بازگشت

در خانه ي طوعه


در اينجا پاره اي از روايات آمده كه مسلم به خانه ي هاني رفت [1] ، و در پاره اي ديگر نقل شده كه بر اسب سوار شد و خواست از كوفه خارج شود كه در راه به سعيد بن احنف


برخورد و او مسلم را از رفتن به خارج شهر كوفه برحذر داشت و با هم به خانه ي محمد بن كثير رفتند. [2] . ولي قول مشهور كه شيخ مفيد (ره) و ديگران نيز همين قول را اختيار كرده اند آن است كه مسلم وقتي از مسجد خارج شد حيران و سرگردان راه خود را پيش گرفت و در كوچه هاي كوفه گردش مي كرد و نمي دانست به كجا برود تا گذارش به خانه هاي بني جبلة از قبيله ي كنده و به در خانه ي زني به نام طوعه افتاد كه آن زن از كنيزان اشعث بن قيس بود و از او داراي فرزند بود، و اشعث او را بدان واسطه آزاد كرده و اسيد حضرمي او را به زني گرفته بود، و از او پسري به نام بلال پيدا كرد، و بلال به همراه مردم بيرون رفته بود، و آن زن بر در خانه چشم به راه بلال ايستاده بود.

پس مسلم بن عقيل به آن زن سلام كرد، زن جواب سلام او داد، سپس گفت: «اي زن شربتي آب به من بده.»، طوعه آب آورده او را سيراب كرد، مسلم همان جا نشست، زن به ميان خانه رفت و ظرف آب را گذارد و برگشته گفت: «اي بنده ي خدا آيا آب نخوردي؟»

فرمود: «چرا».

گفت: «پس به نزد زن و بچه ات برو!» مسلم پاسخي نداد.

دوباره گفت و مسلم مانند بار نخست پاسخي نداد، بار سوم آن زن گفت: «سبحان الله اي بنده ي خدا برخيز خدايت تندرستي دهد به سوي زن و بچه ات برو، زيرا نشستن تو در اينجا شايسته نيست، و من حلال نمي كنم كه اينجا بنشيني.» مسلم برخاست و گفت: «اي زن من در اين شهر خانه و فاميل ندارم، آيا ممكن است به من احسان كني شايد روزي من پاداش تو را بدهم؟» گفت: «اي بنده ي خدا آن احسان چيست كه من به تو كنم؟»

مسلم گفت: «من مسلم بن عقيل هستم كه اين مردم مرا تكذيب كرده فريبم دادند و از خانه ي خود آواره ام كردند!».

زن با تعجب پرسيد: «تو مسلم بن عقيل هستي؟» فرمود: «آري،» گفت: «داخل شو.»

پس به اتاقي از خانه ي او درآمد، غير از آن اتاقي كه خود زن در آن بود، و آنجا را براي او فرش كرده شام براي او آورد ولي مسلم شام نخورد.

چيزي نگذشت كه پسرش آمد و ديد مادرش در آن اتاق زياد رفت و آمد مي كند به او گفت: «به خدا زياد رفت و آمد كردن تو امشب در اين اتاق مرا به شك انداخته، همانا


تو كار فوق العاده اي در اين اتاق داري؟» گفت: «پسرجان سر خود را به كار ديگري سرگرم كن و از اين پرسش صرف نظر كن!» گفت: «به خدا بايد به من خبر دهي!» گفت: «به دنبال كار خود برو و اين پرسش را مكن،» پسر اصرار كرد، زن گفت: «اي فرزند مبادا آنچه به تو مي گويم كسي را بدان آگاه كني؟» بلال گفت: «چنين كنم،» پس سوگندها به او داد و او هم برايش سوگند خورد، پس جريان را به او گفت، آن پسر خاموش شد و خوابيد.


پاورقي

[1] نقل از ابن‏قتيبه در کتاب الامامة و السياسة و شيخ حر عاملي در الدر المسلوک.

[2] نقل از اعثم کوفي در کتاب تاريخ خود.