بازگشت

همانشب در نجف اشرف


يكي از دوستان و رفقاي رسول ترك، مرحوم حاج سيد محمد زعفرانچي بوده است. خانه ي مرحوم زعفرانچي يكي از محل هاي ثابت براي تشكيل بعضي از هيئتهاي آذربايجانيها بود و رسول ترك در بسياري از جلسه هاي آنجا شركت مي كرد. مرحوم زعفرانچي نيز همچون بسياري از تركها و آذربايجانيهاي عاشق ولايت داراي گريه هاي شديدي بود. مرحوم زعفرانچي و رسول ترك با دو سه نفري ديگر علاوه بر گريه هاي داخل جلسات بعد از اينكه جلسه هاي روضه تمام مي شده و مردم متفرق مي شده اند تازه در بسياري از موقعها گريه هاي آنها شروع مي شده است.

حاج سيد محمد زعفرانچي و رسول ترك يك روز بعد از يكي از اين جلسه ها با يكديگر عهد و پيمان مي بندند كه هر كدام از آنها كه زودتر از دنيا رفت به خواب و رؤياي ديگري بيايد و به ديگري بگويد


كه اين گريه ها و اشكها تا چه اندازه مفيد و مقبول واقع شده است؟

و آيا حضرات معصومين عليهم السلام اين گريه ها را از آنها قبول كرده اند يا نه؟

مرحوم حاج سيد محمد زعفرانچي و رسول ترك اين عهد و پيمان را با هم مي بندند و سالها از اين قصه و قضيه مي گذرد تا اينكه حاج سيد محمد زعفرانچي در يك شبي كه در نجف اشرف مشرف بوده است رؤياي شگفتي را مشاهده مي كند.

حاج سيد محمد زعفرانچي براي فرزندش آقا سيد علي زعفرانچي و عده اي ديگر تعريف كرده بود:

آن شب در نجف اشرف در عالم خواب و رؤيا ديدم كه به تنهايي در داخل خيمه اي نشسته ام. سپس نگاهم از لاي پرده هاي خيمه به بيرون افتاد و ديدم كه يك ماشيني روباز با سرعت به سوي خيمه در حركت است. زماني كه ماشين به نزديكيهاي خيمه رسيد ديدم كه مردي با لباس و تن پوشي عربي راننده ي آن ماشين مي باشد و حاج رسول نيز در كنار راننده شادمان و مسرور لم داده و نشسته است.

وقتي آن ماشين به جلوي خيمه رسيد يك نيم چرخي زد و حاج رسول با عجله از آن ماشين به بيرون پريد و به جلوي خيمه ي من آمد و به من گفت:

«آنان زهراي آند اولسون حاج سيد محمد اوزلري گلديلر بيلمي آپار ديلار»

(يعني: اي حاج سيد محمد سوگند و قسم به جده ات حضرت زهرا عليهاالسلام خودشان آمدند مرا بردند!)


و بعد حاج رسول دوباره با عجله رفت و سوار بر آن ماشين شد و آن ماشين در ميان گرد و غبار از جلوي چشمهاي من دور شد و من در همين لحظه در حالي كه عرق كرده بودم و خوف و ترسي بر جانم افتاده بود از خواب بيدار شدم.

هنوز صبح نشده بود و من در فكر فرورفته بودم كه خدايا اين چه خوابي بود كه من ديدم. به هر حال دوباره كم كم خواب مرا فراگرفت و من فرداي آن شب در حالي كه چندان توجهي نيز به آن خوابم نداشتم به دفتر و بيت آيت الله العظمي خويي رفتم كه ناگاه در آنجا شنيدم از تهران خبر رسيده است كه حاج رسول ديوانه از دنيا رفته است!