بازگشت

خواب مرحوم خطايي


آقاي حاج حسين نوتاش تعريف مي كرد: بعد از تشييع جنازه ي حاج رسول در تهران كه بسيار پرجمعيت و با عزت برگزار شد ما با عده ي زيادي از دوستان و آشنايان به شهر قم رفتيم و جنازه ي حاج رسول را در


يكي از قبرستانهاي نزديك حرم حضرت معصومه عليهاالسلام دفن كرديم و بعد از مراسم تدفين با چند نفر از دوستان با عجله و با شتاب سوار بر ماشين مرحوم آقا اسلام خطايي شديم تا هر چه زودتر به تهران برسيم و در مراسمي كه براي حاج رسول در تهران گرفته مي شد حاضر شويم. به غير از من افراد ديگري كه آن روز در داخل ماشين بودند عبارت بودند از مرحوم حاج ابراهيم سلماسي و حاج صادق پورصمد، حاج كريم محمدي، مشهدي زينال جعفري و راننده ي ماشين به نام آقا اسلام خطايي.

آن روز كه ما در مسير راه قم به تهران در حركت بوديم از حالات و كارهاي راننده ي ماشين آقاي خطايي پيدا بود كه بسيار منقلب و محزون است. عاقبت او خودش لب به سخن گشود و در حالي كه قطره هاي اشك از چشمانش سرازير شده بود رازي را كه در دل داشت براي ما بازگو كرد. آقا اسلام خطايي آن روز در پشت فرمان در بين راه قم به تهران با گريه و با حسرت براي ما تعريف كرد و گفت:

راستش يك مدتي مي شد كه من با حاج رسول يك اختلاف و كدورتي پيدا كرده بودم و به ديدنش نمي رفتم. تا اينكه حاج رسول به بستر بيماري افتاد و من شنيدم كه حال حاج رسول بسيار وخيم و بد شده است. به همين خاطر من تصميم گرفته بودم در اولين فرصت به عيادتش بروم و او را از خودم راضي و خشنود كنم. اما متأسفانه مشكلات و گرفتاريهاي روزمره زندگي اين فرصت را به من نمي داد. تا اينكه ديشب زماني كه با ماشينم به خارج از تهران رفته بودم در حال بازگشتن به تهران بودم با خودم انديشيدم كه چرا من به اين اندازه


امروز و فردا مي كنم و به عيادت و ملاقات حاج رسول نمي روم؟ پس همان موقع تصميم گرفتم تا هر طوري كه شده است يكسره به سوي خانه ي حاج رسول حركت كنم اما باز متأسفانه زماني كه من به تهران و به نزديكيهاي خانه ي حاج رسول رسيدم ساعت از دوازده شب گذشته بود. با اين حال خودم را به جلوي خانه ي حاج رسول رساندم و با خودم گفتم اگر از داخل خانه سر و صدايي بيايد در مي زنم و به داخل مي روم اما وقتي گوشهايم را در جلوي خانه ي حاج رسول خوب تيز كردم احساس نمودم كه خانه ي حاج رسول بسيار ساكت و خاموش است و بهتر است تا در اين موقع از شب مزاحم نشوم.

من ديشب خسته و نااميد به خانه ام رفتم و خوابيدم ولي در دنياي خواب شاهد يك رؤياي بسيار شگفت و منقلب كننده اي شدم. من در خواب ديدم كه حاج رسول از دنيا رفته است و جمعيت بسيار زيادي در حال تشييع جنازه ي حاج رسول هستند. در همين هنگام من نگاهم به وسط جمعيت افتاد و ديدم كه در جلوي جمعيت يك خانمي نيز در حال حركت است. وقتي آن زن را در ميان جمعيت و مردها ديدم بسيار ناراحت و عصباني شدم و با خودم گفتم چرا اين زن به وسط جمعيت و به ميان مردها آمده است؟! حتي با خودم فكر مي كردم شايد اين خانم يكي از خواهرهاي حاج رسول باشد.

خلاصه اينكه خودم را به نزديكيهاي آن خانم رساندم و به بعضي از پيرمردها اشاره كردم تا به اين زن بگويند كه از بين مردها بيرون برود، اما هيچكس توجهي به حرفهاي من نمي كرد. به همين خاطر


خودم به كنار آن خانم رفتم و گفتم: ببخشيد خانم، اگر شما از خواهرهاي حاج رسول هم كه باشيد بهتر است كه هر چه زودتر از وسط جمعيت بيرون برويد، درست نيست شما در اينجا باشيد.

زماني كه من داشتم اين حرفها را به آن خانم مي گفتم يكدفعه او روي به من كرد و گفت: آيا شما مي داني من كه هستم؟

من هنوز جوابي نداده بودم كه آن خانم خودش با يك حزن و اندوهي خاص ادامه داد و گفت: من زينب هستم، اين جنازه هم متعلق به ماست. ما خودمان بايد او را تشييع كنيم!

مرحوم آقاي خطايي در حاليكه به شدت گريه مي كرد مي گفت: در همان لحظه اي كه خانم حضرت زينب عليهاالسلام خودش را به من معرفي كرد من اندازه اي منقلب شدم كه ناخود آگاه فرياد بسيار بلندي كشيدم و از خواب بيدار شدم و ديدم اعضاي خانواده نيز با صداي فرياد و ناله ي من از خواب پريده اند و در بالاي سرم جمع شده اند.

من در همان اولين دقيقه هاي صبح خودم را با عجله و شتاب به جلوي خانه ي حاج رسول رساندم اما متأسفانه مشاهده كردم صداي گريه و ناله بلند است و حاج رسول از دنيا رفته است. اما يك نكته و مسئله ي بسيار شگفت و جالبي كه فكرم را به خود مشغول كرده است اين است كه من امروز در تشييع جنازه ي حاج رسول درست همان صحنه هايي را مي ديدم كه ديشب در خواب ديده بودم. به همين دليل من مطمئن هستم اگر من چشمهاي بينا و با بصيرتي داشتم خانم حضرت زينب عليهاالسلام را در تشييع جنازه ي حاج رسول در بيداري نيز مي ديدم.