بازگشت

مكالمه ي عبيدالله با مسلم و شهادت آن جناب


سپس ابن زياد به مسلم گفت: «خموش باش اي پسر عقيل به نزد مردم اين شهر آمدي اينان گرد هم بودند تو آنان را پراكنده كردي و دودستگي ايجاد كردي و آنان را به جان


همديگر انداختي؟»

مسلم فرمود: «هرگز من براي اين كارها به اينجا نيامدم، لكن مردم اين شهر چون ديدند پدر تو نيكان ايشان را كشت و خونشان بريخت، و همانند رفتار پادشاهان ايران و روم با ايشان رفتار كرد، ما به نزد ايشان آمديم كه دستور دادگستري دهيم، و به حكم كتاب خدا (قرآن) مردم را دعوت كنيم.»

ابن زياد كه از سخنان محكم و با حقيقت مسلم خشمگين شده بود و فكر كرد ممكن است اين سخنان در شنوندگان و حاضرين در مجلس اثر بخشد، براي خنثي كردن اثر آن سخنان و خاموش ساختن آن مرد حقگو و باشهامت راهي جز تهمت و افتراء نديد، از اين رو به تهمت و افترا متشبث شد و گفت: «تو را چه به اين كارها؟ چرا آن گاه كه در مدينه بودي و شراب مي خوردي ميان مردم به عدالت و حكم قرآن رفتار نمي كردي؟»

مسلم فرمود: «من شراب مي خورم؟» آگاه باش به خدا سوگند همانا خدا مي داند كه تو دروغ مي گويي و ندانسته سخن گفتي، و من چنان نيستم كه تو گفتي، و تو به ميخوارگي سزاوراتر از من هستي. و شايسته تر به اين كار كسي است كه همچو سگ زبان به خون مسلمانان تر كند، و بكشد به ناحق آن كس را كه خدا كشتنش را حرام كرده، و خون مردم بي گناه را به ستم و از روي دشمني و بدگماني بريزد و با اين همه سرگرم لهو و لعب باشد و اين جنايات را بازيچه پندارد چنان كه گويا هرگز كاري نكرده.»

ابن زياد كه ديد از اين راه نتيجه نگرفت بلكه بدتر شد براي اينكه ذهن حاضران را به سوي ديگر توجه دهد سخن را برگرداند و گفت: «اي تبهكار همانا نفس تو آرزومندت كرد به چيزي كه خدا از رسيدن به آن جلوگيري كرد و تو را شايسته ي آن نديد (يعني آرزوي رسيدن به امارت داشتي)؟».

مسلم فرمود: «اگر ما شايسته ي آن نباشيم چه كسي شايسته ي آن است؟».

ابن زياد گفت: «اميرالمؤمنين يزيد.».

مسلم فرمود: «سپاس خداي را كه در همه ي احوال، ما به داوري خدا ميان ما و شما خوشنوديم.».

ابن زياد براي آنكه ترسي در دل مسلم ايجاد كند و او را از سخن بازدارد گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، چنان كشتني كه هيچ كس را در اسلام چنان نكشته باشند.».

مسلم فرمود: «آري همانا تو سزاوارتري كه در اسلام چيزي را پديد آوري كه پيش


از آن نبوده و همانا تو بد كشتن و به زشتي دست و پا بريدن، و بددلي، و بدكينه اي را در هنگام پيروزي نسبت به هيچ كس فروگذار نخواهي كرد.».

پس ابن زياد كه ديد هر حيله اي كه بكار زد براي بستن زبان حقگوي مسلم كارگر نيفتاد مانند همه ي جنايتكاران زبان به دشنام گشود و شروع كرد به دشنام گويي به او و حسين و علي (ع) و عقيل و ناسزاي بسيار گفت.

مسلم كه مرد ناسزا و دشنام نبود و مرد فضيلت و تقوا بود چون ديد كار به اينجا رسيد و آن مرد پست دست به چنين حربه و نيرنگ رسوايي زد خاموش شد و ديگر پاسخش نداد.

سپس ابن زياد كه ديد اين كار ننگين او به خواسته اش جامه ي عمل پوشاند و مسلم را خاموش ساخت براي اينكه جريان تكرار نشود و دوباره گرفتار زبان بران آن مرد حقگو نشود، و بيش از اندازه رسوايي بار نيايد، ديگر مجال نداد و گفت: «او را بالاي بام قصر ببريد و گردنش را بزنيد، و بدن بي سرش را به زير اندازيد.»

مسلم گفت: «به خدا اگر ميان من تو خويشاوندي بود مرا نمي كشتي،» (كنايه از اينكه تو زنازاده هستي)

ابن زياد كه ديد هر چه در كشتن مسلم درنگ كند پرده ي رسواييش بيشتر بالا مي رود با ناراحتي گفت: «كجاست اين مردي كه مسلم بن عقيل شمشير به سرش زده بود؟» [1] .

پس بكران بن حمران احمري را خواندند و چون آمد به او گفت: «بالاي بام برو و براي اينكه انتقام ضربتي كه از او خورده اي بگيري او را گردن بزن.» پس آن مرد دست مسلم را گرفته به بام برد و آن جناب تكبير مي گفت، و استغفار مي كرد، و درود بر رسول خدا (ص) مي فرستاد و مي فرمود: «بار خدايا تو داوري كن ميان ما و ميان آن مردمي كه ما را فريب داده، و دروغ زدند، و دست از ياري ما برداشتند.» و او را بر بالاي قصر به جايي كه اكنون (يعني زمان شيخ مفيد ره) جاي كفش دوزان است سرازير كرده گردنش را زدند و سر را به پايين انداخته و دنبال آن بدنش را نيز به زير انداختند (و با اين كيفيت جانخراش او را شهيد كردند.)



پاورقي

[1] مقصودش بکر بن حمران بود که جريان جنگ او با مسلم پيش از اين گذشت، ولي چنانچه از داستان گذشته برمي‏آيد ضربت مسلم بر آن مرد چنان بود که او را از پا درآورد و ديگر يا زنده نبود، يا قادر به انجام چنين کاري که ابن‏زياد به او دستور داد نبود. و الله العالم.