بازگشت

ميزان موفقيت و ناكامي در انقلاب امام حسين


در آن چه كه گذشت به بررسي برخي از جنبه هاي قيام حسين (ع) عليه حكومت بني اميه پرداختيم. به شرايط اجتماعي و رواني و اسباب و علل و هدفهاي آن اشاره كرديم. در خلال آن همراه امام (ع) و يارانش در بسياري از مراحل عمل انقلابي شان، گشتيم ولي به طور مفصل از عنصر تراژديك سخن نگفته ايم؛ چون اين مسأله چندان مورد توجه ما نبوده است و تنها به اشاره اي كه موقعيت و بافت سخن اقتضا مي كرد، بسنده نموديم.

اكنون در پي بيان دستاوردهاي اين قيام بويژه دستاورد انساني آن هستيم. بدين معنا كه آيا اين قيام تغييري در جامعه، ايجاد نمود؟ آيا مايه ي پيروزي قيام كنندگان گشت؟ آيا دشمنان قيام را نابود كرد؟

اينها پرسشهايي است كه بر زبان هر كس كه درباره ي انقلابي مي خواند يا مي شنود، جاري مي گردد. حكم بر توفيق يا شكست يك انقلاب به پاسخهايي كه اسناد و مدارك بر اين پرسشها ارائه مي نمايند وابسته است. آيا قيام حسين (ع) با توفيق همراه بوده است يا قيامي همچون ديگر قيامها كه شعله ور مي شوند و سپس خاموش مي گردند، مقرون به شكست بوده است و دستاورد آن تنها خاطرات غم انگيزي است كه هر از چند گاهي طرفداران آن بيان مي كنند؟


گفته مي شود، اين قيام كاملا با شكست مقرون بوده است و هيچ پيروزي سياسي آني را كه موجب تحول جامعه ي اسلامي به وضعي بهتر از گذشته گردد، محقق نساخت و مسلمانان هم بعد از اين قيام همچون گذشته باقي ماندند. دسته هايي كه به زور و قدرت به هر مسيري كه خواسته مي شد، سوق داده مي شدند نه آن مسيري كه خود مي خواستند و با آنها به سياست محروم نمودن و ترس و وحشت رفتار مي شد. دشمنان اين قيام هر چه بيشتر به قدرتشان مي افزودند و لي چيزي از آنان كم نمي گشت. اما قيام كنندگان دچار گرفتاري شده بودند و صدها سال دامن نسلهاي آنها را فراگرفت و به مرگ، خواري، آوارگي و محروميت دچار شدند. بنابراين هم در عرصه ي اجتماعي با شكست مواجه شد و هم در عرصه ي فردي.

اما حقيقت در نظر يك محقق با بصيرت جز اين است. براي اين كه قيام حسين (ع) را بفهميم بايد در پي هدفها و دستاوردهاي آن، اما نه پيروزي آني و قطعي و بدون چيرگي بر مسند قدرت و حكومت، برآييم. متوني كه در دست داريم بيانگر آن است كه حسين (ع) به سرنوشتي كه در انتظارش بود، كاملا آگاه بوده است.

وقتي ابن زبير از او خواست تا قيامش را در مكه آشكار سازد، فرمود:

«به خدا قسم اگر در لانه جانوري از جانوران هم پنهان شوم، آنها مرا بيرون خواهند كشيد، تا به خواسته شان برسند. به خدا قسم آنها حرمت مرا نگه نخواهند داشت، همان گونه كه يهود حمت شنبه رانگه نداشت». [1] .

و بارها مي فرمود:

«به خدا قسم آنها مرا رها نخواهند كرد مگر اين كه خون مرا بريزند؛ و چون چينن كنند خداوند بر آنها كسي را مسلط خواهد ساخت كه آنها را خوار و ذليل نمايد؛ پست تر و بي مقدارتر از خون حيض». [2] .

نصيحت گران - وقتي خبر حركت حضرت (ع) به عراق را شنيدند - همگي نصيحت كردند شكست حضرت (ع) در رسيدن به نتيجه حتما سريع تر از قيامش است؛ چون


قدرت پول و اسلحه همگي عليه او متحدند؛ چگونه مي تواند به پيروزي برسد؟ آنها همگي نصيحت مي كردند كه حضرت (ع) يا در مكه بماند و يا از آن جا به سرزمين ديگر غير از عراق برود. آنان كه اين پيشنهاد را مي كردند عبارت بودند از: عمر بن عبدالرحمن مخزومي، عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، محمد بن حنفيه و عبدالله بن جعفر.

اما حضرت (ع) هيچ يك را نپذيرفت، و خطاب به عبدالرحمن بن حرث فرمود:

«اي پسر عمو، خداوند به تو جزاي خير دهد؛ به خدا قسم مي دانم كه تو نصيحت كرده اي و به عقل و خرد سخن گفته اي. هر چه خدا حكم كند، همان مي شود؛ چه بر رأي و نظرت باشي و چه رهايش نمايي؛ تو نزد من ستوده ترين مشاور و برترين نصيحت گر هستي». [3] .

به عبدالله بن عباس چنين فرمود:

«اي پسر عمو، به خدا قسم من مي دانم كه نصيحت گر و دلسوز هستي، اما من تصميم را بر حركت گرفته ام» [4] .

در جايي ديگر فرموده است:

«اگر من در جايي كشته شوم، برايم بهتر است تا حرمت حرم خداوند به وسيله ي من شكسته شود» [5] .

به عبدالله بن عمر كه او را به صلح و سازش با يزيد سفارش مي كرد، فرمود:

«اي ابو عبدالرحمن، مگر نمي داني از پستي و ناچيزي دنيا بر خداوند، آن بود كه سر يحيي بن زكريا براي يكي از تجاوزگران و ستمكاران بني اسرائيل به هديه برده شده؛ اي ابو عبدالرحمن از خدا پروا داشته باش و دست از ياري ام برندار». [6] .


وقتي فرزدق به حضرت (ع) گفت: «دل مردمان با توست و شمشيرشان با بني اميه» فرمود:

«است گفتي؛ فرمان از آن خداست و خداوند هر چه بخواهد انجام مي دهد؛ پروردگارا ما هر لحظه به كاري است. اگر قضاي الهي به آن چه كه دوست داريم، نازل شود او را به خاطر نعمتهايش مي ستاييم و با اداي شكر از او ياري مي طلبيم؛ اما اگر قضا بر خلاف خواست و ميل جاري شود، آن كس كه نيتش حق و باطنش بر تقواست، آن را ستمي عليه خود نمي داند». [7] .

نامه ي عمر بن سعيد بن عاص، فرماندار مدينه به حضرت (ع) رسيد و به حضرت (ع) أمان و جايزه و نيكي و حسن همجواري مي داد. يحيي بن سعيد و عبدالله بن جعفر را همراه حضرت (ع) روانه كرد تا تلاش نمايند كه حضرت (ع) بازگردد. اما حضرت (ع) چنين نكرد و به راهش ادامه داد و فرمود:

«دست از زندگي شسته ام و عزم بر اجراي فرما خداوند جزم نموده ام».

بدين ترتيب حضرت (ع) در هيچ منزلي فرود نمي آمد مگر اين كه با كسي برخورد مي كرد كه او را به نرفتن به عراق نصيحت مي كرد و از احوال مردمش يادآور مي شد كه پرده از خواري و گرايش آنها بر مي داشت؛ تا اين كه خبر مرگ مسلم بن عقيل وهاني ابن عروة [وقتي كه در ثعلبيه بود] به او رسيد و برخي از يارانش او را ترساندند تا بازگردد و لي چنين نكرد. وقتي هم كه در زباله [مكاني در مسير مكه] خبر مرگ برادر ناتني اش، عبدالله بن يقطر [8] را شنيد، نزد يارانش رفت و چنين فرمود: «اما بعد، خبر ناگوار مرگ مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر به من رسيد. شيعيان ما را خوار كردند. هر كس از شما دوست دارد كه بازگردد، بدون


هيچ مانعي بازگردد و بر ما تعهدي ندارد. مردم از دور او پراكنده شدند و هر يك راه خود را گرفتند تا اين كه در ميان يارانش كساني كه با او از مدينه آمده بودند، باقي ماندند. اين كار را بدان جهت انجام داد كه مي پنداشت كه اعرابي كه از او پيروي كردند، مي پنداشتند او به سرزميني وارد خواهد شد كه اطاعت مردمش درست است؛ لذا رفتن با حضرت (ع) را خوش نداشتند، آنها مي دانستند كه به كجا مي روند. حضرت (ع) مي دانست اگر براي آنها بيان كند، با او همراهي نخواهند كرد مگر كساني كه مردن با او را طالبند!! [9] «آنان به بازگشتن به منزلگاهي امن و آرام او را نصحيت مي كردند - پس از روشن شدن امر - چني فرود: «اي عبدالله بر من پوشيده نيست كه رأي همان است كه ديدي اما خداوند مغلوب كارش نمي شود». [10] .

اين هشدارها همه اشاره دارند به اين كه حضرت (ع) به سرنوشتي كه در انتظارش بود، آگاه و با خبر بوده است. بنابراين نبايد از هدفها و دستاوردهاي قيام حضرت (ع) در غلبه بر قدرت و حكومت بحث نماييم، چون حضرت (ع) در پي پيروزي آني نبوده است و به خوبي به عدم دستيابي به پيروي آني آگاه بوده است. اين امر ظاهرا براي ما عجيب است. چگونه انساني با گروهي از بهترين يارانش با طيب خاطر و آزاد به سوي مرگ مي رود. چگونه در راه مسأله اي مي جنگد كه مي داند زيان آور است. چگونه مي توان نسبت به دشمن اين گونه تمكين كرد؟ اينها پرسشهايي است كه پاسخ مي طلبد.

آن چه كه اعتقاد دارم، وضع جامعه ي اسلامي در آن روزگار دست يازيدن به يك عمل انتحاري فاجعه ناك را مي طلبيد كه روح انقلابي در آن جامعه را شعله ور سازد و در بردارنده ي والاترين مراتب فداكاري و از خودگذشتگي در راه اصلي باشد كه راهنما و چراغ راه تمام انقلابيون گردد، حتي آن گاه كه دشواري راه براي آنها جلوه نمايد و احتمالات پيروزي به نظر آنها كاملا مردود مي نمايد و نشانه هاي شكست نمايان، از هدف دست برندارند.

رهبران جامعه و عموم مردمش در چنين وضعي از هر گونه عمل مثبت براي تحول وضع ناگوارشان به محض مشاهده سختي و رنجي كه در اين راه دچار خواهند شد و ناچار


بايد قربانيهايي در اين راه قربان كنند، دست از كار خواهند كشيد. آنها از دست يازيدن به هر عمل مثبتي دست خواهند كشيد. به محض اين كه قدرت حاكم برخي از منافع زودرس را براي آنها محقق سازد. البته اين تنها اخلاق بزرگان نيست بلكه اخلاق توده ي مردم نيز چنين است. بدين جهت تمام جامعه را مي بينيم كه از پيروزي نااميد شدند وقتي ديدند آن چه كه بر سر مسلم بن عقيل آمده است؛ و چگونه زنان، مردان و فرزندان و برادران شان را به خواري فرا مي خواندند و مردان هم چنين مي كردند. چنين افرادي كه به امام مي گفتند: «دل مردمان با شماست و شمشيرهاي شان عليه شماست». در تصويرگري آن جامعه صادق بوده اند. چون دل مردم با حضرت (ع) بود، چون دوست داشتند تا به وضع بهتري برسند اما وقتي دريافتند كه اين كار منوط به فداكاري و ايثار و دست كشيدن از زندگي مألوف مي باشد، شمشيرهاي شان را به خدمت كساني در آوردند كه به آنها پاداش مبارزه ي شان را مي پردازند. وقتي ابن زياد مطمئن شد كه امام حسين (ع) بر تصميمش اسوار است، مردم را در مسجد كوفه جمع نمود و به مدح يزيد و پدرش پرداخت و از رفتارشان به خوبي ياد نمود. به مردم هم وعده ي بخشش فراوان داد و صدها دينار به حقوقشان افزود و آنها را به آمادگي و رويارويي با امام حسين (ع) فرمان داد. [11] .

اين وضع مردم در برابر جنبشهاي عمومي است كه پيروزي آن منوط است به جانفشاني و اهداي قرباني؛ موضع رهبران را شناختيم؛ و اين شكل ديگري از آن است كه عمر بن سعد، فرمانده سايه اموي ارائه مي نمايد؛ حكومت و فرماندهي او بسته به دو چيز بود؛ اين كه با امام حسين (ع) بجنگد و يا اين كه حكومت ري را از دست بدهد؛ اما او جنگ را ترجيح داده است. [12] .

عمر بن سعد در كربلا با امام (ع) به گفتگو پرداخت و حضرت (ع) به او چنين فرمود:

«واي بر تو اي ابن سعد؛ چرا از خدايي كه بازگشتت به سوي اوست، پروا نداري؟ آيا با من مي جنگي كه پسر عموي تو هستم؟ رها كن اين جماعت را و با من باش كه اين براي تو به خداوند نزديك تر است. ابن سعد گفت: مي ترسم كه خانه ام ويران گردد. حضرت (ع) فرمود: آن را براي تو بنا خواهم كرد. گفت: مي ترسم كه اموالم


مصادره گردد. حضرت (ع) فرمود: من بهتر از آن را از اموالم در حجاز به تو خواهم داد. گفت: من زن و فرزند دارم و بر آنان بيمناكم و در اين جا بود كه براي امام حسين (ع) روشن شد كه او مردي است دل مرده و وجداني خفته؛ چون انساني كه سرنوشت جامعه اش را با چنين معياري مي سنجد، جز در شكل نفساني، ديگرانسان نيست. حضرت (ع) به او فرمود: چه داري؟ به زودي خداوند قتل تو را بر بسترت مقرر خواهد كرد و ور در روز قيامت هيچ آمرزشي براي تو نيست. به خدا قسم اميد دارم كه از گندم عراق جز اندكي نخوري».

عمر سعد با حالتي از استهزاء گفت: جو، كفايت مي كند. [13] .

اين همان جامعه ي اسلامي در روزگار امام حسين (ع) است؛ جامعه اي بيمار كه به اندك مالي و سخت گيري زيادي شكنجه و ترس، خريد و فروش مي شود. امكان ندارد كه انسانيت و كرامت اين چنين جامعه به آن بازگردد و از بيهودگي و حقارت وجودي اش آگاه شود. چنين جامعه اي را تنها يك عمل انقلاب با والاترين نشانه هاي فداكاري و كرامت و دفاع از اصول و مرگ در راه آن، مي تواند روح انقلابي و خفته ي آن را بيدار نمايد.

امام (ع) ثروتمند نبود كه بتواند با امويان به رقابت بپردازد؛ چون تمام ثروت در دست آنان بود. در عين حال هم نمي توانست از روح و تعاليم اسلام شانه خالي نمايد تا مردم از سر ترس و خشونت به او بگروند. لذا معقول نبود كه در پي پيروزي سياسي آني در جامعه اي باشد كه تنها در راه ثروت و به وسيله ي ثروت يا به زور وتهديد مي جنگد. تنها كاري كه حضرت (ع) مي توانست انجام دهد اين بود كه با عملش، اعماق اين چنين جامعه اي را بلرزاند و الگويي برتر ارائه نمايد كه در وجدان افراد آن به خون و آتش سرشته شده است. اگر نام كساني را كه با امام (ع) در كربلا به شهادت رسيده اند، بررسي نماييم مي بينيم كه ياران حضرت (ع) به بزرگترين عربي وابسته بوده اند و كمتر قبيله ي عربي بود كه يكي يا دو تن از آنها با امام (ع) به شهادت نرسيده باشند.

لذا مي توان گفت كه فاجعه ي كربلا در وجدان اسلامي مردم آن روزگار نفوذ كرد و


جامعه ي اسلامي به طور كلي و جدي تحت تأثير آن قرار گرفت. اين امر باعث شد تا در روح انقلابي خفته، حرارت تازه اي بدمد و در وجدان افسرده ي آنان جنبشي بيكفند كه آن را زنده سازد و روحي در جان و روان بدمد تا آن را به دفاع از كرامت انساني اش وادارد.

اين ملاحظات ما را بر آن مي دارد كه دستاوردهاي قيام امام حسين (ع) را همچون ديگر قيامها و انقلابها مورد بررسي قرار ندهيم؛ بلكه دستاوردهاي آن را در حوزه هاي زير بجوييم:

1- درهم شكستن چارچوب ديني دروغين كه أمويان و دارو و دسته هاي شان به وسيله ي آن قدرتشان را اداره مي كردند؛ همچنين رسوايي روح بي ديني جاهلي كه حكومت بني اميه را جهت مي داد.

2- برانگيختن احساس گناه در جان و روان تك تك افراد؛ احساسي كه به نقد فرد از خويشتن خويش تبديل مي شود و موضع او در برابر زندگي و جامعه بر آن مبتني است.

3- آفرينش فضيلتهاي تازه اي براي انسان مسلمان عرب و گشودن چشمان اين انسان بر جهان روشن و باشكوه.

4- ايجاد روح انقلابي در انسان مسلمان به خاطر پايه ريزي جامعه بر قوانين و قواعد تازه، به خاطر بازگشت اعتبار انساني به آن.



پاورقي

[1] طبري، ج 4، ص 289 و 296، الکامل، ج 3، ص 275 و 276، الاخبار الطوال، ص 223.

[2] طبري، ج 4، ص 289 و 296، الکامل، ج 3، ص 275 و 276، الأخبار الطوال، ص 223.

[3] طبري، ج 4، ص 287 و 288، الکامل، ج 3، ص 275 و 276.

[4] طبري، ج 4، ص 287 و 288، الکامل، ج 3، ص 275و 276.

[5] محمد ابن عبدالله أزرقي، أخبار مکه، دارالثقافه ج 2، ص 132 و أعيان الشيعه، ج 4، ص 212.

[6] أعيان الشيعه، ج 4، ص 212.

[7] طبري، ج 4، ص 290 و الکامل ج 3، ص 276.

[8] عبدالله بن يقطر برادر شيري امام حسين (ع) و يکي از فرستاده‏هاي او به کوفه بود. عبيدالله بن زياد او را دستگير نمود و وي را از بالاي قصر به زمين افکند. عمرو بن أزدي به بالاي سرش آمد و او را کشت. گفته مي‏شود، عبدالملک بن عمير لخمي چنين کرد.

[9] طبري، ج 4، ص 300 و 301 و الکامل، ج 3، ص 278.

[10] طبري، ج 4، ص 300 و 301 و الکامل، ج 3، ص 278.

[11] أعيان الشيعه، ج 4، ص 236.

[12] طبري، ج 4، ص 309 و 310.

[13] اعيان الشيعه، ج 4، ص 143، و طبري، ج 4، ص 2132، و الکامل، ج 3، ص 283.