما را گرفته و از هر سو به آنها حمله ور شده؟ اين شگفت آور نيست كه معاويه يك مشت مردم سنگدل و فرومايه و ستمگر را بخواند و بي آنكه به آنها بخشش و كمكي كند از او پيروي كنند و هر سال يك بار و دو بار و سه بار به هر سو كه خواهد آنها را گسيل دارد و آنها بپذيرند، اما شما كه مردمي خردمند و بازماندگان بزرگان هستيد اين گونه اختلاف داريد و از دور من پراكنده شده و به مخالفت با من برمي خيزيد؟

و در وقتي خبرهاي ناگوار غارتگريها و وحشيگريهاي ايادي معاويه در شهرها به سمع مبارك آن حضرت مي رسد با دلي پر از درد به آنها مي گويد: «يا أهل الكوفة كلما أظلت عليكم سرية و أتاكم منسر من مناسر أهل الشام أغلق كل امرء منكم بابه قد انحجر في بيته انحجار الضب في حجره و الضبغ في وجارها، الذليل و الله من نصرتموه، و من رضي بكم رمي بافوق ناصل، فقبحا لكم و ترحا و قدنا ديتكم و ناجيتكم فلا احرار عند اللقاء و لا اخوان عند النجا لوددت و الله ان لي بكل مأة منكم رجلا من أهل الشام ويحكم اخرجوا معي ثم فروا عني ما بدالكم فوالله ما اكره لقاء ربي علي نيتي و بصيرتي و


في ذالك لي روح عظيم و فرج من مناجاتكم و معاناتكم و مفاساتكم و مداراتكم...» و في رواية

«... وددت اني صرفتكم كما يصرف الذهب، و لوددت اني لقيتهم علي بصيرتي فأراحني الله من مقاساتكم»

اي مردم كوفه هر گاه سواران به شما نزديك شوند و لشكريان شام بر شما فرودآيند، هر يك از شما در خانه را به روي خود ببندد، و پنهان شود همانند پنهان شدن سوسمار در لانه اش و كفتار در خانه اش، به خدا سوگند خوار و زبون كسي است كه شما ياريش كنيد، و كسي كه به شما (و ياري شما) خوشنود گردد براستي كه با تبر شكسته ي بي پيكان تير انداخته، پس روهاتان زشت و دلهاتان غمگين باد، كه من شما را صدا زدم و خواندم، نه آزادمرديد هنگام برخورد با دشمن، و نه برادريد در وقت رازداري (و سر نگهداري)...

به خدا سوگند دوست داشتم كه به جاي هر صد نفر از شماها يك مرد از مردم شام را به من مي دادند. واي بر شما اكنون به همران من بياييد آن گاه اگر خواستيد فرار كنيد كه به خدا سوگند من با نيت و بصيرتي كه دارم لقاء پروردگارم را دوست دارم و براي من راحتي بزرگ و آسودگي از برخورد و گفتگو با شما است.

در نقل ديگري است كه فرمود: «دوست مي داشتم شما را همان گونه كه طلا را تبديل مي كنند تبديل مي كردم، و من دوست مي داشتم كه از روي بصيرت و بينايي كه دارم با آنها ديدار مي كردم و خدا مرا از اين رنجها و سختيها و مدارا كردن با شما آسوده و راحت مي كرد.»

سرانجام مرگ خود را از خدا مي خواهد و پس از جريان شنيدن خبر ناگوار غارتگري و كشت و كشتار بسر بن ارطاة در شهرهاي يمن به آنها مي فرمايد: «أنبئت بسرا قد اطلع اليمن، و ان و الله لأظن ان هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم علي باطلهم و تفرقكم عن حقكم و بمعصيتكم امامكم في الحق و طاعتهم امامهم في الباطل، و بأدائهم الأمانة الي صاحبهم و خيانتهم، و بصلاحهم في بلادهم، و فسادكم، فلو ائتمنت أحدكم علي قعب لخشيت أن يذهب بعلاقته.

اللهم قد مللتهم و ملوني و سئتمهم و سئموني، فأبدلني بهم خيرا منهم، و أبدلهم بي شرا مني، اللهم مث قلوبهم كما يماث الملح في الماء، اما و الله لوددت ان لي بكم الف


فارس من بني فراس بن غنم...» [5] يعني؛ به من خبر رسيده كه بسر به يمن رفته، و من به خدا سوگند گمان دارم كه اين مردم به همين زودي بر شما مسلط خواهند شد و دولت را به دست گيرند، به خاطر اجتماع اينها بر باطلشان و تفرقه و جدايي شما از حق خود، و به خاطر نافرماني شما از رهبرتان در حق، و فرمانبرداري ايشان از رهبرشان در باطل، و به خاطر اداي امانت ايشان به صاحبشان و خيانت شما، و اصلاحات آنها در شهرهاي خود و تباهي شما، كه اگر يكي از شما را بر قدح چوبي بگمارم ترس آن را دارم كه بندآويز آن را ببرد.

خدايا من از ايشان ملول گشته و ايشان هم از من ملول شده اند، پس بهتر از ايشان را به من عطا كن و به جاي من شري را به ايشان ده،، خدايا دلهاي ايشان را آب كن همانند نمك در آب.

آگاه باشيد كه به خدا سوگند دوست مي داشتم به جاي شما هزاران سوار از فرزندان فراس بن غنم (كه به غيرت و شجاعت معروف هستند) مي داشتم.

و بالاخره هم با دلي پردرد به خدا عرض كرد: «اللهم اني سئمت الحياة بين ظهراني هؤلاء القوم و تبرمت الأمل فأتح لي صاحبي حتي استريح منهم و يستريحوا مني، و لن يفلحوا بعدي» [6] يعني؛ خدايا من از زندگي ميان اين مردم خسته شده و از هر آرزويي ملول گشته و به ستوه آمده ام، پس مرگ مرا آماده كن تا از اينان آسوده شوم و اينان نيز از من آسوده شوند، و هيچ گاه پس از من رستگار نخواهند شد.


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي 206.

[2] ارشاد مفيد (مترجم) ج 1، ص 272.

[3] نهج‏البلاغه، خطبه 34.

[4] بحارالانوار، ط کمپاني، ج 8، ص 673، يعني؛ به من خبر رسيده که پيروان و يارانت دست از ياري تو برداشته‏اند، براي من بنويس برادرجان ببينم چه نظري داري؟ اگر مهياي مرگ گشته‏اي، من، برادرزاده‏ها و فرزندان ابوطالب را برداشته و به نزد تو بياييم و در زندگي و مرگ در کنار تو باشيم که به خدا سوگند من پس از تو زندگي نمي‏خواهم.

[5] نهج‏البلاغة خطبه‏ي 25.

[6] ارشاد مفيد (مترجم)، ج 1، ص 273.