بازگشت

اخلاق نوين


انقلاب واقعي همان اعتراض نهايي و قطعي عليه وضع موجود است. بعد از آن تمام ابزار و وسايل در تحول وضع موجود به شكست و بن بست برسد، انقلاب سرنوشت قطعي و گريز ناپذير خواهد بود.

قيام كنندگان هميشه سالم ترين اجزاي پيكره ي امت هستند؛ آنها جلو دارند؛ نخبگاني كه وضع موجود آنها را در بند خود نمي كند بلكه هميشه در سطحي فراتر از آن قرار دارند، هر چند آن را درك مي كنند و تحت تأثير آن قرار مي گيرند و به سبب آن عذاب مي كشند.

سرنوشت محتوم و مسير حركت در محاسبه ي نخبگان و آغاز انقلاب وقتي محقق مي شود كه تمام ابزار اصلاح ناكار آمد گردند. و اگراين نخبگان دست به قيام نزنند، دلايل وجودي شان را از دست خواهند داد ونمي توان به آنها نخبه اطلاق نمود. آنها زماني نخبه خواهند بود كه نقش تاريخي داشته باشند اين نقش را هم ايفا نمايند.

انقلاب ناگزير بايد بشارت دهنده ي اخلاق نويني باشد، اگر در جامعه اي رخ دهد كه داري ميراث ديني و انساني اي نباشد كه زندگي انساني تكامل بخشي را تصمين نمايد اصول و ارزشهايي را كه جامعه آنها را از دست داده و آنها را تحريف نموده است، احيا


نمايد. اگر وضع جامعه اي بااين ميراث چنين باشد؛ مثل وضع جامعه ي اسلامي است كه سياست ناپسند امويان آن را به دوري از ارزشهاي اسلامي و بهره مندي از اخلاق جاهلي در زندگي وا مي داشت.

اين هدف در انقلاب راستين از جمله مؤلفه هاي وجودي آن است، چون روابط انساني در وضع موجود روابطي است منحط و فاسد و موضع آدمي در برابر زندگي، موضعي است ذليلانه و منحط؛ و بدين ترتيب وضع موجود به اندازه اي از بدي مي رسد كه انقلاب تنها راه علاج آن است.

بنابراين دعوت به الگويي از اخلاق برتر كه جامعه با آن سر و كار خواهد داشت، ضروري لازم است، چون چاره اي نيست كه نگرش آدمي به خود و ديگران و زندگي بايد تغيير يابد تا اصلاح جامعه نيز ميسر گردد.

امام حسين (ع) خانواده و يارانش - در قيام عليه حكومت اموي - اخلاق اسلامي والايي را با تمام ويژگيهاي و پاكي اش ارائه نموده بودند. آنها اين گونه اخلاق را با زبانشان به جامعه ي اسلامي ارائه نكرده بودند بلكه با خون و جانشان آن را نوشته بودند.

يك فرد معمولي انتظار دارد كه درچنين موقعيتي رئيس قبيله يا پيشواي ديني وجدانش را به مال و دنيا بفروشد. چنين فردي عادت كرده است كه ببيند پيشانيها از سر فروتني و ترس در برابر يك ستمگر بي مقدار، به صرف اين كه قدرت دارد ديگران را از حقوقي مرحوم سازد، به خاك افتند. بزرگان دين و سياست هم با علم به بي مقداري و پستي يزيد، تابع و شده بودند و با علم به پستي و بي اصالتي عبيدالله بن زياد هم نبست به او كرنش مي كردند.اين افراد براي اين دسته ازستمگران سر تسليم فرود مي آوردند چون كه اينها صاحب قدرت وثرت و نفوذ هستند و نزديكي جستن به آنها و دوستي ورزيدن با آنها موجب مي شود كه آنها هم در جامعه صاحب نفوذ و قدرت گردند و به رفاه و نعمتي دست يابند. اين گونه رهبران در راه رسيدن به اين امور دست به هر كاري مي زنند. هم به جامعه شان خيانت مي كنند و هم با اين ستمگران در راه خوار و ذليل ساختن و محروم نمودن جامعه همكاري مي نمايند. لذا دست به انواع دروغ پردازي مي زنند تا تاج و تخت خود را حفظ نمايند. آنها به دين شان هم كه به جاي بندگي كردن نسبت به آنها به از بين بردنشان فرمان مي دهد، خيانت مي ورزند.


يك فرد معمولي در جامعه ي اسلامي آن روزگار، با اين گونه افراد به خوبي آشناست. اما با گروهي ديگري هم آشناست؛ يعني زاهدان و منافقاني كه از سر ريا و نفاق تظاهر به زهد مي كنند تا به آن ستمگران نزديك شوند و همدست و يار آنان گردند. امام علي (ع) اين گروه را چنين توصيف نموده است:ء

«و گروهي كه با كار آخرت دنيا را مي طلبند وبا كار دنيا، آخرت را آسوده خاطرند و گامها را كوتاه برمي دارند و دامن برچيده حركت مي كنند. خويش را در هيأت امين مردم مي آرايند. پرده پوشي خدا را ابزار پوشش گناهان خويش مي سازند». [1] .

اينها همان رهبران ديني اند كه مردم عادي آنها را مي شناسند و به آنها عادت كرده اند؛

به گونه اي كه عملشان را طبيعي مي دانند و براي آنها پرسش برانگيز نيست.

لذا بر بسياري از مسلمان آن روزگار واقعا عجيب مي نمود كه انساني را ببينند كه ميان زندگي آرام و با رفاه به همراه لذت و نفوذ و اطاعت - اما در كنارش پيروي از ستمگر، شريك شدن در ستم او و خيانت به اصول - و مرگ و شهادت پاك ترين يارانش، فرزندانش و برادرانش و تمامي خانواده اش با لب تشنه دست به انتخاب زند.اين در حالي است كه چشمانش در آن لحظه هاي آخر عمر نگران آنهاست كه به خاطر تشنگي ضجه مي زنند و با پايداري در برابر دشمن وحشي كه قصد كشتن آنها را دارد، مي پردازند سپس مرگ تك تك آنها را مي بيند و به خوبي مي داند كه سرنوشتي دردناك در انتظار خاندان و زنان وكودكان است؛ اسارت، آوارگي، از شهري به شهري رفتن و محروميت.... او همه ي اينها را ميداند ولي اين نوع از مرگ ترس آور را بر زندگي همراه با رفاه و خوشي ترجيح مي دهد.

براي مردم معمولي واقعا عجيب است كه چنين انساني را ببينند. و از طرف ديگر افرادي چون عمر بن سعد، اشعث بن قيس و امثال آنها را كه از ترس اين كه مبادا به سرنوشتي بسيار آسانتر از اين دچار شوند در برابر ستمگر به خاك مي افتند و چهره بر زمين مي سايند! آري به چنين رهبراني عادت كرده بودند. لذا براي آنها شگفت انگيز بود كه چنين الگوي برتري از آدمي را مشاهده نمايند؛ الگويي بسيار فراتر؛ تا جايي كه نزديك است گفته


شود او از جنس بشر نيست.

اين گونه اخلاق و رفتار، وجدان مسلمانان را سخت بر آشفت و آنها را از خواب غفلت بيمارگونه و دراز مدت شان بيدار نمود تا تابلويي تازه و نوراني را مشاهده نمايند كه آدمي آن را با خونش در راه شرف، اصول وزندگي خالي از ذلت و بردگي بنويسد. براي آدمي، دروغين بودن زندگي اي كه در آن به سر مي برد و پوشالي بودن رهبران - بتهاي گوشتي - كه آنها را مي پرستد، روشن گشته و شيوه ي جديدي از عمل براي او گشوده شد و سبك تازه اي در برخورد با زندگي ولي با دشواري و محروميت ارائه شد؛ اما راهي روشن كه جز آن هيچ راهي براي آدمي ارزشمند نخواهد بود.

اين گونه ي تابان از اخلاق و اين الگوي باشكوه رفتاري، خطر جدي براي هر حاكم و صاحب قدرتي است كه در حكومت با روح اسلام بيگانه است. وجدان رهبران كمتر از اين الگوهاي تابان تأثير مي پذيرند. اما آن چه كه تأثير مي پذيرد، توده ي مردم اند و اين همان چيزي است كه امام حسين (ع) مي خواهد. وي در پي گشودن راهي براي امت تحت ستم بود تا از كرامت انساني اش دفاع نمايند.

در تمام مراحل قيام، از آغاز آن در مدينه تا پايان خونبارش در كربلا، برنامه ريزي بر اين شيوه ي عالي رفتار را مشاهده مي نماييم.

حضرت (ع) به برادرش محمد بن حنفيه در مدينه چنين مي فرمايد:

«برادرم، به خدا قسم، اگردر دنيا هيچ پناهگاهي نباشد، بازهم با يزيد بيعت نخواهم كرد» [2] .

وي به ابياتي از يزيد بن مفرغ حميري - وقتي شبانگاه از مدينه به مكه مي رفت - اشاره و چنين مي فرمايد:

«من چهارپايان را در سپيده صبح با حمله نمي ترسانم و يزيد را هم فرا نمي خوانم».

«روزي كه از سر خواري ستم كردم و مرگ اگر از ميدان كناره مي گرفتم، در كمينم بود». [3] .


و يا در پاسخ حر بن يزيد رياحي وقتي به حضرت (ع) گفت:

«تو را به خاطر جانت به ياد خدا مي اندازم؛ و من شهادت مي دهم كه اگر با من بجنگي، كشته خواهي شد و اگر كشته شوي، خونت به هدر مي رود».

فرمود:

«آيا مرا از مرگ مي ترساني؟ آيا مشكل شما بدان جا رسيد كه مرا مي كشيد؟ نمي دانم به تو چه بگويم؟ ولي سخني را مي گويم كه برادر اوس به پسر عمويش گفت، آن گاه كه او را در راه كمك به پيامبر (ص) ديده بود؛

به او گفت: كجا مي روي؛ تو كشته خواهي شد. اوس جواب داد:

خواهم رفت و مرگ برجوان عيب نيست آنگاه كه نيت خير داشته باشد و مسلمان وار جهاد نمايد».

«و با جان خويش انسانهاي شايسته اي را ياري نمايد و در حالي كه هلاك مي شود، به مخالفت برخيزد و از تبهكاران جدا گردد.

«اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم دردمند نخواهم بود؛ براي ذلت تو همين بس كه زنده بماني و ذليل و خوار باشي». [4] .

حضرت (ع) در پاسخ آنان كه به اوگفتند: بر حكومت پسرعموهايت سر فرود آر فرمود:

«نه، به خدا قسم من هرگز دست انسان خوار و ذليل به شما نخواهم داد و همچون بردگان تسليم نخواهم شد. بدانيد كه آن حرامزاده ي فرزند حرامزاده، مرا ميان دو كار قرار داده است؛ بين شمشير كشيدن و تن به ذلت دادن. اما ذلت از ما دور است. خداوند آن را از ما دور كرده است. رسولش، مؤمنان، نياكاني پاك و دامنهايي پاكيزه و رادمردان و جانهاي آزاد، اطاعت از دونان را بر كشته شدن، كريمان ترجيح نمي دهند». [5] .


حضرت (ع) در برابر يارانش چنين سخن مي گويد:

«اما بعد، كار ما بدين جا كه مي بينيد، رسيده است. دنيا دچار تغيير و تحول شده است؛ نيكيهايش روي برگردانده و از آن تنها به مقدار ته مانده ي ظرفي و زندگي ناچيز و بي مقداري همچون چراگاه تباه شده باقي مانده است. مگر نمي بينيد كه به حق عمل نميشود و از باطل نهي نمي گردد. [در چنين وضعي] مؤمن به ديدار پروردگار راغب است؛ من مرگ را جز سعادت چيزي نمي دانم و از زندگي با ستمگران بيزارم». [6] .

حضرت (ع) بارها اين جمله را تكرار مي كرد كه:

«مرگي با عزت بهتر است از زندگي با ذلت» [7] .

همه ي اين سخنان پرده از طبيعت و سرشت رفتاري بر مي دارد كه امام (ع) براي خود و يارانش در نظر گرفت و به واسطه ي آن روح اسلامي را شعله ور ساخته و در آن قدرتي تازه دميده است.

ديديم كه چگونه رهبران ديني و سياسي به زندگي شان ادامه مي دهند. اما اين جا تصويري از نوعي زندگي ارائه مي دهيم كه يك انسان معمولي به آن مي پردازد. تمام همت يك انسان معمولي، زندگي شخصي اوست و براي آن تلاش ومبارزه مي كند و جز آن انديشه اي ندارد. اما آن گاه كه افق ديد او گسترش يابد، قبيله مركز توجه او مي گردد. اما جامعه و دردها و رنجهايش، و جامعه ي بزرگتر، هرگز براي يك فرد معمولي آن چنان اهميت ندارد. ماسئل كلي از ديد او پنهان است و كار و تلاش در چنين وضعي وظيفه ي رهبران ديني و سياسي است كه مي انديشند و طرح و برنامه مي ريزند؛ وظيفه يك فرد معمولي فقط حركت در مسير آن برنامه است و مشاركت جدي و مثبتي در مسائل كلي جامعه ندارد.

تمام وجه همت او پرداختن به زندگي است و براي حفظ آن تلاش مي كند و از دستورها و فرمانهاي رهبران اطاعت مي كند كه مبادا نامش از فهرست مقرري بگيران حذف شود؛ و


لذا از نقد ظلم و ستم سكوت اختيار مي كند؛ [8] لذا تنها به افتخارات قبيله اش ن عيب گرفتن بر ديگر قبايل مي پردازد و به روايت اشعار درباره ي مردم مشغول مي گردد. اين طرح و برنامه ي زندگي يك فرد معمولي است.

اما ياران امام (ع) وضع و منزلت ديگري دارند. آن گروهي كه امام (ع) را ياري كرده اند و با او درسرنوشتش مشاركت ورزيده اند، افراد عادي بوده اند؛ هر يك از آنان زن و فرزند و تعلقاتي داشته اند. هر يك از آنها از بيت المال حقوقي مي گرفتند. بسياري از آنها هنوز در عنفوان جواني بوده اند و مي توانستد از زندگي بهره هايي ببرند. اما همگي از اين مسائل پا را فراتر گذاشته و با اراده ي والاي شان در راه اصلي كه به آن ايمان داشته اند در برابر جامعه شان ايستادند و در راه عقيده ي شان تصميم جدي بر مرگ گرفته بودند.

در اين جا نمي توان تصوير كامل و دقيقي از رفتار خانواده و ياران حسين (ع) در اين قيام ارائه داد؛ براي ارائه ي تصوير دقيق آن بايد داستان كربلا را به دقت خواند. نهايت كاري كه در اين جا مي توان كرد اين است جلوه هايي از رفتار زيباي شان را ارائه نمود.

امام (ع) در زبالة فرجام كارش برايش مشخص شد؛ آن گاه كه از مرگ فرستاده اش مسلم به كوفه و برادر رضاعي اش، عبدالله بن يقطر باخبر شد. همراهانش را از مسأله آگاه ساخته و فرمود:

«اما بعد، خبر ناگواري به ما رسيد؛ مسلم بن عقيل،هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر كشته شدند. شيعيان ما، ما را خوار كردند. هر يك از شما دوست دارد باز گردد؛ از جانب ما بر او حقي نيست». [9] .

مردم چپ و راست از كنار حضرت (ع) پراكنده شدند كساني با او ماندند كه از مرگ باكي نداشتند و تا آخرين لحظه بر اين نيت باقي ماندند؛ لحظه اي كه بايد جانفشاني مي كردند.


حضرت (ع) در كربلا به يارانش چنين فرمود:

«مردم بندگان دنيايند و دين تنها لقلقه ي زبانشان است. تا زماني كه زندگي شان رونق دارد به دين مي چسبند و آن گاه كه در بوته ي امتحان قرار گيرند، دينداران اندك مي گردند».

سپس در ادامه فرمود:

«اما بعد، كار ما به اين جا رسيد كه مي بينيد؛ دنيا هم دچار تغيير و تحول گشته است و نيكيهاي آن پشت نموده است. از دنيا تنها به مقدار ته مانده ظرفي و زندگي ناچيزي همچون چراگاهي تباه شده باقي مانده است. مگر نمي بينيد كه به حق عمل نمي شود و از باطل نهي نمي گردد. مؤمن [در چنين وضعي] علاقه مند به ديدار پروردگار است؛ من مرگ را همان سعادت مي دانم و زندگي با ستمگران را ذلت و خواري».

آن گاه زهير بن قين چنين گفت:

«اي فرزند رسول خدا، سخن تو را شنيديم؛ اگر دنيا براي ما ماندگار و ما در آن جاودان باشيم، ما قيام كردن به همراه تو را بر ماندن در آن ترجيح مي دهيم».

سپس برير بن خضير گفت:

«اي فرزند رسول خدا، خداوند به واسطه ي تو بر ما منت نهاده تا به همراه تو بجنگيم و پيكرمان در راه تو تكه تكه گردد؛ سپس جد تو در روز قيامت شفيع ما خواهد بود».

نافع بن هلال هم چنين گفت:

«ما را به عنوان رهبر و راهنما، حركت ده؛ چه مشرق و چه مغرب. به خدا قسم ما از تقدير الهي بيمناك نيستيم و از ديدار پروردگارمان اكراه نداريم. ما بر نيت و باورمان هستيم؛ با دوستانت، دوستي مي ورزيم و با دشمنانت، دشمني» [10] .


امام (ع) بار ديگر يارانش را هنگام غروب - غروب روز دهم - گرد آورد و چنين فرمود:

«اما بعد، من ياراني باوفاتر و بهتر از يارانم نمي شناسم؛ خانواده اي نيكوكارتر و بخشنده تر از خانواده ام سراغ ندارم؛ خداوند به همه ي شما جزاي خير دهد. گمان مي كنم كار ما با اين دشمنان فردا خواهد بود؛ و من به شما اجازه مي دهم تا همگي با رضايت برويد؛ نسبت به من هيچ تعهدي نداريد. شب هم فرار رسيده است و آن را همچون شتري برگيريد و هر يك از شما از اهل بيتم دست ديگري را برگيرد؛ خداوند به همه ي شما پاداش نيكو دهد؛ در شهرهاي تان پراكنده شويد، اين جماعت تنها در پي من هستند، و اگر بر من دست يابند دست از طلب ديگري برخواهند داشت».

اين آخرين فرصتي بود كه حضرت (ع) به آنان داده بود؛ اما عكس العمل ياران حضرت چه بود است؟ «برادرانش، فرزندانش، برادرزاده ها و فرزندان عبدالله بن جعفر همگي گفتند: هرگز چنين نمي كنيم، خدا نكند كه بعد از تو بمانيم».

«امام (ع) رو به فرزندان عقيل كرد و چنين فرمود: شهادت مسلم شما را بس است؛ برويد كه من به شما اجازه دادم.

گفتند:

«مردم چه خواهند گفت؟ ما به آنها چه بگوييم؟ [بگوييم] ما رهبرمان، سرورمان و عموزاده هاي مان، بهترين عموها را ترك كرديم و با آنان تيري پرتاب نكرده ايم و نيزه اي نيفكنده ايم و شمشيري نكشيده ايم. نمي دانيم چه كرده اند.

نه، به خدا قسم چنين نمي كنيم؛ بلكه جانمان، اموالمان و خاندان مان را فداي تو مي كنيم؛ به هرماه تو مي جنگيم و آن جا كه شما مي رويد، خداوند زندگي بعد از تو را بر ما ناگوار گرداند.»

سپس يارانش سخن گفتند؛ مسلم بن عوسجه چنين گفت:

«آيا ما تو را رها سازيم؟ در اداي حق تو چه عذر و بهانه اي نزد خدا خواهيم داشت؟ اما به خدا قسم از تو جدا نخواهم شد تا اين كه با نيزه ام در سينه دشمنان بكوبم و با شمشيرم به آنها ضربه بزنم، تا زماني كه دسته شمشير در دستانم است. اما


اگر سلاحي نداشتم با سنگ با آنان خواهم جنگيد تا در ركاب تو بميرم».

سعد بن عبدالله حنفي چنين گفت:

«به خدا قسم تو را رها نخواهيم ساخت تا اين كه خداوند بداند كه ما غيبت رسول خدا را به خاطر تو پاس داشتيم؛ به خدا قسم، اگربدانم كه كشته مي شوم و سپس زنده و دوباره زنده زنده سوزانده و خاكستر شوم و اين كار هفتاد بار تكرار شود، هرگز از تو جدا نخواهم شد تا اين كه مرگم را در ركاب تو ملاقات نمايم. چگونه و چرا اين چنين نكنم و حال اين يك بار مردن است».

زهير بن قين همچنين گفت:

«به خدا قسم دوست دارم كه كشته شوم و سپس زنده و دوباره كشته شوم؛ همچنان تا هزار بار چنين رخ دهد؛ خداوند بدين وسيله مرگ را از تو و جان اين جوانان اهل بيت دور مي سازد»

گروهي ديگراز دوستان با سخنان مشابهي چنين گفتند:

«به خدا قسم از تو جدا نخواهيم شد و اين جانهاي ما فداي تو باد؛ با سر و دست و پيشاني از تو مراقبت مي كنيم؛ و اگر هم كشته شويم تقدير ما چنين بوده است». [11] .

امام حسين (ع) در نيمه هاي شب به نافع بن هلال فرمود:

«آيا در دل شب به ماين اين دو كوه نمي روي، تا جان خود را نجات دهي.

نافع خود را روي قدمهاي حضرت انداخت پاي امام را مي بوسيد و مي گفت: مادرم برايم گريه كند شمشير و اسبم هر كدام هزار درهم ارزش دارند. سوگند به خدايي كه به وسيله ي تو بر من منت نهاد از تو جدا نخواهم شد. مگر اين كه تكه تكه شوم وعمرم به پايان رسد».


شمربن ذي الجوشن با صدايي بلند چنين فرياد برآورد:

كجاينند خواهر زاده هاي مان؟ آن گاه عباس، جعفر و عثمان، فرزندان علي (ع) خارج شدند و چنين گفتند:

چه مي خواهي؟

گفت: شما، اي خواهرزاده ها در امان هستيد. آن جوانان چنين پاسخ دادند:

«خدا تو و امانت را لعنت نمايد؛ اگر تو دايي ما هستي، چرا ما در امان باشيم و آنگاه فرزند رسول خدا امان نداشته باشد؟» [12] .

اين همان سطح رفتار و اخلاقي است كه آن قيام كنندگان به آن دست يافته بودند. اين، همان اخلاق نويني است كه به جامعه شان ارائه كرده بودند؛ جامعه اي كه براي بسياري از گروههاي آن راه را هموار ساخته بود تا به اين سطح عالي از اخلاق و شيوه ي زندگي دست يابند.

اكنون پرسش از نقش زن مسلمان در قيام كربلاست؛ چون در ميان قيام كنندگان همسر، برادر و فرزند هم بودند. اما نقش زن در برابر اين كشته ها چه بود؟ پاسخي كه تاريخ به ما مي دهد موجب افتخار و مباهات موقعيت و نقش زن در كربلاست زن، در پيشاپيش قيام كنندگان و مبارزان و ايثارگران و جانفشانان، به منزله ي مادر و خواهر و همسر نقش ايفا مي كرد. در اين جا سخن از زينب و خواهرانش نيست؛ چون به سطح رفتار آنها كمتر انساني مي تواند دست يابد. بلكه سخن از زنان معمولي است كه قبل از حادثه ي كربلا مثل ديگران به امور زندگي و روزمره ي شان مشغول بودند. در ضمن اين زنان با قيام كنندگان هيچ ارتباط خوني هم نداشتند، بلكه تنها رابطه ي اعتقادي بوده است. آنها با خوشحالي و شادماني فرزند و همسر و سپس در نهايت جان خود را فدا مي كردند.

مثلا عبدالله بن عمير به همسرش گفت كه قصد همراهي با امام حسين (ع) را دارد؛ گفت:

«كار درستي كرده اي، خداوند كارهايت را به سامان كند؛ چنين كن و مرا نيز با خود ببر؛ عبدالله هم او را برد تا اين كه به امام (ع) رسيدند و در كنار حضرت (ع) ماند».


سپس آماده نبرد شد كه زنش نيزه اي را برگرفت و نزد همسرش آمد و چنين گفت:

پدر و مادرم فداي تو باد؛ دركنار پاكان وذريه ي محمد (ص) بجنگ. عبدالله به به سوي او آمد تا او را به سوي زنان ببرد ولي لباسش راگرفت و چنين گفت: هرگز از تو جدا نخواهم شد تا اين كه با تو بميرم. امام (ع) در خطاب به او چنين گفت: خداوند به شما به خاطر اهل بيت پاداشت نيكو دهد؛ اي زن بازگرد، خداوند تو را به همراه زنان مورد رحمت قرار داده است؛ با آنان بنشين؛ آن گاه بازگشت.

وقتي همسرش به شهادت رسيد، بيرون آمد و بر بالاي سرش نشست، وقتي كه خاك را از آن كنار مي زد چنين مي گفت:

بهشت بر تو گوارا باد. سپس شمر به غلامي به نام رستم دستور داد كه با نيزه سرش را بزند و او هم با ضربه اي سرش را شكست و در همان جا از دنيا رفت. او نخستين زني است از اصحاب امام (ع) كه به شهادت رسيد. [13] .

يا وهب بن حباب كلبي كه مادرش به او چنين گفته بود:

برخيز پسرم و فرزند رسول خدا را ياري نما. وهب گفت: چنين خواهم كرد. آن گاه حمله كرد و تا اين كه گروهي را به قتل رساند و بازگشت و گفت: اي مادر، آيا راضي شدي؟ مادر گفت: راضي نخواهم شد مگر اين كه در برابر حسين (ع) كشته شوي.

همسر وهب گفت: خود را دچار مصيبت نكن. اما مادرش چنين گفت: پسر سخن او را جدي مگير؛ بازگرد ودر برابر فرزند پيامبرت بجنگ تا در روزقيامت از شفاعت جدش بهره مند شوي. وهب بازگشت و همچنان به مبارزه ادامه داد تا اينك كه دستانش قطع گشت و به شهادت رسيد. [14] .

جنادة بن حارث سلماني - كه با خانواده اش به ياري حسين (ع) رفته بود - جنگيد تا به شهادت رسيد. وقتي جنادة به شهادت رسيد. همسرش به پسرش، عمرو كه جواني بيش نبود، دستور داد تا امام (ع) را ياري نمايد. به فرزندش چنين گفت: پسرم برو و در برابر فرزند رسول خدا بجنگ. رفت و از امام (ع) اجازه خواست و حضرت (ع) چنين فرمود:


او جوان است و پدرش به شهادت رسيده است، شايد مادرش را خوش نيايد جوان گفت: مادرم به من چنين فرمان داده است. او نيز جنگيد تا به شهادت رسيد. سرش را قطع كرده بودند و به اردوگاه امام حسين (ع) پرتاب كرده بودند. مادرش سرش را برداشت و چنين گفت: آفرين بر تو اي پسرم؛ آن گاه عمود خيمه را برداشت چنين گفت:

«اي سرورم، من زني ناتوان و رنجور و ضعيف هستم.

اما با ضربه اي سخت به خاطر فرزندان فاطمه به شما حمله خواهم كرد».

ضربه اي به دو مرد زد و آنها را كشت. امام (ع) دستور داد كه او را بازگردانند و براي او دعا كرد. [15] .

اينها نمونه هايي از رفتار قيام كنندگان در كربلا بوده است. تاريخ از ياد بسياري از رشادتها اين قيام كنندگان غفلت نموده است؛ چون مورخان غالبا از ذكر جزئيات دقيق پرهيز مي نمايند و توجه شان بيشتر معطوف به اموري است كه براي آنها بزرگ جلوه مي كند. مردم عادي چندان مورد توجه آنها نيستند بلكه توجه مورخان به رهبران و بزرگان است؛ و حال آن كه نقش حقيقي در نبرد را همين انسانهاي معمولي ايفا مي كنند. با توجه به اين كه اخبار قيام كربلا از جانب قدرت حاكم مورد حمله قرار گرفته بود، لذا مورخان رسمي از ذكر بسياري از جزئيات پرمغز غفلت نمودند.

اين اخلاق نوين بر جامعه ي اسلامي سخت تأثير گذاشت كه مدتها قبل از قيام كربلا آن را از دست داده بود. اين اخلاق همان نقشي است كه يك فرد عادي را پس از تأثيرپذيري از رفتار قيام كنندگان كربلا به قيام وا مي دارد و حاكمان هم براي اين افراد حساب جداگانه اي باز مي كنند. جامعه ي اسلامي هم هر از چندگاه شاهد قيامهاي سختي بود كه همين افراد معمول عليه حاكمان ستمگر به خاطر بي توجهي به اسلام و دستورهاي الهي به پا مي كردند. قيامهايي كه روح قيام كربلا بيشتر آنها را شعله ور مي ساخت و آنها را به شهادت طلبي در راه آن چه را كه حق مي دانستند، وا مي داشت.

حكومت بني اميه به وسيله ي اين انقلابها و قيامها از بين رفت و دولت عباسيان با الهام از


انديشه هايي كه اين قيامها رواج مي دادند، به قدرت رسيد. و وقتي براي مردم مشخص شد كه عباسيان هم مثل گذشتگان هستند، سكوت نكرده و دست به شورش زده بودند. انقلابهايي كه روح حادثه ي كربلا آن را رهبري مي كرد، پيوسته عليه هرگونه ظلم و طغيان و فساد ادامه مي يافت.



پاورقي

[1] نهج البلاغه، خطبه‏ي 32.

[2] أعيان الشعيه، ج 4، ص 186.

[3] طبري، ج 4، ص 253 و الکامل، ج 3، ص 265.

[4] طبري، ج 4، ص 305 و الکامل، ج 3، صفحات، 280 و 281.

[5] اعيان الشيعه، ج 4، صفحات 258 و 259.

[6] اعيان الشيعه، ج 4، ص 234.

[7] همان، ص 135.

[8] حميد بن مسلم مي‏گويد:، به شمر گفتم: آيا مي‏خواهي دو ويژگي را در خود جمع نمايي؟ هم به عذاب الهي دچار شوي و هم زنان و فرزندان را بکشي؟ به خدا قسم با کشتن مردان اربابت از تو راضي نخواهد شد. گفت: تو که هستي؟ گفتم: به تو نمي‏گويم چه کسي هستم. گفت: به خدا قسم مي‏ترسم اگر مرا بشناسي نزد سلطان به من ضرر رساني طبري، ج 4، ص 334.

[9] طبري، ج 4،ص 300 و 301، أعيان الشيعه، ج 4، ص 223.

[10] طبري، ج 4، ص 300 و 301 اعيان الشعيه، ج 4، ص 234 و 235.

[11] أعيان الشيعه، ج 4، ص 247 تا 249 و طبري، ج 4، ص 317 و 318.

[12] طبري، ج 4، ص 315 و أعيان الشيعه، ج 4، ص 245 و 246.

[13] طبري، ج 4، ص 333، 327، 326 و 334.

[14] اعيان الشيعه، ج 4، ص 267 و 268.

[15] اعيان الشيعه، ج 4، ص 279 تا 281.