بازگشت

غصب خلافت


اولين رشته اي كه از اسلام گسسته شد، جانشيني و خلافت رسول اكرم صلي الله عليه و آله بود. وقتي حكومت و خلافت از محور اصلي خود خارج شد، زمينه بدعت هاي ديگر فراهم آمد.

علي عليه السلام ماجراي سقيفه، و چيرگي سياسي دنياداران بر خودش را چنين تفسير كرده و توضيح مي دهد:

«به خدا، (ابوبكر)، خلعت خلافت را در حالي بر تن كرد كه مي دانست منزلتم نسبت به خلافت، منزلتي محوري است، و من در ستيغ آن مقام جاي دارم به طوري كه فيض ولايت الهي از قله ي وجودم بر مردم سرازير است و هيچ پرنده اي را ياراي رسيدن به پايه و مقامم نيست. لكن من از آن مقام - مقام خلافت - چشم پوشيدم و از آن ابراز سيري نمودم؛ و در اين انديشه فرورفتم كه با دست كوتاه برغاصبان حمله ور شوم يا


بر تحمل ظلمت و جهالت پيشامده شكيبايي ورزم؟ بر اين شرايط سياسي گمراهي آور و انحطاط انگيزي كه پير در آن فرتوت شود و كودك در ايام درازش به جواني رسد، و مؤمن چندان به زحمت و رنج درافتد تا بميرد و به لقاي پروردگارش نايل آيد سرانجام به اين نظر رسيدم كه شكيبايي ورزيدن بر اين اوضاع سياسي نوپيدا، خردمندانه تر است. در نتيجه در حالي كه خار به چشمم خليده و استخوان درگلويم گير كرده بود شكيبايي ورزيدم و مي ديدم كه چگونه ميراثم - ولايت بر مؤمنان و خلق - را به غارت مي برند.

تا آنكه اولي، به زندگي خاتمه، و خلافت را از طريق وصيت به ديگري (عمر) انتقال داد... عجيب است! در حالي كه خودش وقتي زنده بود بارها مي گفت: «مرا از اين كار - خلافت - معاف بداريد چون من شايسته ترين فرد شما نيستم»، حق خلافت را پس از مرگ خودش به ديگري انتقال داد. اين چه خلافت شگفت آوري است! مگر خلافت را تا ابد به مالكيت او درآورده بودند كه سهم دوره ي عمرش را براي خودش نگه داشت و سهم بعد از مرگش را به ديگري ميراث داد.»

با درگذشت پيامبر صلي الله عليه و آله قبيله گرايي و خودخواهي كه در نفوس تازه مسلمانان مكنون بود ظهور پيدا كرد. و با جمله «حسبنا كتاب الله»، صريحا با رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود:«اني تارك فيكم الثقلين» [1] مخالفت كردند و اهل بيت عليهم السلام - ثقل كبير - را مهجور ساختند. و با انتخاب ابوبكر به جانشيني پيامبر صلي الله عليه و آله اولين بدعت شكل گرفت.


هر كس همسايه اش نبطي (عجم)باشد و به قيمت آن نياز داشته باشد او را بفروشد. [2] عمر بن خطاب


پاورقي

[1] درباره معناي حديث و اسناد آن قبلا مطالبي ذکر کرديم.

[2] الايضاح، فضل بن شاذان نيشابوري، تحقيق حسيني ارموي، ص 488.