شهادت هاني بن عروه
در اين وقت محمد بن اشعث برخاست و درباره ي هاني پيش ابن زياد شفاعت كرد و براي آزادي او گفتگو كرد و گفت: «همانا تو رتبه و مقام هاني را در اين شهر مي داني، و شخصيت او را در ميان تيره و تبار او مي شناسي، و قبيله ي او مي دانند كه او را من و رفيقم (اسماء بن خارجة) به نزد تو آورده ايم، پس تو را به خدا سوگندت دهم او را به من ببخش چون من دشمني مردم اين شهر و خانواده ي او را براي خويشتن خوش ندارم.».
ابن زياد وعده داد كه وساطت او را بپذيرد، سپس پشيمان شد و تصميم به كشتن هاني گرفت و دستور داد در همان حال هاني را حاضر كنند و گفت: «او را به بازار ببريد و گردنش را بزنيد.»
پس هاني را بيرون آورده تا او را به جايي از بازار بردند كه در آنجا گوسفند مي فروختند، و هاني دست بسته بود و فرياد مي زد؛ اي قبيله ي مذحج كجاييد و امروز مذحج براي من نيست! و كجاست قبيله ي مذحج و به اين ترتيب به قبيله ي مذحج استغاثه مي كرد و كسي به دادش نمي رسيد چون ديد كسي ياريش نمي كند دست خود را كشيده ريسمان را باز كرد و گفت: «آيا عصايي يا خنجري يا سنگي يا استخواني نيست كه انسان بتواند به وسيله ي آن از خود دفاع كند؟» (مأمورين) بر سرش ريختند و محكم او را بستند. آن گاه به او گفتند: «گردنت را بكش (تا سرت را بزنيم)» گفت: «من در دادن جان به شما بخشش نكنم و در گرفتن آن شما را ياري ننمايم،» پس يكي از غلامان ترك ابن زياد كه رشيد نام داشت با شمشير به گردنش زد ولي كارگر نشد، هاني گفت: «بازگشت به سوي خدا است، بار خدايا به سوي رحمت و خوشنودي تو،» سپس شمشير ديگري به او زد و آن جناب را كشت رحمة الله و رضوانه عليه و جزاه الله عن الاسلام و اهله خير الجزاء.
عبدالله بن زبير اسدي يا ديگري درباره ي مسلم بن عقيل و هاني بن عروة - رحمة آلله عليهما - اين اشعار را گفته است:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري
الي هاني في السوق و ابن عقيل [1] .
الي بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهوي من طمار قتيل [2] .
اصابهما أمر الأمير فاصبحا
احاديث من يسري بكل سبيل [3] .
تري جسدا قد غير الموت لونه
و نصح دم قد سال كل سبيل [4] .
فتي هو أحيا من فتاة حيية
و اقطع من ذي شفرتين صقيل [5] .
أيركب اسماء الهماليج آمنا
و قد طلبته مذحج بذحول [6] .
يطيف حواليه مراد و كلهم
علي رقبة من سائل و مسول [7] .
فان أنتم لم تثأروا بأخيكم
فكونوا بغايا ارضيت بقليل [8] .
شيخ مفيد (ره) مي نويسد: و چون مسلم و هاني - رحمة الله عليهما - كشته شدند عبيدالله بن زياد سرهاي آن دو را به همراهي هاني بن حية وادعي، و زبير بن اروح تميمي نزد يزيد بن معاويه فرستاد، و به نويسنده ي خود دستور داد براي يزيد سرگذشت مسلم و هاني را بنويسد، پس نويسنده كه همان عمرو بن نافع بود نامه را طولاني كرد، و او نخستين كسي بود كه نامه ها را طولاني مي نوشت، چون عبيدالله در آن نامه نگريست خوشش نيامد و گفت: «اين درازيها چيست، و اين زياديها براي چه؟» بنويس: «اما بعد سپاس براي خدايي است كه حق اميرالمؤمنين را گرفت و دشمن او را كفايت كرد، آگاه كنم اميرالمؤمنين را كه مسلم بن عقيل به خانه ي هاني بن عروه مرادي پناهنده شد و من ديده بانها و جاسوسها بر ايشان گماردم، و مرداني به كمين آن دو نهادم و نقشه ها براي آن دو كشيدم تا آن دو را از خانه بيرون كشيده و خدا مرا بر آن دو مسلط كرد و پيش آوردم و گردن هر دو را زده و سرهاي آن دو را به هاني بن ابي حيه وادعي و زبير بن أروح تميمي براي تو فرستادم، و اين دو نفر كه نزد تو آيند هر دو از فرمانبرداران و پيروان ما و
خيرخواهان بني اميه هستند، پس اميرالمؤمنين هر چه خواهد از جريان كار هاني و مسلم از اين دو نفر از نزديك جويا شود، زيرا اطلاع كافي و راستي و پارسايي در اين دو است و السلام.»
يزيد در پاسخش نوشت: «اما بعد همانا تو همچنان كه من مي خواستم بودي، به كردار مردان دورانديش رفتار كردي، و بيباكانه چون دلاوران پردل حمله افكندي، و ما را از دفع دشمن بي نياز و كفايت كردي، و گماني كه من درباره ي تو داشتم به يقين پيوستي و انديشه ي مرا درباره ي خود نيك كردي، و من دو نفر فرستاده ات را پيش خواندم از آن دو جويا شدم و در پنهاني اوضاع را پرسيده و ديدم در انديشه و فضيلت همچنان بودند كه نوشته بودي، پس درباره ي ايشان نيكي كن، و همانا به من اطلاع داده اند كه حسين به سوي عراق رو كرده، پس ديده بانان و مردان مسلح براي مردم بگمار، و مراقب باش، و با گمان به زندان بينداز، و به تهمت بكش (يعني هر كه گمان مخالفت بر او بردي بدون درنگ زندان افكن، و هر كه را نسبت مخالفت با ما به او دهند اگر چه از روي تهمت باشد بكش) و هر خبري پس از اين مي شود به من بنويس.»
پاورقي
[1] اگر نميداني که مرگ چيست بنگر هاني و مسلم بن عقيل را در بازار.
[2] به آن پهلواني که شمشير روي او را درهم شکست، و به آن ديگر که کشته از بالاي بلندي درافتاد.
[3] دستور امير آن دو را گرفتار کرد، و بدين سرنوشت و روزگار دچار شدند که هر که در شب به هر راهي برود از اين دو داستان کنند (و جريان گرفتاري و کشتنشان را براي يکديگر بگويند).
[4] تن بيسري را ميبيني که مرگ رنگش را دگرگون کرده و خونها بيني که به هر راه ريخته شده.
[5] جواني را بيني که باحياتر بود از زن جوان شرمگين، و برندهتر بود (در دلاوري و شهامت) از شمشير دو سر جلا داده شده.
[6] آيا اسماء (بن خارجة که يکي از آن چند تني بود که هاني را به نزد ابنزياد بردند) آسوده خاطر سوار بر اسبها ميشود در صورتي که طايفه مذحج (يعني پيروان هاني) از او خون هاني را ميخواهند.
[7] و قبيلهي مراد (که با هاني از يک تيره بودند) در اطراف اسماء گردش کنند و همگي چشم به راه اويند که پرسش کنند يا پرسش شوند.
[8] پس اگر شما (اي قبيلهي مذحج و مراد) انتقام خون برادر خويش را نگيريد، پس زنان زناکاري باشيد که به اندکي راضي گشتهاند.