بازگشت

تلاش ابن زياد براي دستگيري هاني بن عروه


پس از آنكه ابن زياد از مخفي گاه مسلم و جريان مبارزه باخبر شد و دانست كه او در


خانه ي هاني بن عروه است و آنجا را پايگاه نهضت خود قرار داده است، در صدد برآمد هاني بن عروه را دستگير كرده و راه را براي دستگيري مسلم و ديگر مجاهدان فراهم سازد.

چيزي كه فكر او را براي انجام اين كار نگران ساخته بود و ترس آن را داشت كه مانع كار شود شخصيت اجتماعي و عشيره گي هاني بود. زيرا همان گونه كه قبلا نيز اشاره شد هاني بن عروه رئيس قبيله ي مراد و مذحج و ساير هم پيمانانشان بود. و با دستگيري او بيم شورش و قيام قبايل مزبور مي رفت، كه لازم بود براي جلوگيري از اين خطر فكري شود. ابن زياد اين كار را هم با شيوه ي همه ي ستمكاران تاريخ يعني ارعاب و تهديد از يك طرف، و بذل و بخششها و ولخرجيهاي بي حساب از بيت المال مسلمانان از طرف ديگر و به كار بردن تزوير و فريب و دروغ و در يك جمله «زر و زور و تزوير» انجام داد. و به گفته ي يكي از نويسندگان آن مردمي كه به سختي از بني اميه متنفر بودند و براي امام حسين (ع) نامه نوشتند و اظهار آمادگي و اخلاص كرده و پيش روي مسلم اشك شوق مي ريختند، همه ي آنها را عبيدالله بن زياد با درهم و دينار خريد و چنانچه پس از او نيز مصعب بن زبير آنها را خريد و مختار را تنها گذاردند، همان گونه كه در زمان مروانيان عبدالملك مروان آنها را خريد و مصعب را تنها گذاردند.

عبيدالله بن زياد پس از اين كارها و اطمينان از اينكه از آن پس اگر دست به چنين كاري بزند بازتابي نخواهد داشت به فكر افتاد با كمك چند نفر از نزديكان و خويشان هاني بن عروه و سرشناسان قبيله ي مزبور براي دستگيري او اقدام كند كه دنباله ي داستان را شيخ مفيد (ره) اين گونه نقل مي كند:

هاني بن عروه كه ميزبان مسلم بن عقيل بود از عبيدالله بن زياد بر جان خود ترسيد و از رفتن به مجلس ابن زياد خودداري كرد و خود را به بيماري زد. ابن زياد به همنشينانش گفت: «چه شده كه هاني را نمي بينم؟» گفتند: «بيمار است،» گفت: «اگر از بيماريش آگاه بودم به عيادتش مي رفتم.».

پس محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه، و عمرو بن حجاج، زيبدي را كه دخترش رويحه همسر هاني بن عروه بود و آن زن مادر يحيي بن هاني است پيش خود خواند، و به آنان گفت: «چرا هاني بن عروه به ديدن ما نمي آيد؟» گفتند:«ما ندانيم گويند او بيمار است،» ابن زياد گفت: من شنيده ام بهبودي يافته و روزها و بر در خانه اش مي نشيند، پس به ديدار او برويد و دستورش دهيد حق ما را وانگذارد زيرا من دوست ندارم مانند او


مردي از بزرگان عرب حقش نزد من تباه گردد.».

پس اين چند تن به نزد هاني آمده و هنگام غروب كه هاني بر در خانه اش نشسته بود او را ديدار كردند و به او گفتند: «چرا به ديدار امير نيامدي، او نام تو را برد و گفت اگر مي دانستم بيمار است به عيادتش مي رفتم؟» هاني به ايشان گفت: «كسالت مانع از اين شد،» به او گفتند: «شنيده است تو بهبودي يافته اي و هر روز شام بر در خانه ي خود مي نشيني و چنين پندارد كه تو از رفتن نزد او كندي و سستي ورزيده اي، و كندي و بي مهري چيزي است كه فرمانروا و سلطان تاب تحمل آن را ندارد، تو را سوگند مي دهيم هم اكنون با ما سوار شوي تا به ديدنش برويم.» هاني جامه ي خويش را خواست سپس استرش را آورد و سوار شد و همراه آنان به سوي قصر ابن زياد به راه افتاد.

همين كه به نزديك قصر رسيد احساس كرد وضع خطرناك است و شايد اگر به قصر برود سالم بازنگردد. به همين دليل به حسان پسر اسماء بن خارجه گفت: «اي فرزند برادر من به خدا سوگند من از اين مرد هراس و انديشه دارم تو چه پنداري؟» وي گفت: «عموجان به خدا من هيچ گونه ترسي بر تو ندارم انديشه اي در دل راه مده.».

حسان نمي دانست براي چه ابن زياد هاني را طلبيده، پس هاني آمد تا بر عبيدالله بن زياد درآمد و مردم نزد او نشسته بودند، همين كه از در وارد شد ابن زياد گفت: «أتتك بحائن رجلاه»

اين مثلي بود در ميان عرب كنايه از اينكه به پاي خود به سوي مرگ آمده، و نخستين كسي كه اين سخن را گفت حارث بن جبله يا عبيد بن ابرص بود، و براي توضيح بيشتر به مجمع الامثال مراجعه شود. [1] .

همين كه نزديك ابن زياد رسيد و شريح قاضي نيز پيش او نشسته بود ابن زياد به سوي هاني نظر افكنده گفت:



اريد حبائه و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد



من عطاء (يا زندگي) او را خواهم و او اراده ي كشتن مرا دارد، عذر خود (يا عذر پذير خود) را نسبت به دوست مرادي خود بياور. [2] .

ابن زياد در آغاز كه به كوفه آمده بود او را گرامي مي داشت و درباره ي او مهرباني مي كرد (از اين رو) هاني گفت: «اي امير مگر چه شده؟» گفت: «اي هاني دست بردار، اين


كارها چيست كه تو در خانه ات به زيان يزيد و همه ي مسلمانان تهيه مي بيني؟ مسلم بن عقيل را آورده و به خانه ي خود برده اي و سلاح جنگ و قشون در خانه هاي اطراف خود فراهم مي كني، و گمان داري كه اين كارها بر من پوشيده مي ماند؟»

هاني گفت: «من چنين كاري نكرده ام، و مسلم بن عقيل نزد من نيست.»

ابن زياد گفت: «چرا چنين است.» چون سخن در اين باره بين آن دو زياد شد و هاني بر انكار خود باقي بود، ابن زياد (غلامش) معقل همان جاسوس خود را پيش طلبيد. همين كه معقل آمد ابن زياد رو به هاني كرد و گفت: «اين مرد را مي شناسي؟» گفت: «آري» و دانست كه او جاسوس ابن زياد بوده، و خبرهاي ايشان را به او داده است. پس ساعتي سر به زير افكند و ديگر نتوانست سخني بگويد؛ سپس به خود آمد و گفت: «گوش فرادار و سخنم را باور كن كه به خدا سوگند دروغ نمي گويم. به خدا من مسلم را به خانه ي خود دعوت نكردم، و هيچ گونه اطلاعي از وضع و كار او نداشتم تا به خانه ي من آمد و از من خواست به خانه ام درآيد، و من شرم كردم او را راه ندهم و پذيرايي از او به گردنم افتاد. (و روي رسم عرب نمي توانستم او را راه ندهم.) بدين جهت از او پذيرايي كردم و پناهش دادم و جريان كار او چنان است كه به گوش تو رسيده و خود مي داني. پس اگر مي خواهي اكنون پيمان محكمي با تو مي بندم كه انديشه ي بدي درباره ي تو نداشته باشم و غائله اي به راه نيندازم؛ به نزدت آمده دست (وفاداري) در دست تو نهم، و اگر خواهي گروي پيش تو بگذارم كه بروم و بازگردم پيش مسلم و او را دستور دهم از خانه ي من به هر جاي زمين كه مي خواهد برود و من ذمه ي خود را از عهده ي نگهداري او بيرون آورده آن گاه نزد تو بازآيم.».

ابن زياد گفت: «به خدا هرگز دست از تو برندارم تا او را به نزد من آوري،» گفت: «نه به خدا من هرگز چنين كاري نخواهم كرد، مهمان خود را بياورم او را بكشي؟» ابن زياد گفت: «به خدا بايد او را پيش من بياوري،» هاني گفت: «نه به خدا نخواهم آورد.».

چون سخن ميان آن دو بسيار شد مسلم بن عمرو باهلي برخاست و در كوفه جز او مرد شامي و اهل بصره كسي نبود. گفت: «خدا كار امير را اصلاح كند مرا با او در جاي خلوتي بگذار تا من در اين باره با او گفتگو كنم،» پس برخاست در گوشه ي خلوتي از مجلس كه ابن زياد آن دو را مي ديد با او به سخن پرداخت.

چون گفتگوي آن دو و آوازشان بلند شد ابن زياد شنيد چه مي گويند مسلم به هاني گفت: «اي هاني تو را به خدا سوگند مي دهم كاري نكن كه خود را بكشتن دهي، و بلا و


و اندوهي در قبيله ي خود وارد سازي، پس به خدا من نمي خواهم تو كشته شوي؟ اين مرد (يعني مسلم بن عقيل) با اين گروه كه مي بيني پسرعمو هستند، و اينان كشنده ي او نيستند و زياني به او نرسانند، پس او را به ايشان بسپار، و در اين باره سرافكندگي و عيبي بر تو نباشد زيرا جز اين نيست كه تو او را به سلطان سپرده اي.» هاني گفت: «همانا به خدا در اين كار براي من سرافكندگي و ننگ است كه من كسي را كه به من پناه آورده و مهمان خود را به دشمن بسپارم، با اينكه من زنده و تندرست هستم و مي شنوم و مي بينم، و بازويم محكم و ياورانم بسيار است! به خدا اگر من جز يك تن نباشم و ياوري نداشته باشم او را به شما نسپارم تا در راه او بميرم.» مسلم شروع كرد او را سوگند دادن و او مي گفت: «به خدا هرگز او را به ابن زياد نسپارم.».

ابن زياد كه اين سخن را شنيد گفت: «او را نزديك من آوريد،» او را به نزديك ابن زياد بردند، ابن زياد گفت: «يا بايد او را پيش من آري يا گردنت را خواهم زد.» هاني گفت: «در اين هنگام به خدا شمشيرهاي برنده در اطراف خانه ي تو بسيار شود (و مردم زيادي به ياري من به جنگ با تو برخيزند).

ابن زياد گفت: «واي بر تو مرا به شمشيرهاي برنده مي ترساني» و هاني مي پنداشت كه قبيله ي او به ياري او برخواهند خاست و از او دفاع خواهند نمود.سپس گفت: «او را نزديك من آريد،» پس نزديكش آوردند، با قضيبي [3] كه در دست داشت به روي او زد و همچنان به بيني و پيشاني و گونه ي او مي زد تا اينكه بيني او را شكست، و خون بر روي او و ريشش ريخت، و گوشت پيشاني و گونه او بر صورتش ريخت، و آن قضيب بشكست.

هاني دست به شمشير يكي از سربازان و پاسبانان ابن زياد زد كه آن را به دست گرفته از خود دفاع كند و آن مرد شمشير را نگهداشت و از گرفتن هاني جلوگيري كرد، سپس عبيدالله به هاني گفت: «آيا تو پس از نابودي خارجيان خارجي شده اي؟ خون تو بر ما حلال است، او را بكشانيد.» پس او را بر زمين كشانده در اتاقي افكندند و در آن را بستند.

ابن زياد گفت: «پاسباناني بر او بگماريد،» اين كار را كردند.

حسان بن اسماء برخاسته گفت: «بهانه ي خارجي گري را درباره ي هاني به يك سو نه و اين بهانه نشد كه تو او را بزني و بكشي، به ما دستور دادي او را به نزد تو آوريم و چون


آورديمش، بيني و روي او را شكستي و خونش را بر محاسنش روان كردي، و مي خواهي او را بكشي!» عبيدالله گفت: «تو اينجا هستي؟» پس دستور داد حسان را با مشت و تخت سينه اي و پس گردني بزدند و در گوشه اي از مجلس نشاندند، محمد بن اشعث گفت: «ما به هر چه امير بپسندد خوشنوديم چه به سود ما باشد و چه زيان ما، چون امير بزرگ و مهتر ما است!».

از آن سو عمرو بن حجاج زبيدي (كه پيش از اين نامش گذشت) شنيد كه هاني كشته شده پس با قبيله ي مذحج آمده و قصر ابن زياد را محاصره كرد، و گروه بسياري با او بودند، آن گاه فرياد زد: «من عمرو بن حجاجم و اينان سواران (و جنگجويان) قبيله ي مذحج هستند، ما كه از پيروي خليفه دست برنداشته، و از گروه مسلمانان جدا نشده ايم چرا بايد بزرگ ما، هاني كشته شود؟»

به عبيدالله بن زياد گفتند: «اين قبيله ي مذحج است كه بر در قصر ريخته اند!» ابن زياد به شريح قاضي (كه از قاضيان درباري بود) گفت: «به نزد بزرگشان (هاني) برو و او را ببين، سپس بيرون آي و اينان را آگاه كن كه او زنده است و كشته نشده است.» شريح قاضي در اتاقي كه هاني در آن زنداني بود آمد و او را ديد، چون هاني شريح قاضي را ديد گفت: «اي خدا! اي مسلمانان! قبيله ي من هلاك شدند! كجايند دينداران! كجايند مردم شهر؟» اين سخنان را مي گفت و خون به ريشش مي ريخت، كه ناگاه صداي فرياد و غوغا از بيرون قصر شنيد، پس گفت: «من گمان دارم اينها فرياد قبيله ي مذحج و پيروان مسلمان من است، همانا اگر ده تن پيش من آيند مرا رها خواهند ساخت!» شريح كه اين سخن را شنيد به نزد قبيله ي مذحج آمد و گفت: «همين كه امير آمدن شما و سخنانتان را درباره ي بزرگتان (هاني) شنيد به من دستور داد بر او درآيم. پس من پيش او رفتم و او را بديدم، و به من دستور داد شما را ببنيم و به اطلاع شما برسانم كه او زنده است، و اينكه به شما گفته اند او كشته شده دروغ است.».

عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: «اكنون كه كشته نشده (و زنده است) خداي را سپاسگزاريم.» سپس پراكنده شدند.

عبيدالله بن زياد از قصر بيرون آمد در حالي كه بزرگان مردم و پاسبانان و نزديكانش نيز با او بودند پس به منبر رفت و گفت: «اما بعد اي مردم همگي به پيروي از خدا و پيشوايان خود چنگ زنيد و پراكندگي ايجاد نكنيد كه هلاك خواهيد شد و خوار گرديد، و كشته شويد و ستم رسيده و محروم گرديد. همانا برادرت كسي است كه به تو


راست بگويد، و هر كه مردم را ترساند عذر خود خواسته، پس برخاست كه از منبر به زير آيد، و هنوز از منبر به زير نيامده بود كه نگهبانان و ديده بانان مسجد از در خرمافروشان آمده و خروش مي كردند؛ و مي گفتند: «مسلم بن عقيل آمد!» عبيدالله به شتاب وارد قصر شد و درهاي آن را بست.


پاورقي

[1] مجمع الامثال، ج 1، ص 23.

[2] اين شعر از عمرو بن معديکرب است و اين هم از امثال عرب هست که در همان مجمع الامثال ذکر شده.

[3] قضيب به معناي تازيانه و شمشير باريک و نازک است.